آیینه کربلا
شهید بلخی
علامه شهید بلخی، شاعر آزادی خواه و انقلابی و متفکر جمهوری طلب افغانستان است که بعد از سالها مبارزه و زندان، شهید شد. اما شعرها و صحبت های او دهن به دهن سالها زندهتر شدند.
اوکه گفته بود:
جوانان در قلم رمز شفا نیست
دوای درد استبداد خون است
ز خون بنویس بر دیوار ظالم
که آخر سیل این بنیاد خون است
او همینطور برای جمهوری هم شعر های فراوانی گفته است و جمهوری را تنها راه نجات مشرق زمین از دیکتاتوری میدانست.
نور جمهوریت ای مقصود شرق
ای یگانه طالع مسعود شرق
او در شعرهایی که برای قیام کربلا و عاشورا گفته، آن روایت را خط شاخصی برای جریانهای آزادیخواهی و عدالتطلبی در تاریخ دانسته و سعی کرده مسلمانان را در افعانستان با ارجاع به واقعه کربلا، به یاد آزادی خواهی بیندازد.
تاسیس کربلا نه فقط بهر ماتم است
دانشسرای مکتب اولاد آدم است
از خیمهگاه سوخته تا ساحل فرات
تعلیم گاه اصلی خلق دو عالم است
و بالاخره در غزل آزادی، واقعه کربلا را از منظر آزادی و آزادیخواهی تشریح و وصف کرده است.
در دشــــت عـــراق آمــــــد آن رهبـــــــر آزادی
آزاد تـــــــوان بُـــــــردن ره در بــــــر آزادی
با رمز تبســــم فــــاش میگفت به هر گــامی:
امضـــاء من از خــــون است در دفتـــر آزادی
زور است گلوی من از خنجــرت ای گــــردون
بـُــــرم رگ استــــبـــــــداد، با خـنـجـــــر آزادی
آری چه عجب رمزی است، با عزم توان افکند
در کاخ فلـک یک نفـــس، کـر و فـــــر آزادی
اکبر دم جــان دادن، گفتا به پـدر خـوش باش
سیـــــراب شـــــدم مستــــم، از سـاغــــر آزادی
از زیر سم اسبــان، قاســم به عروسش گفت:
بـا یـــاد تـــو خــــوابـیــــدم، در بــستــــــر آزادی
عبـــــاس نـجــــات شــــرع، از لطـــــمــه آزادی
در شــــط فـرات افگنـــد، چـــون لنــــگر آزادی
شه بر ســر دوشش برد، تا مــحفــل حق یعنی
اصغـــــر تــــو بگــو تکبیــــر، در مــنبــــر آزادی
غوغا ز جهــان بــر خواست، آن دم که صــدا آمد
عنــقـــــــا ز حـــرم بگشــود، بال و پـــر آزادی
از دســت جفای چـــرخ، انــدر یم خون گردیـــد
ششماهـــه علی اصغــــر، آن گوهــــر آزادی
آزادیی مطلــــق شد، هنــگامی که زینــب دیــــد
افتــــــاده تــــن مــجـــــروح، از مـــصـــدر آزادی
آغشته به خــــاک و خون، چون دید در آن گرما
افتـــــــاده به بـــر بگرفــــت، آن پـــیــــکر آزادی
زد بوســه به حلقـــومش، با اشک روان گفتا:
رفـتــیــــم ز پــــا بوســــت، ای مــفخــــــر آزادی
نه بر تن تو جــــامــه، نه بر سر من مــعجـــر
کان هر دو ضرورت نیســت، در کشــور آزادی
در کوفه به نوک نی منشــور و مدلــل گشــــت
خــــاکـــــستــــــــــر آزادی، زیـــب ســـــر آزادی
عابـــــد به غل و زنجیـر، در قید و اسیــر شمر
سهمیـــۀ خــون بــردی، زان محــــضــر آزادی
از جوشش خـون اوســت، در آب و گـــل بلخی
شـــــور و شــــــر آزادی، تــا مـــحشـــر آزادی