آیینه کربلا
بدون تردید از دید من، مهمترین و بهترین شعر برای کربلا شعر استاد علی معلم دامغانی است. شعری عمیق، معنادار و تاریخی که سعی کرده شاعر بر وزن ساقینامههای قدیم و همان فرم صوفیانه، همه تاریخ شرق را به چالش بکشد. او می یا شراب را معرفت و بصیرت میداند و ساقی خداوند است که مصیبت عین لطف است در پیشش.
در محضری که عزت آینه دار رازست
لطف تو عین قهر است قهر تو عین نازست
و کربلا را داغی بر پیشانی بشریت میداند، بشر که چطور با ظلوم و جهول هم عهد میشود و نمیتواند خود را از چنگ نادانی و آز و حرص بیرون کند. بشری که دلبستگی به دنیا، میبندد گاهی چشم بصیرش را و به کشتن خود بر میخیزد، در کشتی نشسته و کشتی را به حرص سوراخ میکند. گنج و موهبت الهی را بر باد میکند و یادگار و حجت خدا را میکشد که به او چراغ هدایت است و بعد پشیمان میشود و ناله سر میدهد. او نوحه و عزاداری را نه برای شهدای کربلا که نمادی از ظلم به خود و ناله برای حسرت و عسرت خود مردم میداند. همان طور که در از دست دادن عزیزی که خود آدم قصور دارد در فقدانش، ناله میکند. او این عزاداری را تجدید وقتی برای شناخت قصور و نارساییهای خود میداند برای همین میگوید تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما.
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می، پیشتر کن ساقی امشب
با من مدارا، بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر، مُقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری میتوانند
این تازه رویان، کهنه رندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم بیشکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم
من با صبوری کینۀ دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندرسینه دارم
من زخمدار تیغ قابیلم برادر
میراثخوار رنج هابیلم برادر
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ما خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
دربرگریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوگان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید