آخرین اخباراجتماعافغانستان

بختک فقر بر رویای کابل؛ پیرمرد مبدل به هیولا شد، اتن کرد و رفت!

در نگاه نخست تصاویری از آدم‌ها، موترها، بایسکل‌ها، کراچی‌ها، بلندگوها، سگ ولگرد سیاه، شخصی که هر روز ریشش را می‌تراشد و دفتری کهنه در دست دارد و به گفته مردم سال‌ها است که «دیوانه» شده است و آیسکریم پیمان در برابر چشم آدم رژه می‌روند


شکوهمند- خبرگزاری دید
تقریباً یک ساعت از اذان شام گذشته بود. مردم افطار کرده بودند و کم کم رفت و آمد موترها، عابران پیاده و بایسکل سواران در جاده افزایش می‌یافت. شب‌ها رمضان است و مردم کابل پس از افطاری سری به کوچه و بازار می‌زنند. دکان‌ها تا نزدیک نیمه شب باز است. رو به رو دو آرایشگاه زنانه است که در ماه رمضان بازار شان کساد شده و عصرها زود جمع می‌کنند و می‌روند. در دست راست ردیفی که اتاق من هم جا گرفته، نانوایی است. بازار آن اما خلاف آرایشگاه‌ها در رمضان گرم تر است. در ضلع چپ کمی آن سو تر و در ردیف آرایشگاه‌ها، آیسکریم خانه است. این آیسکریم خانه تا ناوقت‌های شب باز است. مردم جمع می‌شوند و ضمن خوردن آیسکریم، آن را به پاتوقی برای قصه و تفریح مبدل می‌کنند. این منظره‌ای است که از پنجره اتاقم می‌بینم.
لحظه‌ای به این دل خوش می‌کنم که به رغم مشکلات نا متناهی که این کشور بلا کشیده را فراگرفته است، پارچه پارچه زمان‌هایی هم است که مردم با آن خوش می‌باشند. تفریح می‌کنند، از خانه بیرون می‌شوند و در فضا بیرون به سر می‌برند. هرچند در عمق جان مردم غمی کهنه پنهان است.
رو به روی اتاقم دو ساختمان شش طبقه در آن سوی جاده با اشکال هندسی منظم اما زشت رشد کرده‌اند، افق را پوشانده و ساحه دید را اجباراً محدود کرده‌اند. دو ساختمان سمارق گونه که شاخصه دو دهه حضور امریکایی‌ها در کشور هستند. این دو ساختمان مثل دو انسان افغانستانی غمی بزرگ را در خود جای داده‌اند. تک و توک پنجره در آن‌ها روشن می‌شود اما کل ساختمان‌ها در خاموشی و سکوت و تاریکی غرق شده‌اند. مثل مردمی که در رفت و آمد هستند، اما ساکت و فرو مرده و تکیده.

در نگاه نخست تصاویری از آدم‌ها، موترها، بایسکل‌ها، کراچی‌ها، بلندگوها، سگ ولگرد سیاه، شخصی که هر روز ریشش را می‌تراشد و دفتری کهنه در دست دارد و به گفته مردم سال‌ها است که «دیوانه» شده است و آیسکریم پیمان در برابر چشم آدم رژه می‌روند. زندگی ادامه می‌یابد و توقف را در هیچ وضعی نمی‌پذیرد.
اما در لابلای این تصاویر، در آن سوی میان پیاده رو و جاده، بر لب جویی که جز آب هر کثافتی در آن جاری است، پیرمردی بر غلتکی که واسطه کارش است، لم داده. دسته‌های غلتک را بر زمین گذاشته و آن را برای خود متکا ساخته است. چند ساعتی می‌گذرد که آن جا نشسته، پتویی بر سر خود کشیده است، انگار خنک خورده و هرچه بیشتر در زیر پتو خزیده است. عادی به نظر می‌رسد اما عادی نیست. او منتظر است، نه! منتظر فردی خاص نیست، منتظر هر کسی می‌تواند باشد. هر شخصی که بتواند یک قرص نان برایش خیر کند. ظاهراً پیرمرد امشب چندان خوش چانس نبوده؛ زیرا تاکنون متوجه نشدم که کسی برایش نانی بدهد، یا پولی. او آرام به نظر می‌رسد. شاید هم از فرط انتظار و خستگی خوابیده. یک لحظه در نظرم آمد که او تجسم بختک فقر در رویای کابل است. پیرمرد مبدل به هیولایی عبوس و خون خوار می‌شود، با چنگال و دندان خون چکان؛ چشمانی آتشین و نفسی پر از انجماد. به رقص بر می‌خیزد، اتن می‌اندازد، جولان می‌دهد، به عابران حمله می‌کند، هار می‌شود، درد می‌کشد و از گرسنگی به خود می‌پیچد. باری به خود آمدم، پیرمرد رفته بود.
پیرمرد نماد بختک فقر است که بر رویای کابل مستولی شده و مردم را به خلسه فرو برده است. زندگی را به حاشیه رانده و کابوس را استوار کرده است. او تابلوی جمعی اوضاع ماست. شب کم کم پخته شده بود، خوابیدم.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا