بیننگی خیلی بد است/ یک کاکا دارم دیوانه شده
کودک، یتیم بود. جسمش نحیف و ضعیف بود. رنج دیده بود. اما کودکی محکم و با اراده به نظر میرسید. روح قوی داشت. با نوعی اعتماد به نفس سخن میگفت
تنگ غروب از کوچه جنب مدرسه مرحوم آیتالله محقق کابلی در حال گذر بودم. کودکی ۹-۱۰ساله را دیدم. چند بوتل رنگ و برس کفش پیش رویش گذاشته بود؛ کودکی ضعیف و کم توان به نظر میرسید. مقابلش توقف کردم. گفتم کفشهایم را رنگ کن. مشغول شد. به سختی برس را روی کفش میکشید. معلوم شد که واقعاً ضعیف و کم توان است.
پرسیدم نامت چیست؟
گفت: احمد.
گفتم: صنف چندی؟
گفت: مکتب نمیروم.
گفتم: چرا؟
گفت: از وقتی پدرم شهید شده، مکتب را ترک کردم. برای خرج خانه کار میکنم. همین رنگ کردن کفش.
گفتم: پدرت کجا شهید شد؟ چرا؟ کارش چه بود؟
گفت: در جنبش روشنایی. دهمزنگ. کراچی داشت. جوراب میفروخت. نتوانست خود را ازبین تظاهرات بیرون کند، شهید شد.
گفتم: خانه تان کجاست؟ از کجایید؟
گفت: خانه ما قلعه نو. از دایکندی، شارستان.
گفتم: درخانه چند نفر هستید؟ برادر کلان داری؟
گفت: سه نفر. من، مادرم و خواهر خوردم. یک کاکا دارم دیوانه شده.
گفتم: در شارستان زمین و جایداد دارید؟
گفت: نه. برای همین به کابل آمدیم.
گفتم: در کابل خانه از خودتان است؟ خرج خانه را از کجا بدست میآورید؟
گفت: خانه کرایی است. خرج را از همین کار پیدا میکنم. روز صد افغانی کار میکنم. از طلوع آفتاب تا اول شام. باید کار کنم. بیننگی خیلی بد است.
کودک، یتیم بود. جسمش نحیف و ضعیف بود. رنج دیده بود. اما کودکی محکم و با اراده به نظر میرسید. روح قوی داشت. با نوعی اعتماد به نفس سخن میگفت.
ای کاش تشنگان مقام و چوکی، غاصبان حقوق مردم، دزدان بیت المال، تقلب کاران سیاست، چاپلوسان قدرت و سواستفاده جویان از نام قوم، سمت، زبان و باورهای مردم اندکی و شمهای از ننگ و غیرت چنین کودکان بلند همت بهرهای میداشتند.