آخرین اخبارادبیاتفرهنگ و دانشمقالات علمی-تحقیقی

تاملی عرفانی بر عید قربان از دیدگاه مولانا

عید قربان، عید قربانی کردن تعلقات دنیوی و پیام‌آور مبارزه با خواهش‌ها و هواهای نفسانی است و این عید به مسلمانان می‌آموزد که ابراهیم وار، امر الهی را بر خواسته‌های نفسانی خود ترجیح دهند. نیک می دانیم که قربانی کردن یکی از سنّت هایی است که در دین اسلام، نماد و نمود دیگری برای وحدت به شمار می‌آید.


پس از این که پیامبر اسلام تمدّن اسلامی را پایه ریزی کرد و به تعبیر ابن سینا ملقب به سانّ(سنت گذار) شد تمدّنی که گدازه های معرفت دینی را به سان آتشفشان از کوه «منا» و «وحی» بیرون فشاند و در دوران حیات سانّ کسی از گداخته و گدازنده پرسشی نمی‌کرد چون شخصیت شخیص کاریزماتیک آن حضرت هر پرسشی را می‌گداخت.
اما وقتی آتشفشان سرد شد و گداخته‌ها هم به سردی گرایید و شمایلی از رشته کوه‌ها و صخره‌های معرفت و منا پدید آمد که معادنی نفیس در خود داشت و اندیشمندان اسلامی پس از پیامبر و نقاب در خاک کشیدن آن حضرت در صدد کاوش از آن رشته کوه‌ها و صخره ها برآمدند و در همین منظر، تاریخ اندیشه دینی، دست کم سه نحله نانحیف را در آستین پروراند:
۱- نقلیون: طائفه‌ای از فقها و روایات و محدثین و رجالیون… بودند که با کلنگ «اصول» و اهرم «روایت» از رشته کوه  تمدن اسلامی، فلز احکام را استخراج کردند.
۲-عقلیون: طائفه‌ای از فیلسوفان و متکلمان و مفسّران … بودند که چراغ عقلانیت را روشن کردند و غارهای رشته کوه تمدن اسلامی به برکت این قوم بی فروغ و بی فروز نماند و کان پرسشگری و حجّت آوری و استدلال جویی و برهان خواهی و … استخراج این قوم بود و فلاسفه از بالای قله ها و متکلمان در داخل و در دل صخره ها از تمدن اسلامی مراقبت و محافظت نمودند.

۳-عشقیون: طائفه‌ای از عرفا و ادبا بودند که کیمیای عشق را از آن بیرون کشیدند و آن صلابت  و فخامت را با نار عشق منور و مزین کردند و عبوسی عقل را ستردند و به عمیق ترین و ژرف ترین جاها فردی نه، جمعی نفوذ و رسوخ  کردند و در دل آن رشته کوه معبد عشق را کشف کردند  و به تعدادشان تصویری از این تمدن پدید آمد.
این مقال، عید قربان را از منظر طائفه سوم آن هم نه از جانب همه بلکه از منظر یکی از عرفای سترگ این تمدن بررسی خواهد کرد. یکی از شخصیت‌ها و کاوشگران رشته کوه تمدن اسلامی که دستی پر داشته و پیوسته در حال حفاری  و کند و کاو بود جلال‌الدین مولوی است.
 البته این به معنی آن نیست که نقلیون و عقلیون دستشان از عید قربان خالی بود هرگز، فی‌المثل: سهروردی فيلسوفي است كه وقتي درباره نفس سخن می‌گويد لاجرم مطمئنيم كه منظورش، نفس ناطقه است. ولي ناگهان در «مونس الرشاق» يا در «حقيقت العشق» می‌گويد نفس گاوی است كه بايد قربان شود.
لذا قربان از منظر وی یعنی، قربانی نفس. یا در روایات داریم : الصّلاة قربان کلّ التقی: نماز قربانی هر پارساست.
باری برای مولوی، دیدار شمس عین عید بود حتی خودش تبدیل به عیدی می شد که زندانیان را آزاد می کرد: باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان  بشکنم- – وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
اما این تبدیل و تحویل، دفعتاً رخ نداد بلکه در قالب یک پروسه زمانی تحقق یافت. عید قربان از منظر مولوی در نهاد آدمی رخ می‌دهد. آدمی اولاً عاشق است ثانیاً لا ابالی است یعنی به این و آن توجه نمی‌کند و عرف شکن است و ملامت عاذلان در او تاثیر ندارد ثالثاً: دلیر و شجاع است و بر مرکب خطرات می‌نشیند و رابعاً: به مقصود و منظور و محبوب خویش می‌رسد و آن جا ست که عید قربان تحقق می‌یابد. داستان وکیل صدر جهان در مثنوی که شرح آن را باید به نوبتی دیگر وانهاد مولوی به صراحت از عید قربان و گاومیش شدن عاشق سخن گفته است:
گو بران بر جان مستم خشم خویش        عید قربان اوست عاشق گاو میش
 داستان مسجد مهمان‌کش در دفتر سوم، حکایت و تجربه‌ای بی نظیر از پروسه عید قربان است که مولوی چنین آغاز می‌کند:

         يک حكايت گوش كن اى نيک پى             مسجدى بد بر كنار شهر رى‏
         هيچ كس در وى نخفتى شب ز بيم            كه نه فرزندش شدى آن شب يتيم‏
         بس كه اندر وى غريب عور رفت            صبحدم چون اختران در گور رفت‏
         خويشتن را نيک از اين آگاه كن            صبح آمد خواب را كوتاه كن‏

         هر كسى گفتى كه پريانند تند            اندر او مهمان كشان با تيغ كند
         آن دگر گفتى كه سحر است و طلسم            كاين رصد باشد عدوى جان و خصم‏
         آن دگر گفتى كه بر نه نقش فاش            بر درش كاى ميهمان اينجا مباش‏
         شب مخسب اينجا اگر جان بايدت            ور نه مرگ اينجا كمين بگشايدت‏
         و آن يكى گفتى كه شب قفلى نهيد            غافلى كايد شما كم ره دهيد
مسجدی در شهر ری بود که هیچ کس شب را آنجا نمی‌گذراند؛ زیرا شب کشته می شد. بعضی می گفتند آن جا پریانند تیغ به دست یا طلسم و جادو هست …

         تا يكى مهمان در آمد وقت شب            كاو شنيده بود آن صيت عجب‏
         از براى آزمون می‌آزمود            ز انكه بس مردانه و جان سير بود
         گفت كم گيرم سر و اشكمبه‏اى            رفته گير از گنج جان يک حبه‏اى‏
         صورت تن گو برو من كيستم            نقش كم نايد چو من باقيستم‏
         چون نفخت بودم از لطف خدا            نفخ حق باشم ز ناى تن جدا
         تا نيفتد بانگ نفخش اين طرف            تا رهد آن گوهر از تنگين صدف
       چون تمنای موت گفت اى صادقين            صادقم جان را بر افشانم بر اين


آن مهمان شیر صفت وارد مسجد شد و تمنای مرگ در سر داشت و تن در برابر جان بی مقدار بود و رفتن سر و شکم و در یک کلام جسم را به سان رفتن یک دانه‌ای از گنحینه جان می‌دانست اما ملامتگران و عاذلان او را از خوابیدن در آن جا به شدّت احتراز می‌کردند:

         قوم گفتندش كه هين اينجا مخسب            تا نكوبد جان ستانت همچو كسب‏
         كه غريبى و نمى‏دانى ز حال            كاندر اينجا هر كه خفت آمد زوال‏
         اتفاقى نيست اين، ما بارها            ديده‏ايم و جمله اصحاب نهى‏
         هر كه آن مسجد شبى مسكن شدش            نيم شب مرگ هلاهل آمدش‏
         از يكى ما تا به صد اين ديده‏ايم            نه به تقليد از كسى بشنيده‏ايم…

هر که آن جا خسبیده جان ستان جانش ستانده و توغریب و ناآشنایی و این اتّفاق اتّفاقی نیست؛ زیرا عادت این مسجد بر این منوال بوده است جمیع عقلا این ماجرا را از این مسجد دیده‌اند و این حرف ما نه مقلدانه که محققانه است:

         گفت او اى ناصحان من بى‏ندم            از جهان زندگى سير آمدم‏
         منبلى‏ام زخم جو و زخم خواه            عافيت كم جوى از منبل به راه‏
         منبلى نى كاو بود خود برگ جو            منبلى‏ام لاابالى مرگ جو …
         مرگ شيرين گشت و نقلم زين سرا            چون قفس هشتن پريدن مرغ را…


مهمان پاسخ داد: من از این جهان سیر شده‌ام من منبلی‌ام ( نوعی بیماری که در اثر زخم پدید آید) زخم جو و زخم خواهم اهل عافیت نیستم و مرگ برای من بسی شیرین است مرگ برای من شکستن قفس است:

قوم گفتندش مكن جلدى برو            تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نمايد به نگر            كه به آخر سخت باشد ره گذر…
چون نه شيرى هين منه تو پاى پيش            كان اجل گرگ است و جان تست ميش‏…
گفت پيغمبر سپهدار غيوب            لا شجاعة يا فتى قبل الحروب‏
وقت لاف غزو مستان كف كنند            وقت جوش جنگ چون كف بى‏فنند
وقت ذكر غزو شمشيرش دراز            وقت كر و فر تيغش چون پياز
وقت انديشه دل او زخم جو            پس به يك سوزن تهى شد خيک او…
عشق چون دعوى جفا ديدن گواه            چون گواهت نيست شد دعوى تباه…


مردم به وی گفتند که زرنگی و زیرکی مکن تا جامه و جانت از دست نرود؛ زیرا تو که شیر نیستی و پبامبر هم فرموده هیچ شجاعتی پیش از جنگ تعریف نمی‌شود و وجود ندارد عشق تو ادعایی بیش نیست و جفادیدن گواهی بر عاشقی است تو که جفا ندیده‌ای پس شاهدی بر ادعای خود هم نداری: و این جاست که مولوی از دلیری آن مهمان به یاد دلیری خویش در ترک همه تعلقات و پیوستن به شمس می‌افتد و از ملامت عاذلان به یاد ملامت مریدان می‌افتد:

مى‏رود در ره نداند منزلى            گام ترسان مى‏نهد اعمى دلى‏
چون نداند ره مسافر چون رود      با ترددها و دل پر خون رود
هر كه گويد هاى اين سو راه نيست   او كند از بيم آن جا وقف و ايست‏
ور بداند ره دل باهوش او            كى رود هر هاى و هو در گوش او

لذا  مولوی نمی‌تواند بر آن مهمان نهیب نزند و او را پشتگرمی و حمایت ننماید:

پس مشو همراه اين اشتر دلان    ز انكه وقت ضيق و بيمند آفلان‏
پس گريزند و ترا تنها هلند        گر چه اندر لاف سحر بابلن

تو ز رعنايان مجو هين كارزار    تو ز طاوسان مجو صيد و شك

طبع طاوس است و وسواست كند     دم زند تا از مقامت بر كند
اینان غافلند و لاف ها زنند و تو را تنها نهند طاوس صفتند و وسواسگر:

هين مكن جلدى برو اى بوالكرم            مسجد و ما را مكن زين متهم‏…
تا بهانه‏ قتل بر مسجد نهد            چون كه بد نام است مسجد او جهد
تهمتى بر ما منه اى سخت جان            كه نه‏ايم ايمن ز مكر دشمنان‏
هين برو جلدى مكن سودا مپز            كه نتان پيمود كيوان را به گز
چون تو بسياران بلافيده ز بخت            ريش خود بر كنده يک يک لخت لخت‏
هين برو كوتاه كن اين قيل و قال            خويش و ما را در ميفكن در وبال


‏عادلان گفتند: ای جوان! برو و مسجد ما را متهم مکن زیرا اگر تو کشته شوی این مسجد بد نام تر شود خیال خام را از سرت بیرون کن؛ زیرا بسیاری از مردمان لاف های چنینی درباره این مسجد زده‌اند و بعدها ریش خود را برکنده و پشیمان شده اند:

         گفت اى ياران از آن ديوان نى‏ام            كه ز لاحولى ضعيف آيد پيم‏
         كودكى كاو حارس كشتى بدى            طبلكى در دفع مرغان مى‏زدى‏
         تا رميدى مرغ ز آن طبلک ز كشت            كشت از مرغان بد بى‏خوف گشت‏
         چون كه سلطان شاه محمود كريم            بر گذر زد آن طرف خيمه‏ عظيم‏
         با سپاهى همچو استاره‏ اثير            انبه و پيروز و صفدر ملك گير
         اشترى بد كاو بدى حمال كوس            بختيى بد پيش رو همچون خروس‏
         بانگ كوس و طبل بر وى روز و شب            مى‏زدى اندر رجوع و در طلب‏
         اندر آن مزرع در آمد آن شتر            كودک آن طبلک بزد در حفظ بر
         عاقلى گفتش مزن طبلک كه او            پخته‏ طبل است و با آتش است خو
         پيش او چه بود تبوراک تو طفل            كه كشد او طبل سلطان بيست كفل‏
گفت: ای یاران و رفیقان من از آن دیوانی نیستم که با لاحولی برمم من از آن مرغانی نیستم که با طبلک کودک نگهبان مزرعه فرار کنم من اشتری هستم که وارد این مزرعه شده ام
         عاشقم من كشته‏ قربان لا            جان من نوبتگه طبل بلا
من عاشق قربانم و کشته شدن و جان من در نوبت طبل بلا و مصیبت ایستاده است:
         اى حريفان من از آنها نيستم            كز خيالاتى در اين ره بيستم‏
         من چو اسماعيليانم بى‏حذر            بل چو اسماعيل آزادم ز سر
         فارغم از طمطراق و از ريا            قل تعالوا گفت جانم را بيا…
         از گمان و از يقين بالاترم            و ز ملامت بر نمى‏گردد سرم‏

ای رقیبان و حریفان! من از آن هایی نیستم که با خیالی و گمانی بترسم من مانند اسماعیلیان بی محابا و بی‌باک در پی مرگم یامرگ خویش یا مرگ رقیب من مانند اسماعیل سر در طبق اخلاص نهاده‌ام از گمان و یقین نیز بالاترم و ملامت شما هرگز در من تاثیری نخواهد نهاد:

         چون دهانم خورد از حلواى او            چشم روشن گشتم و بيناى او
         پا نهم گستاخ چون خانه روم            پا نلرزانم نه كورانه روم…
         بر دلم زد تير و سوداييم كرد            عاشق شكر و شكر خاييم كرد
         عاشق آنم كه هر آن آن اوست            عقل و جان جاندار يک مرجان اوست‏
         من نلافم ور بلافم همچو آب            نيست در آتش كشى‏ام اضطراب‏
         چون بدزدم چون حفيظ مخزن اوست            چون نباشم سخت رو پشت من اوست‏
         هر كه از خورشيد باشد پشت گرم            سخت رو باشد نه بيم او را نه شرم‏
         همچو روى آفتاب بى‏حذر            گشت رويش خصم سوز و پرده در
         هر پيمبر سخت رو بد در جهان            يک سواره كوفت بر جيش شهان‏
         رو نگردانيد از ترس و غمى            يك تنه تنها بزد بر عالمى‏
         سنگ باشد سخت رو و چشم شوخ            او نترسد از جهان پر كلوخ…
         گوسفندان گر برونند از حساب            ز انبهی‌شان كى بترسد آن قصاب‏


‏من از حلوای عشق سر کشیده ام  و چشم من بسی روشن گشته است من به آن مسجد جسورانه و گستاخانه به مانند خانه خویش نه کورانه که هوشمندانه روم و تیر عشقش بر جانم کارگر افتاده و مرا عاشق شیرینی و شکرخایی نموده است من عاشق خدا گشته ام و او در همین مسجد است من مانند آبم که در آتشی کشی من نباید تردید داشت من از خورشید پشت گرمی می گیرم و نه بیمی دارم نه شرمی مانند آفتابم مانند شمسم، شمس تبریز نیز برای مولانا آفتابی بود که نه بیم داشت ونه شرم و مولوی را نیز چنین کرد من به صفت و وصف پیامبران درآمده‌ام یک سواره بر لشگر خصم تازم نه ترسی دارم نه غمی، یک تنه می زنم بر عالمی. من قصابی هستم که از انبوهی گوسفندان کی بترسم؟!

         آن غريب شهر سربالا طلب            گفت مى‏خسبم در اين مسجد به شب‏
         مسجدا گر كربلاى من شوى            كعبه‏ حاجت رواى من شوى‏
         هين مرا بگذار اى بگزيده دار            تا رسن بازى كنم منصوروار
         گر شديد اندر نصيحت جبرئيل            مى‏نخواهد غوث در آتش خليل‏
         جبرئيلا رو كه من افروخته            بهترم چون عود و عنبر سوخته…
آن غریب شهر سودای سربالا طلب تصمیم گرفت که در آن مسجد بخوابد و به مسجد گفت اگر کربلای من شوی  و خون من آن جا ریخته شود تو کعبه حاجات من شده‌ای  رخصت بده مانند منصور رسن بازی کنم اگر شما در پند و اندرز دادن جبرئیلی شوید من ابراهیم وار از این نار استغاثه نخواهم کرد
         خفت در مسجد خود او را خواب كو            مرد غرقه گشته چون خسبد به جو
         خواب مرغ و ماهيان باشد همى            عاشقان را زير غرقاب غمى‏
         نيم شب آواز با هولى رسيد            كايم آيم بر سرت اى مستفيد
         پنج كرت اين چنين آواز سخت            مى‏رسيد و دل همى‏شد لخت لخت‏


مهمان، شب را در مسجد علی‌رغم ملامت عاذلان خوابید و او غرقه‌ای بود  در رودخانه افتاده  که ناگهان نیمه شب، آوازی در رسید: من به سویت دارم می‌آیم و این را پنج بار گفت و دل جوان داشت لخت لخت می‌شد:

         بشنو اكنون قصه‏ آن بانگ سخت            كه بدان از جا نرفت آن نيک بخت‏
         گفت چون ترسم چو هست اين طبل عيد            تا دهل ترسد كه زخم او را رسيد
         اى دهل‌هاى تهى بى‏قلوب            قسمتان از عيد جان شد زخم چوب‏
         شد قيامت عيد و بى‏دينان دهل            ما چو اهل عيد خندان همچو گل…‏


مهمان با خود گفت من چگونه از طبلی و آواز طبلی بهراسم من که نباید بترسم وقت عید است و دهل ها  باید بترسند که در او آن قدر خواهند کوبید که پاره پاره گردد و خطاب به آنها کرد و گفت: ای دهل های تهی بی قلوب تنها از عید بهره تان همین زخم چوب شده است قیامت هم مانند عید است و بی دینان دهلند و وما چون عیدیان خندان.

        چون كه بشنود آن دهل آن مرد ديد            گفت چون ترسد دلم از طبل عيد
         گفت با خود هين ملرزان دل كز اين            مرد جان بد دلان بى‏يقين‏
         وقت آن آمد كه حيدروار من            ملک گيرم يا بپردازم بدن‏
         بر جهيد و بانگ بر زد كاى كيا            حاضرم اينک اگر مردى بيا


وقتی مرد صدای دهل را شنید گفت من چرا باید از آن بترسم من مانند حیدر باید باشم  جان بر کف دست و بلند شد و خطاب به آنان گفت اگر جرات دارید بیایید:

         در زمان بشكست ز آواز آن طلسم            زر همى‏ريزيد هر سو قسم قسم‏
         ريخت چندان زر كه ترسيد آن پسر            تا نگيرد زر ز پرى راه در
         بعد از آن برخاست آن شير عتيد            تا سحرگه زر به بيرون مى‏كشيد
         دفن مى‏كرد و همى‏آمد به زر            با جوال و توبره بار دگر…


در همان زمان طلسم بشکست و زر از هر سوی دیوار مسجد ریخت آن قدر زر ریخت که داشت در ورودی مسجد بسته می شد سپس برخاست و تا بامداد زرها را با گونی بیرون می کشید و پنهان می کرد: ‏

         اين زر ظاهر به خاطر آمده‏ست            در دل هر كور دور زر پرست‏
         كودكان اسفالها را بشكنند            نام زر بنهند و در دامن كنند
         اندر آن بازى چو گويى نام زر            آن كند در خاطر كودک گذر


مولوی  در همین جا وارد داستان می شود که مبادا گمان کنی که زر همان زر معمولی است ابدا این گونه نیست مبادا مانند کودکان فکر کنی سفال‌های شکسته را در دامن کنی و نام زر بر آن نهی :

         بل زر مضروب ضرب ايزدى            كاو نگردد كاسد آمد سرمدى‏
         آن زرى كاين زر از آن زر تاب يافت            گوهر و تا بندگى و آب يافت‏
         آن زرى كه دل از او گردد غنى            غالب آيد بر قمر در روشنى‏


بلکه آن زر، زر ایزدی و سرمدی است و آن زری است که این زر از آن، زر بودن را یافته است این زر، دل ها را سیر می کند و در روشنی بر ماه غالب و فائق آید:

         شمع بود آن مسجد و پروانه او            خويشتن درباخت آن پروانه‏خو
         پر بسوخت او را و ليكن ساختش            بس مبارک آمد آن انداختش


مسجد، شمعی بود که او پروانه وار به گرد آن چرخید و خود را باخت و آماده قربان شدن شد تا بسوزد اما نه سوخت و نه کشته شد بلکه او ساخته شد:‏

         همچو موسى بود آن مسعود بخت            كاتشى ديد او به سوى آن درخت‏
         چون عنايتها بر او موفور بود            نار مى‏پنداشت و آن خود نور بود


او مانند موسی بود آتش را دید  و رفت اما نور یافت نور عید شدن، قربان شدن و یکی شدن… 

نویسنده

داکتر بهروز حسن‌‌نژاد

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا