مرتضی زنده بود
ناگهان صدای مهیبی که گویا قیامت، قیام کرده باشد، در نزدیکی ما بلند شد، هر دو به سمتی پرتاپ شدیم، فضای خیابان پُر از دود و خاک شده بود و از هر گوشه صدای شیون و ناله بلند بود.
با محمد یکجا از منزل بیرون شدیم، او تنها دوستم بود که از دوران کودکی با هم بزرگ شده بودیم. غم و خوشیهای همدیگر را با هم شریک میساختیم.
قصهکنان به سمت یکی از پارکهای ملی حرکت کردیم، او از خوابهای شیرینش میگفت و من با شوخی دوستانه آن را نقد میکردم تا بلاخره به من گفت: تو میخواهی در آینده چه کاره شوی؟
جواب دادم که من میخواهم در آینده یک فرد بزرگ و سیاستمدار عالی شوم.
ــ توره چی به سیاست!
ــ چون علاقه دارم. چون دلم میخواهد.
هر دو زدیم زیر خنده.
به مقصد خود «پارک»نزدیکتر میشدیم، من و محمد به شوخیهای خود همراه با تحلیل اوضاع کشور پرداختیم و از وضع بد امنیتی پیش آمده سخت آشفته و نگرانی عميق داشتيم. او گفت: با چنین وضعیتی که اکنون جریان دارد، من به ادامه زندگی خود امیدوار نیستم، چون هر روز زوزه گوشخراش انفجار و انتحار، جان دهها تَن از جوانان ما را میگیرد و روزِی خواهد رسید که من هم طعمه این انفجارها شوم.
با این حرفش گویا دنیا را به سرم خراب کرده باشند، اشک از چشمانم سرازیر شد، زیرا محمد را خیلی دوست داشتم و اگر یک روز بدون هم سپری میکردیم، آنروز همانند صد روز سپری میشد.
ــ محمد! مرگ و زندگی به دست خداست؛ من و تو نمیتوانیم آن را پیش بینی کنیم.
ــ با چنین وضعیتی حتی خدا را هم غافلگیر میکنند.
ــ چطور؟
ــ چون که به ناگاه خود را انفجار میدهند و افراد بیگناه را قربانی میگیرند؛ شاید میان این قربانی شدگان انسانهایی باشند که صبح به امید پیدا کردن یک لقمه نان حلال، از منزل بیرون شده باشد و زمانی که میخواهند منزل را ترک کند، چشمان اشکآلود کودکش را که از فرط گرسنگی، چهرهاش به زردی گراییده است را میبیند.
این تحلیلها آتشی از کینه و تنفر را نسبت به گروههای تروریستی در درون ما افروخت و سوگند یاد کردیم تا در آینده هر کاره که شدیم بر علیه خیانتها و وحشت افگنیهای این تروریستان ایستادگی میکنیم.
ــ راستی اگر روزی برسد که من در یک حمله تروریستی، قطعه قطعه شوم، تو چیخواهی کرد؟
ــ حمد و ثنای خدا را بهجا میآورم و نماز شکرانه میخوانم.
ــ جدی باش!
ــ خدا آنروز را نیاورد که بدن پاره پاره همدیگر را نظاره کنیم، من آرزوی صد سال زندگی برایت دارم.
ــ مرا…
ناگهان صدای مهیبی که گویا قیامت، قیام کرده باشد، در نزدیکی ما بلند شد، هر دو به سمتی پرتاپ شدیم، فضای خیابان پُر از دود و خاک شده بود و از هر گوشه صدای شیون و ناله بلند بود.
با صدایی که به سختی از گلویم بیرون میزد، محمد را صدا زدم.
او که در نزدیکی من قرار داشت گفت: من آسیبی ندیدهام، تو خوبی؟
ــ من خوبم، اما چی خبر شده؟
ــ انتحاری بود، همان خوابهایی که چند لحظه پیش با هم تعبیر میکردیم.
فضا اندک اندک، رنگ اصلی خود را به دست میآورد که ناگهان چشممان به گوشتهای قطعه قطعه شدهای افتاد که مو را به تَن هر زنده جانی سیخ میکرد.
مردی را دیدیم که رودههایش از دو سمتش بیرون زده بود، شخصی که دیگر پا نداشت، زنی که به جز چند قطعه گوشت و لباسهای پاره پاره، چیزی دیگر از وی باقی نمانده بود، کودکی که شاید تازه خوابهای شیرین زندگی خود را میدید، برای همیشه خوابیده بود، جوانی که شاید به سوی دروازه آرزوهایش در حرکت بود تا آن را بگشاید و زندگی جدیدی را آغاز کند، اما مرگ مهلتش نداد.
رنگ شهر کاملأ تغییر کرده بود و خیابانهایی که همیشه صدها نفر از آن عبور و مرور میکرد، حالا به ویرانهای مبدل شده بود که جز صدای آژیر آمبولانس چیزی دیگری شنیده نمیشد و گویا سالهاست کسی در آن بیتوته نکرده است.
دست محمد را گرفتم و از جا بلند شدیم، به چشمانش نظر کردم، دریایی از خون در آن جریان داشت، دریایی که آب کینه و نفرت در آن خروشان بود.
ــ حالت خوبه؟
ــ خوبم، اما ای کاش به جای آن جوان، من قربانی میشدم.
ــ این حرفها چیست که میزنی، خدا را شکر کن که سلامتی!
ــ آن جوان را دو روز قبل با یکی از دوستانم دیده بودم که حکایت از نامزدی وی میکرد.
ــ نه! شاید اشتباه کرده باشی، شاید کس دیگری باشد.
ــ همین است، کسی که تازه روزهای خوشبختی خود را آغاز میکرد، اما مرگ مهلتش نداد.
در همین گفتوگو بودیم که چشممان به پسری افتاد که شاید ۱۲ سالی بیش نداشت، او از ناحیه کمر آسیب دیده بود و مدام گریه و زاری میکرد.
با عجله به سوی او دویدیم و بیدرنگ توسط «تاکسی» به شفاخانه شهر رفتیم، با عذر و زاری به داکتر گفتم که این شخص در حمله انتحاری امروز زخمی شده، لطفأ عجله کنید، وگرنه از دست خواهد رفت.
ــ درست است، درست است، انشاالله که چیزی نمیشود!
ــ داکتر صاحب زودتر!
ــ باشه، شما همین جا منتظر باشید.
نمیتوانستم خودم را کنترول کنم، اشک از چشمانم جدایی نداشت و صحنه آن حادثه غمناک هر لحظه جلو چشمانم ظاهر میشد.
محمد چون برف سفید شده بود و رنگ بر چهره نداشت، خاک و خون چهرهاش را پوشانیده بود و مدام این سمت و آن سمت در حرکت بود.
در همان دهلیز منتظر بودیم که داکتر از عملیات خانه بیرون شد تا نتیجه عملیات را به ما بگوید، در همین هنگام چندین جنازه را که بعضی از آنها سر بر تَن نداشتند و بعضیها هم دست و پا نداشتند، به بیمارستان آوردند، چشمانم توان دیدن آنها را نداشت، به عاملین این جنایت نفرین میکردم و برای قربانیها آرزوی بهشت برین.
چراغ عملیاتخانه خاموش شد، من و محمد از جا کنده شدیم و با عجله خود را به داکتر رسانیدیم، داکتر با لبان پُر از لبخند از صحتمندی آن نوجوان ما را با خبر ساخت.
محمد را در آغوش کشیدم و اشک شوق از دیدگانم جاری بود، نمیدانم چگونه؟ اما تاکنون آنقدر خوشحال نشده بودم.
فریاد «مرتضی کجاست» ما را از آن هیجان بیرون کشید، مرد و زنی که هی به این سمت و آن سمت میدویدند و فریاد «مرتضی کجاست» را سر میدادند.
نرس آنها را به سکوت واداشت و نشانی پسر آنها را پرسید، زمانی که آنها از پسر خود گفتند؛ لبخند شوق بر لبان نرس، من و محمد نقش بست، زیرا پسر آنها «مرتضی» همان نوجوانی بود که من و محمد به بیمارستان آورده بودیم.
نرس تمام قضایا را به آنها بازگو کرد و آنان را به نزد مرتضی برد تا خود از وضعیت صحی وی آگاه شوند.
به محمد دیدم، پس از آن سکوت مرگ بار، حالا اشک میریخت، شاید اشک شوق و یا هم اشک غم.
ــ محمد چرا گریه میکنی؟
ــ اشک شوق است.
پدر و مادر مرتضی با عجله و اشک ریزان به سمت ما آمدند، اشک از چشمان زن جاری بود، زمانی که نزد ما رسیدند پی در پی اشک میریخت و قدرت این را نداشت که از ما تشکر کند.
ــ نمی دانم با کدام زبان از شما سپاسگزاری کنم.
ــ خواهش میکنم، این وظیفه ما بود.
ــ مرتضی تنها فرزند ما بود و به جز از او، ما هیچ کس را نداریم.
ــ خدا را شکر که به خیر گذشت، بلا بود و برکتش نی.
ــ ما چیزی نداریم که بتوانیم این کار شما را جبران کنیم، اما منحیث یک مادر همیشه دعا خواهم کرد که هیچ گاهی شما دو تَن را خوار و ذلیل نکرده و همواره پیروز بگرداند.
با این حرف وی، آنقدر احساس خوشحالی کردم که نظیرش را تا آن لحظه نچشیده بودم، ناگهان از تهی دل فریاد «خدایا» را بیرون زدم و های های گریستم.
پیره زن، مرا نوازش کرد و با چشمان پُر از اشک گفت: پدر مرتضی مامور دولت بود که ۴ سال پیش تقاعد کرد، حالا تنها نان آور خانه ما مرتضی است که از صبح تا شب در خیابانها موترشویی میکند و با پول آن چند عدد نان خشک به خانه میآورد، اگر مرتضی را از دست میدادیم، زندگی ما معنی نداشت و شاید ما هم دق میکردیم.
حس دستانی به شانههایم، مرا به خود آورد، به عقب برگشتم، محمد را دیدم که با لبخند و اشک مرا به رفتن فرا میخواند.
تصویر آن حادثه از ذهنم حذف نمیشود و شاید تا پایان عمر باقی بماند.