درد و رنج افغانستان محصول خودفریبی سیاسی و بیتفاوتی مردم امریکا است
۱۸ سال جنگ جان دهها هزار غیرنظامی و سربازان افغان، ناتو و امریکایی را گرفته و بیش از ۷۶۰ میلیارد پوند هزینه داشته است. با این حال، طالبان موفق و رو به رشد هستند، حکومت کابل نیاز به حمایت دارد و علیرغم آنچه ترامپ در مورد مذاکرات ادعا میکند، هیچ پایانی به چشم نمیخورد.
این تصادفی، اما به موقع و به جا است که به اصطلاح «اسناد افغانستان» در هفتهای منتشر شد که دونالد ترامپ به طور رسمی به سوءاستفاده از قدرت متهم شد. این اسناد نشان میدهد چطور سالها مردم امریکا و جهان مدام و قصداً از سوی دولتهای بوش و اوباما در مورد رفتار آشفته و طبیعت غیرقابل برد جنگ افغانستان، فریب داده شدند.
اگر چنین رفتاری به معنای سوءاستفاده از قدرت ریاست جمهوری نیست، اگر این امر به عنوان «جرایم و تخلفات » شناخته نشود، پس چه است؟
۱۸ سال جنگ جان دهها هزار غیرنظامی و سربازان افغان، ناتو و امریکایی را گرفته و بیش از ۷۶۰ میلیارد پوند هزینه داشته است. با این حال، طالبان موفق و رو به رشد هستند، حکومت کابل نیاز به حمایت دارد و علیرغم آنچه ترامپ در مورد مذاکرات ادعا میکند، هیچ پایانی به چشم نمیخورد.
ترامپ هنوز هم ممکن به خاطر تخلفات بخصوصش استیضاح شود. اما وقتی پای دروغ به میان میآید، این امر به سنت گسترده کاخ سفید تعلق دارد که به ریچارد نیکسون، لیندون جانسون و پیشینیان بیشمار باز میگردد. اسناد پنتاگون در سال ۱۹۷۱ چگونگی پنهان نمودن جنبههای واقعی جنگ ویتنام را از چشمدیدها توضیح میدهد. چه این کودتا، سرپوش گذاشتن یا توطئه باشد، بیشتر روسای جمهور عصر جدید امریکا چیزهای زیادی برای پنهان کردن دارند. واضح است که این گرایش به دروغ و جعلکاری، به ویژه در مورد امنیت ملی محدود به ایالات متحده نیست. به نظر میرسد برخی سیاستمداران احساس میکنند مسئولیت بالاتری نسبت به هشدار ندادن و تحریک نکردن مردم دارند.
بیشتر اوقات، آنها از تمایل به توجیه انتخابها و پنهان کردن اشتباهات شان، انگیزه میگیرند. «پرونده ناخوشایند» مشهور تونی بلیر، منتشر شده قبل از حمله به عراق در سال ۲۰۰۳، بهترین نمونه این ژانر بود.
با این وجود، درک کامل از اینکه چگونه درد و رنج و مصیبت افغانستان تا این مدت طولانی ادامه یافت، نیاز به یک نگاه دقیقتر دارد. «سیاستمداران دروغگو» کل این داستان نیست. همانطور که اسناد نشان میدهد، یک امر موازی در عدم تمایل رهبران نظامی برای اعتراف به این که افغانستان یک ماموریت ناممکن است، پیدا میشود. اغفالشده توسط گروههای هماندیش، آنها در یک شبکه فریب و نیمه حقیقت کشیده میشوند. آنها آنچه را که «نیل شهان» گزارشگر جنگ ویتنام «دروغ آشکار» خودفریبی خواند، میبلعند.
جنرال استنلی مککریستال فرمانده ایالات متحده از سال ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۰، مسیر شکوه و عظمت را انتخاب کرد و ظاهراً معتقد بود که نقشه وی عملی خواهد بود. او خواستار افزایش تعداد زیاد سربازان شد و به اوباما گفت:« ما پیروز میشویم.» وی به خبرنگاران در کابل در سال ۲۰۰۹ گفت که آموزش بهتر ارتش افغانستان کلید موفقیت است.
اما «افزایش» متعاقب نیروها توسط اوباما با شکست مواجه شد، نیروهای افغان تا یک دهه بعد نیز دچار دستپاچگی بودند، خشونت به بالاترین سطح خود رسید – و مککریستال اکنون یک نهاد مشاورهدهی خصوصی را اداره میکند.
واضح است که دلایل بسیاری مبنی بر این که چرا جنگ افغانستان این قدر به درازا کشید، وجود دارد. عدم بررسی موثر کانگرس یکی از این دلایل است. هفته گذشته، اعضای کمیته قوای مسلح مجلس سنای (امریکا) خود را نسبت به افشاگریهای اسناد افغانستان «واقعاً شوکه» نشان دادند. با این حال، اگر آنها کار خود را به درستی انجام میدادند، از قبل در مورد این دروغها آگاهی میداشتند. شاید آنها چنین کرده باشند.
انارشی نیز نقش داشت. این حس که هیچکس به طور واقعی بازخواست نمیکند و تحت نظر ندارد، یک حس ناسالم مصئونیت از مجازات را بار آورد؛ بیشترین آسیب را در این رابطه جنایات جنگی ادعا شده توسط نیروهای تحت حمایت ایالات متحده و سیا زد. در همین حال، برای مقامات فاسد در کابل، این جنگ و همراهی آن با دالرهای ایالات متحده، منبع پر درآمدی است که هیچ علاقه به ختم آن ندارند. رسوایی واقعی پنتاگون این است که اغلب در مورد کلاهبرداریها میدانست، اما هیچ کاری نکرد.
این واقعیت که بوش در سال ۲۰۰۱ نتوانست اهداف مشخص جنگی را تعیین کند یا موفقیت را تعریف کند؛ یعنی دستیابی به یک نقطه پایان قطعی و توافق شده، همواره مشکلساز بود. بازنگریهای مکرر استراتژیک و تغییرات تاکتیکی مانع تلاشهای ارتش شد، تا جایی که شکست نخوردن مهمتر از پیروزی بود.
حتی ترامپ، فریبدهنده بزرگ، مخالف اعلام پیروزی است، در حالی که طالبان به علاوه القاعده و دولت اسلامی هنوز هم بیش از نیمی از کشور را تحت کنترول دارد.
با این وجود، ملامت و سرزنش این جنگ بیپایان با افرادی که به نام آنها جنگ میشود، باید شریک شود – مردم امریکا و انگلیس. خشم کجاست، انزجار کجاست، شرم در مورد این جنگ بیهوده نزدیک به دو دهه که کودکان را معلول کرد و کشت، در حالی که زندگی اعضای دلیر ارتش را به هدر داد، کجاست؟ چه کسی به این قتل عامهای مداوم رأی داد؟ سئوال زشتتر این است: کی اهمیت میدهد؟
این حقیقت دارد که افغانستان هرگز یک میدان دقیق برای آغاز جنگ نبود. این جنگ توسط عطش انتقام حملات یازده سپتمبر برانگیخته شد، هیچگاه مبنای مناسبی برای آن نبود و با بیتوجهی، به تغییر رژیم و اشغال تبدیل شد. این نیز حقیقت دارد که مفکورههای شیک تونی بلیر در مورد مداخله بشردوستانه، ترویج دموکراسی و ملتسازی باعث مرگ در کوچههای بغداد و فلوجه شد.
اما واقعیت ناراحتکننده این است که جنگ افغانستان همانند چیزی است که عملیات محدود یا «چهارچوب تعیین شده» نامیده میشود که در یک مکان دورافتاده توسط گروهی حرفهای داوطلب از ارتش اجرا میشود، نه جنگ عصر ویتنام که در آن هزینههای انسانی و غیره، به نوعی «قابل قبول» تلقی شود. این جنگ ربط مستقیمی با بسیاری خانوادهها در ایالات متحده و اروپا ندارد (که این جنگ را وظیفه میهنی خود بدانند). در حقیقت، آنها به سختی ثبت نام میکنند.
افغانستان به نوبه خود سپاسگزار همدستی منفعلانه همه کسانی است که حس ناامیدی و بدبینی پسا-عراق را در مورد اثربخشی فعالیت سیاسی و اعتراضات ضد جنگ برای غلبه به احساس خشم شان داد. ویتنام به طور خلاصه مانند عراق، خشم وحشتناکی را برانگیخت. افغانستان فقط یک سکوت شرمآور را به وجود میآورد – و سوریه و یمن صرف ضجه و ناله غمانگیز و سوزناک.
لازم است این سئوال را بپرسیم که آیا بیتفاوتی جمعی نسبت به چنین ذبح و کشتار، محصول بیبند و باری، ضلالت و جدایی دموکراسیهای غربی است، یا خیر. بدبختی افغانستان همانند یک پناهجوی ناخوانده که در را میکوبد، دور نگه داشته شد. باری ایالات متحده و متحدانش در جایی که به دنبال نجات جهان بود، اکنون میخواهد خود را از آن نجات دهد.