آخرین اخباراجتماعافغانستان

درسی برای خودم!

زن، ویلچر پیرمرد را به حاشیۀ خیابان برد. پیرمرد به آرامی چیزی به او گفت که من نشنیدم. زن به سمت موتر من برگشت و سرش را از شیشه سمت راست پیش آورد و از من خواست از آن بسته‌های مواد غذایی، یکی را هم به او بدهم

دو روز پیش موترم را از مدرسۀ زینبیۀ کارته۴، پر از مواد غذایی کردم تا به ۱۲ خانوادۀ نیازمندِ قبلاٌ شناسایی‌شده برسانم.
حوالی ظهر بود که به گولایی مهتاب‌قلعۀ دشت برچی رسیدم. در ازدحام ناشی از سدّ معبر پولیس محترم اُنچی باغبانان، نزدیک به نیم ساعت اسیر آفتاب ظهر و راه‌بندان ناشی از مردم‌آزاری پولیس شدم. درست در همین زمان بود که قربانی اتفاقی شدم که نیفتاده بود!
قضیه از این قرار بود که زنی زار و ضعیف، پیرمردی زار و ضعیف‌تر از خود را سوار ویلچری کرده و از سمت راست من حرکت می‌داد. آنان دو گام جلوتر از من بودند. وقتی در مقابل شان رسیدم، به آرامی به طرف پیرمرد ویلچرسوار چرخیدم و با فاصله‌ای بسیار کم از کنارش عبور کردم. تأکید می‌کنم من به پیرمرد نزدم، بلکه با فاصله‌ای بسیار کم از بغل دستش گذشتم تا به موتر سمت چپم نزنم، اما او بی‌درنگ و با صدایی که گوش فلک را کر می‌کرد، رکیک‌ترین دشنام‌ها را نثارم کرد.
ترس و تعجب، قدرت هرگونه واکنشی را از من سلب کرده بود؛ به گونه‌ای که حتی نمی‌توانستم پیرمرد معلول و عصبانی را به آرامش دعوت کنم. او تبحر حیرت‌آوری در استفاده از اسافل اعضای بدنش برای دشنام دادن داشت. پیرمرد، سراپا خشم و نفرت و نفرین شده بود و با تمام وجود و با بلندترین صدای ممکن، خیل و سیلی از واژگان زشت و زننده را به سمت من پرتاب می‌کرد.
من اما با آن‌که در شوک و شگفتی وصف‌ناپذیری فرورفته بودم، لام تا کام چیزی بر زبان نیاوردم و در برابر آتش خشم او، خون‌سردی‌ام را حفظ کردم.
خودش را در مقابل شیشه سمت راست موترم رساند و فریاد کشید: «مه پای خوده دَ راه ای کشور دادم که تو بی‌ناموس مره زیر موتر کنی؟» منتظر جوابم نماند و در حالی که دندان‌های فک بالا و پایینش از خشم به هم ساییده می‌شدند، با دستش شروع کرد به فشار دادن شیشۀ عقب‌نمای موتر به طرف پشت سر و به هدف شکستن.
از آنجا که پای ضرر مالی به میان آمده بود، من با بی‌تابی اعتراض کردم که: «چرا شیشه ره میده میکنی؟» اعتنایی نکرد و از دستش هم کاری برای شکستن شیشه برنیامد، ولی او کله‌شق‌تر از آن بود که تصمیمش را عملیاتی نکند. پیرمرد ناامید از زور دستش، پای راستش را به شیشۀ عقب‌نما و پشتش را به پشتی ویلچر چسپاند و شیشه را با تمام قوت به سمت عقب فشار داد. شیشه از ناحیه پشت کاملاً به بدنه موتر چسپید و من مطمئن شدم که فاتحه‌اش خوانده شد.
گفتم: «چرا شیشه ره میده کدی؟» گفت خوب کردم و تهدیدم کرد که: «به ای آسانی خلاص نمیشی. یک دفعه پیش پولیس برسیم اگه مه تو ره شش ماه د زندان ننداختم، زنت باشم!»
راه بسته بود و ده‌ها موتر و صدها راننده و سرنشین، تماشاچی جدال پیرمرد با من. سرم را برگرداندم و نگاهی به اطراف انداختم. تقریباً همۀ کسانی که شاهد ماجرا بودند با گذاشتن انگشت سبابۀ شان بر روی لب‌های شان، به من گفتند: «هیچ چیزی نگو.»
پیرمرد، همچنان فحش می‌داد و تهدیدم می‌کرد که شش ماه زندانی‌ام می‌کند. من بر ترس و تعجب نخستین غلبه کرده بودم و در حالی که مورچه‌وار و میلی‌متری به پیش می‌رفتم، گوشم را به دشنام‌های رکیک و بی‌پایان پیرمرد سپرده بودم.
زنی رهگذر سرش را از شیشۀ بغل دستم به من نزدیک کرد و به آرامی گفت: «برو بیادر. ای ره مه میشناسم. با همی کارایش از مردم پول می‌گیره.»
سرانجام، پیرمرد از دشنام دادن خسته و به همین دلیل کمی آرام شد. حالا نوبت من رسیده بود که حرف دلم را به او می‌گفتم.
گفتم: کاکا می‌بینی که موترم پر از مواد غذایی اس؟
گفت: اینه دَ فلانم!
گفتم: اینا ره بر خانواده‌های فقیر می‌برم و خدا شاهده که وقتی تو ره دیدم تصمیم گرفتم یک بسته شه به تو بِتُم.
او کاملا فروریخت و لحنش را ۱۸۰ درجه ملایم کرد و گفت: «خو خی ایطو که اس که به فقیرا کمک می‌کنی، برو دیگه کارت ندارم!»
اما او به عهدش وفا نکرد. دو قدم پیش‌تر، به پولیسی که وسط جاده ایستاده بود، از من شکایت کرد. موترم را خاموش کردم و پیاده شدم تا اگر قرار باشد بازداشت شوم، خودم را به پولیس تسلیم کنم.
مرد میان‌سالی که موترش پابه‌پای من حرکت می‌کرد، از موترش بیرون آمد و به پیرمرد گفت: «مه از شما معذرت میخوام. شما به بزرگی تان ببخشین!»
پولیس هم به من گفت: «خیر اس. ناراحت نشو، پیرمرد اس، روزه سرش تاثیر کده.»
برگشتم و موتر را روشن کردم تا به اندازۀ یک قدمی که راه باز شده بود، پیش‌تر بروم. قضیه ختم به خیر شده بود و من از این جهت که از کوره درنرفته و با پیرمرد درنیفتاده بودم، احساس پیروزی می‌کردم، اما طولی نکشید که از نظر اخلاقی و تربیتی، در موقعیتی پایین‌تر از پیرمرد معلول و ماجراجوی فحاش و فتنه‌انگیز قرار گرفتم.

زن، ویلچر پیرمرد را به حاشیۀ خیابان برد. پیرمرد به آرامی چیزی به او گفت که من نشنیدم. زن به سمت موتر من برگشت و سرش را از شیشه سمت راست پیش آورد و از من خواست از آن بسته‌های مواد غذایی، یکی را هم به او بدهم.
اما من گفتم: «نه دیگه، حالا خیلی دیر شده.»
اکنون که به ماجرای مرد شامی و امام سجاد فکر می‌کنم، تازه می‌فهمم که بین من و انسانیت، چه فاصله‌ای عظیم و پرناشدنی وجود دارد.

نویسنده

راحل موسوی

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا