دیوگنس؛ فیلسوفی دیوانه یا دیوانهای فیلسوف؟
نویسنده: امیر عربلو
منبع: فرادید
دیوگنس یا دیوژن حدود ٣٢٠ سال قبل از میلاد به دنیا آمد. با اینکه شخصیت فیلسوف را نداشت، ولی درزمره فلاسفه جای میگیرد. میگویند او شاگردِ شاگرد سقراط بوده، اما بعید است چنین شخصی اصلاً برای یک لحظه هم که شده به فکر درس و مشق بوده باشد. احتمالاً نیت شیطنتآمیزی داشته است.
همچنان که در زندگی او بازیگوشیهایش فراوان است. از شانس بدِ افلاطون، دیوژن همدوره با او بود. در زمان افلاطون بدون کپی رایت مدرسه میزدند و یک روز «آنتیس» شخصی که به دنبال سقراط در کوچه و خیابان راه میافتاد و مرید او به شمار میرفت، در کلاسی مشغول تدریس بود که دیوژن جوان، بدون اینکه کسی هلش بدهد، خود را به درون کلاس او پرتاب کرد.
از آنجایی که آنتیس به شاگردانش ادب یاد نداده بود، همه شروع کردند به مسخره کردن و فحاشی به دیوژن و به او گفتند: «ای سگ برو بیرون!»، ولی دیوژن گفت: «کتکم هم بزنید نمیروم. تازه از این واژهای که به کار بردید ناراحت که نمیشوم هیچ، خوشم هم میآید».
از آنجا به بعد بود که به او «کلبی مسلک» گفتند و طرفدارانش هم فلسفه او را «کلبی» نام نهادند. خلاصه استاد اجازه داد تا او آنجا بنشیند و بعد جملهای گفت که دیوژن را متحول کرد: «بکوش تا خودت را بشناسی و بر خودت مسلط گردی.»
گرچه این جمله حالا خیلی کلیشهای و دمدستی به نظر میرسد-چون همه خود را شناختهاند و بر خود مسلط هستند-، اما آن زمان خیلی جمله عمیقی محسوب میشده که دیوژن را متحول کرده است. به او سقراط دیوانه میگفتند. چون شغل خاصی نداشت و با لباس کهنه و پاره، به مانند سقراط به سرگرم کردن ملت در کوچه و خیابان مشغول بود، اما طرز تفکرش برای اندیشمندان جالب شد.
دیوژن خواندن ادبیات، گوش دادن به موسیقی یا فکر کردن به چیزهای دنیوی را حماقت محض و وقت تلف کردن میدانست. او معتقد بود کسانی که لباس زیبا میپوشند، برای لذت بردن دیگران این کار را انجام میدهند. او هیچ چیز با خود نداشت. حتی وقتی دید که پسربچهای با دست آب میخورد، کاسه خود را دور انداخت.
تابستان در تشت آب میخوابید و زمستان سعی داشت تا به سرما عادت کند. آسمان را سقف خانه و خانه خود را تمام وسعت زمین میدانست. اعتقاد داشت، همینکه انسان بتواند نفس بکشد و آزادی در حرف و رفتارش داشته باشد، کافی است و نهایت استفاده را از زندگی برده است.
رفتار همه را هم مسخره میکرد. حتی افلاطون که گفته بود انسان موجودی دوپا بدون پَر است. یک روز مرغی را پر کند و باز پرید داخل کلاس افلاطون و مرغ را روی میز پرت کرد و گفت: «انسان افلاطونی این است. گولش را نخورید!» یا نقل است روزی اسکندر مقدونی از کنار دیوژن که به درخت تکیه داده بود، گذر میکرد.
به او گفت: «ای مغز متفکر، بیا باهم بریم جنگ.» دیوژن گفت: «که چی شود؟» اسکندر گفت: «که تمام دنیا را بگیریم.» دیوژن: «و بعدش؟» اسکندر: «بعد بیاییم استراحت کنیم.» دیوژن هم پاسخ داد: «چرا همین الان نمیآیی استراحت کنی؟ جنگ را ول کن».
اسکندر گفت: «آه چه پاسخ حکیمانهای. ولی باید بروم. خواستهای از من داری؟» دیوژن هم، چون فهمیده بود اسکندر مغزش درست کار نمیکند، گفت: «آری، برو کنار بگذار آفتاب بیاید.» او گرچه به مانند دیوانهها بود، اما بهلولوار سعی داشت منطق نداشته خود را در مغز همه فرو کند. دیوژن در واقع هیچ تعلق خاطری به دنیا و حوایج آن نداشت.
او سعی میکرد ساده بپوشد، ساده بخورد و هرکاری را که دوست دارد، البته به شرطی که درد و رنجی را به او تحمیل نکند، انجام دهد و دنبال پول و شهرت و مقام هم نبود، چون به اعتقادش برای انسان دردسر میآفرید. او دوست داشت به همه چیز پشت پا بزند، فلسفه افلاطون و دنبال علم بودنش را مسخره کند، سربه سر اسکندر بگذارد و در جدال لفظی با مردم کم نیاورد.
هرچیزی که گیرش میآمد را میخورد و هرجا میتوانست میخوابید و هیچ وقت احتیاجی به هیچ چیز پیدا نکرد. در نظر شما این نوع زندگی، ثمرهاش تنها نفس کشیدن است، اما برای دیوژن همین هم کافی بود. علیرغم تمام اینها، راه و رسم زندگی او سرآغازی مهم برای دو مکتب بسیار مهم رواقیون و اپیکوریان شد که در شماره بعدی به آن خواهیم پرداخت.