آخرین اخباراجتماعافغانستان

سفری پس از ده سال؛ از کابل تا سانچارک زادگاهم(بخش ۲)

سال‌ها شده بود که به سانچارک، زادگاهم در سرپل نرفته بودم، برنامه‌ای نیز نداشتم که در این وضعیت بحرانی و آشفته سیاسی-اقتصادی سفر کنم. در کابل بودم و نمی‌دانستم که آینده مرا به کدام سو پرتاب خواهد کرد

سید مرتضی محمودی
…..سید مُصَیب پیش بیمار بود. همین که آمد از دور به نظر یک آدم تکیده و خسته و ناامید می‌رسید. احوال‌پرسی کردیم و جویای حال خانمش شدم. گفت نمی‌دانم به امید خدا!
بعد از حدود نیم ساعت، از آنان خدا حافظی کردم؛ چون شب باید خانه می‌بودم. آمدم خانه، نا وقت شده بود. یادم نیست که غذا خوردم یا نه، زود خوابیدم.
سحرگاه روز بعد، با زنگ تیلفون بیدار شدم. سید جعفر زنگ زده بود. دلم شور می‌زد. فکر می‌کردم حتماً اتفاق بدی افتاده است. به دلم می‌گشت که زنگ سید جعفر در این وقت صبح حتماً خبر شومی در پی دارد. تا از جایم بلند شدم زنگ قطع شده بود. بدبختی وقتی هجوم بیاورد از یک سمت نمی‌آید، بدبختی مثل همان استراتژی مرگ با هزار زخم جنرال حمید گل رییس اسبق سازمان استخبارات نظامی پاکستان است که با هزار زخم به سراغ آدم می‌آید. در آن صبح زود، کارت تیلفونم هم تمام شده بود. ای وای…….
در جایم نشستم چون در آن وقت بامداد نه دکانی باز بود که کارت بخرم و نه کسی دیگر در دسترس بود که از تیلفونش زنگ بزنم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ سید جعفر آمد. تیلفون را جواب دادم و همین که گفتم سلام، سید جعفر گفت عاجل خودت را به شفاخانه برسان که بیمار فوت کرده است. یک باره دست و دلم لرزید؛ زیرا این دختر تازه عروس بود و حقش نبود که چنین زود از دنیا برود.
در همان صبح زود خودم را آماده کردم و روانه شفاخانه شدم. آشفتگی در همه جا موج می‌زند. مگر در آن صبح زود موتر پیدا می‌شد؟ یک قسمت راه را پیادم رفتم. بعد سوار موترهای شهری شدم و دوباره از سینمای پامیر سوار موترهای سرای شمالی. در برکی پیاده شدم و پس از انتظار زیاد موتر میدان هوایی گیرم آمد و به شفاخانه رسیدم.
وقتی وارد محوطه شفاخانه شدم، دیدم که سید مُصیب از ساختمان بیرون می‌آید، با حالتی گیج و آشفته و افسرده و پریشان. پرسیدم چه شده خیریت است؟ گفت خانمم فوت کرد. گفتم نه! گریان شد و سرش را گذاشت روی شانه‌ام. دلداری‌اش دادم و گفتم مرگ از جانب خداست و چاره‌ای نیز ندارد. گفتم آرام باش و خود را به دست تقدیر بسپار و راضی به رضای خدا باش.
سید مُصیب رفت بیرون برای کاری. من وارد ساختمان شدم. هیاهویی بود که نپرس. شیون و زاری و ناله پدر عروس و مادر داماد بلند است. صدای گریه و ناله آنان توجه تمام ساکنان شفاخانه را به خود جلب کرده بود. نگاه‌ها پرسشگر بود. انگار مردم با نگاه‌های خود می‌پرسیدند که چه شده؟
اما به قول فردوسی سترگ:« جوان را چه باید به گیتی طرب/ که نی مرگ را هست، پیری سبب» مرگ پدیده کثیفی است که پیرو جوان نمی‌شناسد و همه را می‌بلعد. عروس کاکایم در عین جوانی به سوی مرگ شتافته بود.
اینک باید برای رفتن به سوی سرپل و انجام مراسم ادای نماز جنازه و تدفین میت آماده می‌شدیم……
همان صبح زود بیمار جان سپرده بود. در واقع توموری که در مغزش رشد کرده و کسی در مراحل نخستین آن متوجه نشده بود، سبب تخریب بافت‌های مغز و مرگ او شد. حدس می‌زنم که تومور از چند سال پیش پیدا شده، اما کسی متوجه رشد آن نشده است. علم پزشکی امروز ثابت کرده که بافت‌ها و تومورهای سرطانی ممکن است چند سال به رشد خود ادامه بدهد و سرانجام به حدی برسد که غیر قابل برگشت باشد. به هر حال، اکنون نو عروس پسر کاکایم فوت کرده بود و باید جنازه آن را انتقال می‌دادیم به روستای شبوکند در ولسوالی سانچارک ولایت سرپل.
هنوز صبح زود بود. داکتران شیفت تازه نیامده بودند و اوقات ویزیت بیماران نیز پس از ساعت هشت صبح آغاز می‌شد. نمی دانم چند بار محوطه شفاخانه و فاصله میان اتاق مریض و دیگر بخش‌های شفاخانه را گشتم، اما احساس می‌کردم خسته شده‌ام. ساعت هشت شد، داکتران آمدند و باید بیماران را ویزیت کرده و دستورات لازم را صادر می‌کردند. از داکتر موظف در مورد بیمار خودمان پرسیدم. گفت جواب قطعی را تا ساعت یازده روز خواهند داد. باز هم انتظار…..
سرانجام ساعت یازده شد و داکتران گفتند که بیمار کاملاً جان سپرده و باید انتقال یابد. آنان گفتند که تومور کاملاً مغز او را از بین برده است. یکی از داکتران گفت که اگر دو درصد مغز او هم سالم می‌ماند، امکان زنده ماندن بود، اما دیگر امیدی نیست.
موضوع را با پدر عروس خانم در میان گذاشتم، اما از چهره‌اش معلوم بود که باور کردن این واقعه غم انگیز برایش سخت است. به پایین نگاه کرد و گویی می‌خواست قطرات اشکی را که در چشمانش جوشیده بود، پنهان می‌کند. بخواهی نخواهی عروس مرده بود و باید باور می‌کردیم. پدر عروس نیز باور کرد که دختر جوانش را از دست داده است و باید اکنون عزاداری را تدارک ببیند.

جنازه را به سردخانه انتقال دادیم، استاد سجادی به من و سید جعفر گفت بروید تابوت و موتر بگیرید، ما رفتیم به ایستگاه موترهای مزارشریف واقع سر کوتل خیرخانه، بعد از جست‌وجوی بسیار سرانجام یک عراده کرولا را گرفتیم و به طرف سرای شمالی آمدیم، تابوت را از سرای شمالی گرفتیم و همراه موتر به شفاخانه رفتیم.
جنازه را در تابوت گذاشتیم و ساعت چهار عصر بود که کابل را با اندوه فراوان به قصد مزارشریف ترک کردیم.
ادامه دارد…..

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا