كدام استقلال كدام آزادی؟
امان الله خان، پادشاهی تجدد خواه بوده یا متوهم؟! این سوالیست كه در طی یك قرن هنوز پاسخی نگرفته است. وارث خانوادهای كه با خیانت به شاه زمان ابدالی، رویای نجات هندیها، به پادشاهی رسیدند و بعد از سالها كشتن همدیگر، به قیمت باخت بخارای شریف و قتل عام صدها هزار انسان، سرزمین ساختند. با این حال، تربیت بخارایی خانوادگی با دلباختگی تركیه اتاترك و فرنگ ملتهب در حال تحول، آمیخته شد. پدرش به جبران زشتیهای پدركلانش عبدالرحمان، از بازماندگان كشتار دلجویی كرد و بنیان مكتب و دانشگاه مدرن را بنا نهاد. خود او اما یك قدم پیشتر نهاد، او میدید كه افغانستان، یك و نیم میلیون متر لنگی از هند وارد میكند. برای شروع استقلال، لنگی را ممنوع كرد. همانطور كه سزار همدورهاش در روس، یك و نیم تن ریش را از روسیه جمع كرد. جمع لنگی مثل جمع ریش، هیچ نقشی در مدرنیته بازی نكرد. به همین قیاس، پروسه مدرنسازیِ او همه با نوعی سطحیگرایی همراه بود.
طرفه كسانی كه امروز عكس او را در شبكههای اجتماعی میمانند كه ما پروسه ناتمام تو را تمام میكنیم، اینها هم به همان اندازه نگاهی سطحی به مدرنیته دارند.
مدرنیته با لباس و ریش و پشم میسر نمیشود
مدرنیته، یك پروسه فكری است كه با شیوع فردگرایی شروع میشود. شاه امان الله كه سران قبایل را مشروعیت میداد و اقوام و طوایف را جدا جدا میخواست دادخواهی كند، چطور میتوانست فردیت اتباع مملكت را رسمیت ببخشد. چطور میتوانست هویت فردی را به جای هویت قومی بنشاند! الگوی او دولت-ملت تركی بود. اتاتركی گرجی كه تركیت را میخواست تعمیم بدهد، نتیجهاش كشوری است كه بعد از صد سال هنوز، كردها در آن سركوب میشوند. گرجیها و ارمنیها و ایزدیها و علویها مجبورند ریاكاری كنند. مدرنیته با ریاكاری شكل نمیگیرد. امان الله خان، به عین شكل اصرار داشت هویت افغانی را به جای خُردههویتها، قالب كند. اینگونه قبایل ترك و خلج و كُرد و نورستانی و بخارایی و افشار، خود را افغان ساختند. و كسانی كه نتوانستند درین پروسه ملتسازی ریاكارانه حل شوند، در حاشیه ماندند. طوایف و اقوام نوی را تشكیل دادند. فارسیوانها نیمی تاجیك شدند و نیمی هزاره و گروهی ترك… قبایل بیشمار از قبیل جمشیدی و ایماق و قرلق و برلاس و تیموری و تركمن و نكودری و غیره و غیره كه در حال مضمحل شدن به افراد بودند مجبور شدند برای خود هویت كلان تری بتراشند تا قورت نشوند. این ثمره یك پروسه اخته بود و خود شاه مدرن، به غربتی تلخ تبعید شد كه حتی گرسنگی را هم باید تحمل میكرد. شاهی كه دزد نبود و ملتش را دوست داشت، اما دوستی ورزیدن را بلد نبود. شاید اگر او راه پدرش را در انكشاف معارف و دانشگاه و نهادهای مدرنی ازین دست ادامه میداد، امروز نه سلسلهای از هم پاشیده داشت و نه ملتی دو دست به پیشانی به قول شهیر داریوش. شاید بهتر باشد پدر او امیر حبیبالله را به عنوان الگوی وطندوستی بشناسیم و تبلیغ كنیم تا شاهی شكستخورده و متوهم چون خودش را. شاهی كه هیچ نهاد مدرنی به یادگار نگذاشت نه پارلمان، نه اتحادیههای صنفی و نه انجمنهای اجتماعی. از او تنها مشتی توهم و خیالات پریشان برجای مانده تا تاریخنویسان خوشدلی مثل غبار و امثالهم در روزگار قدرت امروز، آن را به رخ ما بكوبند. بیاینكه دقیقا تصور و تصویری درست ازین سمبل مدرنیته شكستخورده و ادامه راهش داشته باشیم. بهترین الگوی حكومتداری از دل تاریخ ما اگر حبیب الله نباشد، امیر علیشیرنوایی است كه قوام جامعه را براساس ساختاری منسجم تعریف كرد. یا شاید بهتر باشد برای زندگی كردن در جامعه مدرن دنبال الگویی در تاریخ خودمان نباشیم، نه انوشیروان نه یعقوب لیث نه نوایی نه امانالله، بلكه بر بنیاد درك از فقری تاریخی به دنبال ساختن روزگاری نو براساس اهمیت افراد باشیم.
سید رضا محمدی – خبرگزای دید