هرچه میگذرد به دنیای داستایفسکی نزدیکتر میشویم
نویسنده:جنیفر ویلسون استاد در دانشگاه پینسلوانیا
منابع: ترجمان/ فرادید
مترجم:علی امیری
در سپتمبر ۱۸۶۵، فئودور داستایفسکی در شهر ویسبادن در آلمان زندگی میکرد و پول اجاره خانهاش را نداشت. یک سلسله باخت در قمار او را به مرز فلاکت اقتصادی کشانده بود، وضعیتی (همانطور که در رمان قمارباز به نمایش گذاشته شده) آشنا برای داستایفسکی.
او که مبلغ قابلتوجهی پول به صاحبخانهاش بدهکار بود، امیدوار بود که پیشپرداختی برای رمانی جدید بتواند گره کور بختش را باز کند. داستایفسکی در نامهای که برای میخاییل کاتکوف، سردبیر راشن هرالد نوشت، تقاضای ۳۰۰ روبل کرد و درعوض قول پیشنویسی را داد که جنایت و مکافات از کار در آمد. برای راضیکردن کاتکوف، پیرنگ داستان را برایش شرح داد:
شرح روانشناختی یک جرم است. کنش آن موضوعی است و زمانش سال حاضر. دانشجوی جوانی که خاستگاهش طبقۀ متوسط روبهپایین است، از دانشگاه اخراج شده و در فقری مهیب زندگی میکند -ازرهگذر بیفکری و فقدان عقاید مستحکم- تسلیم ایدههای مشخص غریب و «ناکاملی» که در هوا شناورند میشود و تصمیم میگیرد یکبار برای همیشه به بدبختیاش خاتمه دهد.
«شناور در هوا»، مجموعهای از ایدههای وارداتی از اروپای غربی بودند که بعدها معرف اصول اندیشۀ رادیکال روسی در سالهای ۱۸۶۰ شدند. دانشجویان روسی مثل راسکولنیکوف، ضدقهرمان ۲۳ سالۀ جنایت و مکافات، با نسخههای بهنوعی تحریفشده و مغشوش از فایدهگرایی انگلیسی، سوسیالیسم آرمانشهری فرانسوی و داروینیسم بمباران میشدند. اینها در کنار یکدیگر، جو فکریی را به وجود میآوردند که بهعقیدۀ داستایفسکی، اعتمادی بیشازحد به علم و تفکر علمی برای توضیح رفتار بشری داشت.
عصارۀ این نظریههای گوناگونِ پیشرفت اجتماعی، برای مخاطب روسی، در اثر نیکلای چرنیشفسکی جمع شده بود که رمان فلسفیاش، چه باید کرد؟ (۱۸۶۳)، فلسفهای را شکل داد که بعدها با عنوان «خودپرستی عقلایی» ۱ توصیف شد.
خودپرستی عقلایی متکی به این ایده بود که انسانها، وقتی نفع شخصیِ روشنگرانه را راهنمای خود قرار دهند، درنهایت زندگی در جامعهای منصف و برابر را انتخاب خواهند کرد. این ایده الهامبخش نسلی از جوانان روسی بود که متعاقب «اصلاحات عظیم» تزار آلکساندر دوم (که شامل الغای رعیتداری و استقرار اَشکالی از خودمختاری میشد) به بلوغ میرسیدند، کسانی که میخواستند جامعۀ روسیه را بیشتر و سریعتر، از رهگذر انقلابی بهپیش برانند که باور داشتند با بازآفرینی خودشان و بازپرسی از آرزوهای خودشان آغاز شده است.
اما داستایفسکی، از سوی دیگر، نمیتوانست با این کالبدشکافی علمیِ آرزوها کنار آید و معتقد بود که مردم نهایتاً از چراییِ خواستن چیزهایی که میخواهند آگاه نیستند. داستایفسکی میدانست که انسانها غیرمنطقی و عمیقاً خودویرانگرند. او این گرایشات را در تمایل خودش به قمار، اهمالکاری و اشکال روزانۀ تباهیِ خویشتن دیده بود.
داستایفسکی بهخصوص از این مدعای چرنیشفسکی وحشت کرده بود که کنشهایی که در راه رسیدن به جامعهای بهتر انجام میگیرند، خود ضرورتاً خیرند.
او در این نظریۀ بهظاهر معصومانه توجیه بالقوۀ خشونت را میدید. آیا راسکولنیکوف با کُشتن گروبردار طماعی که با نرخهای یغماگرانه پول قرض میداد و از خواهرش سوءاستفاده میکرد، در خدمت منافع عمومی عمل نکرده بود؟ این همان خطری بود که داستایفسکی در نهیلیستها و آنارشیستها تشخیص داده بود؛ کسانی که وقتی به سالهای دهۀ ۱۸۷۰ و ۸۰ میرسیم، برای نیل به اهدافشان بهواقع روی به تروریزم آورده بودند. ترور آلکساندر دوم در سال ۱۸۸۱ باعث شد خوانندگان پرشماری که بعدها جنایت و مکافات را میخواندند در این رمان داستایفسکی چیزی شبیه به پیشگویی بیابند.
ترجمۀ جدید مایکل کَتز (که چه باید کرد؟ را نیز ترجمه کرده) از جنایت و مکافات، به خوانندگان امروزی دلیل تازهای میدهد برای تأمل در زیرساخت رمان و همآوایی آن با مشکلات اجتماعیِ رویاروی جامعۀ خودمان. بعضی استدلال میکنند که با انتخاب دونالد ترامپ، جامعۀ امریکا خودویرانگرانهترین و غیرمنطقیترین تصمیم در تاریخ کشورمان را گرفته است؛ و بااینوجود، علیرغم شواهد چشمگیر مبنیبراینکه انتخاب عقلانی نقشی اندک، یا هیچ نقشی در تصمیمگیریهای سیاسی ندارد، آنهایی که از آرمانهای لیبرال دفاع میکنند کماکان بر پایۀ منطق، واقعیتها، آمار و علم استدلال میکنند، بهجایآنکه توانایی ظاهراً درکناشدنیِ احساساتی، چون نفرت، شرم و ترس را در نظر بگیرند که مردم را به انتخابهای غیرعقلانی میکشاند و آنها را به عقایدی بیپایه دربارۀ یکدیگر سوق میدهد.
خواندن جنایت و مکافات در سال ۲۰۱۸ به ما گوشزد میکند که باید غیرمنطقیبودن و خودویرانگری ارادی را جدی بگیریم. این مسائل صرفاً مولود انتخاب فردی نیستند؛ نیروهایی اجتماعیاند که میتوانند نقشی بسیار بزرگتر از آنچه ممکن است دوست داشته باشیم اذعان کنیم در سیاستمان ایفا میکنند.
داستایفسکی جنایت و مکافات را طی دورۀ افزایش بیسابقۀ جرائم خشنی نوشت که داشتند سن پتزربورگ را فرامیگرفتند. در پی الغای رعیتداری در سال ۱۸۶۱ (تنها پنج سال پییش از انتشار رمان)، پایتخت وقت روسیه شاهد هجوم گستردۀ مردمی بود که دنبال کار میگشتند.
ازدیاد شدید جمعیت و فرصتهای شغلی محدود بسیاری را به استیصال کشانده بود. همانطور که کتز در مقدمه مینویسد: «نرخ قتل بالا رفت و مطبوعات روسیه جرائم دهشتناک را با جزییات مفصل گزارش میدادند. دائمالخمری، فحشا، بیماری، بیکاری، گسستهای خانوادگی و کودکان رهاشده، همگی درنهایت معرف واقعیت روسی در سالهای ۱۸۶۰ شدند».
رمان قطعاً احساسِ خفقانآورِ بدبختی و فسادی که سن پترزبورگ را آلوده بود به تصویر میکشد، اما دقت زیادی خرج سرزنش آنهایی میکند که مشتاق استثمار قربانیانِ این شرایط یأسآور بودند (از همه شاخصتر آلیونا ایوانونایِ گروبردار). درواقع، تاختوتاز خشونت اقتصادی روزمره (دریغکردن وام، شرم و تحقیری که نثار بدهکاران میشد، سرشکستگی موجود در اجبار به گدایی و سایر چیزها) پسزمینهای چنان دردناک میسازد که گاهی قتل، در بوم بزرگتر تباهیای که داستایفسکی در جنایت و مکافات نقش میزند، گم میشود.
داستایفسکی علیرغم تمایلش به خروشیدن علیه میزان بیرحمی و طمعی که در سن پترزبورگ قرن نوزدهم یافت میشد، در رمانش خشم مخصوصی را کنار میگذارد برای آنهایی که دربارۀ اقتصاد با اصطلاحات انتزاعی و درنتیجه عاری از احساس حرف میزدند؛ بهقول خودش پیروان «تازهترین ایدهها». راسکولنیکوف، در همان ابتدای رمان گذرش به میخانهای میافتد. او تازه یک دور بهطور آزمایشی قتل را تمرین کرده، با گروبردار ملاقات کرده و به آپارتمانش، چیدمان آن و عادتهای او دقت کرده است.
مرد مسنتر مستی به نام مارملادوف که کارمند دولت است به راسکولنیکوف نزدیک میشود و شروع میکند به گفتن قصۀ زندگیاش، بهخصوص فلاکتی که درنتیجۀ الکولیبودن و بیمسئولیتی اقتصادی نصیب خانوادهاش کرده است. (دخترش سونیا برای درآوردن خرج خانواده روسپیگری میکند.)
کارمند ما پسازاینکه از مردی به نام لِبِزیاتنیکوف که در ساختمانشان زندگی میکند و روشنفکر جوانی است متعهد به «تازهترین ایدهها»، درخواست قرض کرده است، تقاضایش بهسردی با این توضیح همسایهاش رد میشود که «در زمانۀ ما دلسوزی بهوسیلۀ علم حتی ممنوع شده است و این هماینک در انگلستان، جاییکه اقتصاد سیاسی را بسط دادهاند [این ممنوعیت]اعمال میشود».
برخورد داستایفسکی با فایدهگرایی و ترقیخواهان اجتماعی بهنحو اغراقآمیزی بیگذشت است (همچنین تلویحاً گفته میشود که آقای لبزیاتنیکوف همسر مارملادوف را کتک میزند)، و جای تعجبی ندارد که بسیاری از افراد رادیکال، از دیدن اینکه شخصی از مکتب سیاسیشان دربرابر رنجْ چنین بیرحم و بیاحساس به تصویر کشیده شده است ناخشنود بودند.
هرچند، درنهایت، داستایفسکی نه دلمشغول خوارشمردن یک ایدۀ منفرد، بلکه درعوض دلمشغول نشاندادن این بود که استفاده از نظریههای دهنپُرکُن برای سرپوشگذاشتن بر نفع شخصی آسان است، و اینکه مفاهیم صرف -برخلاف عقاید- چگونه میتوانند بهسرعت تغییر کنند و تکامل یابند.
پس از صحبت با مارملادوف در میخانه، میخوانیم که «ایدهای عجیب» داشت «در سر راسکولنیکوف، همچون جوجهای که با نوکزدن راهش را از درون تخم به بیرون میگشاید» پدیدار میشد. روز بعد با موفقیت جنایتش را به انجام میرساند و بهاینترتیب درام واقعی رمان آغاز میشود: آشکارگیِ آهستۀ اینکه هیچ ایدۀ واحدی نبود که در سر راسکولنیکوف مشغول «نوکزدن» باشد، بلکه همآوایی مغشوش ایدهها بود -بیشتر صدا بود تا اندیشه.
هرچند جنایت و مکافات تعمقی است در مسائل مهمتری همچون گناه، اختیار و بخشایش، اما بیتردید رمانی است دربارۀ معنای قانونشکنی، کاری که خودِ نویسنده تجربۀ دست اولش را در اواخر دهۀ سوم زندگی داشته است؛ بخشی بهایندلیل که او نیز زمانی پیرو «تازهترین ایدهها» بوده است. در سال ۱۸۴۹، داستایفسکی به جرم فعالیت علیه حکومت محاکمه و محکوم میشود.
حدود دو سال پیشازآن، با انجمنی روشنفکری دمخور شد که وقف ایدئالهای آرمانشهریِ سوسیالیست فرانسوی، شارل فوریه، بود. داستایفسکی بیشتر به دلیل موضع اصولی این گروه -معروف به حلقۀ پتراشفسکی- علیه نهاد رعیتداریْ جذب آن شده بود. زمانیکه فعالیتهای گروه لو رفت، اعضای آن دستگیر و سپس محکوم به تیرباران شدند.
اما تنها چند دقیقه پیش از زمانیکه داستایفسکی انتظار داشت بمیرد، درحالیکه مأموران داشتند تفنگهایشان را مقابل نخستین گروه از توطئهگران بالا میآوردند، او و دیگر زندانیها فهمیدند که احکامشان، با یک «حکم بخشایش» کذایی، به اعمال شاقه تخفیف یافته است. داستایفسکی چهار سال بعد را در یک «کاتورگا» (اردوگاه تنبیهی) در اُمسک در سایبریا گذراند.
بنابراین، شاید جای شگفتی نباشد که طی سالهای بعدی، داستایفسکی شیفتۀ امور قضایی بود؛ در طول دوران کاریاش، زمان زیادی را وقف حضور در محاکم یا خواندن دربارۀ آنها در اخبار میکرد. (یکی از رمانهای بعدی، تسخیرشدگان ۲، ملهم از پروندۀ دادگاه گروهی از نیهیلیستها بود که یکی از اعضای سازمان خود را به قتل رسانده بودند.) او با وکلا دربارۀ ماهیت گناه و معصومیت گفتوگو میکرد و در یکی از سلسله مطالبی که منتشر میکرد، دفتر خاطرات یک نویسنده، دربارۀ تصمیمات دادگاهی بحث میکرد.
در قلب نوشتههایش دربارۀ جرم، بهویژه در دفتر خاطرات، عصبانیتی به چشم میخورد از دست وکلای مدافع که بهصورت روزافزونی با توسل به عوامل «محیطی» مشتریهایشان ازقبیل فقر تربیتی، برندۀ احکام تبرئه میشدند. بهنظر داستایفسکی چنین استدلالهایی جایی برای مسائلی همچون وجدان و اخلاقیات نمیگذاشت و اختیار فرد را تضعیف میکرد و او همۀ اینها را بهمنزلۀ انکار اصول مسیحی میدید.
درنتیجه در رمانهای او قاتلین اغلب گمراه، سردرگم، پر از احساسات غامض و ایدههایی حتی غامضتر دربارۀ جهان هستند. داستایفسکی در کنار جنایت و مکافات، سه رمان دیگر نیز نوشته است که در آنها قتل نقش مهمی ایفا میکند -ابله، تسخیرشدگان و برادران کارامازوف- و در آنها جرم وسیلهای میشود برای فهرستکردن مراحل تنزل اخلاقی و، بههمینصورت، آمرزش شخصیت داستان.
بهنظر داستایفسکی، قتل نافذترین عینکی است که از پشت آن میتوان استعداد یک انسان را هم برای تباهی و هم برای رستگاری تماشا و درک کرد. داستایفسکی با ترسیمِ گرفتنِ جان یک انسان، میتوانست طیفی کامل از تجربیات زیسته را بهسرعت به مرکز دید بیاورد.
وقتی برای اولین بار در جنایت و مکافات با راسکولنیکوف مواجه میشویم، در فقری خردکننده زندگیاش را میگذراند و با کار ناچیزِ ترجمه امرار معاش میکند. وضعیت او عمیقاً مادر و خواهر مهربانش را اندوهگین میکند؛ خواهرش حتی در حال سبکسنگینکردن ازدواج با مردی است که محبوبش نیست به این امید که از آلام مالی برادرش بکاهد.
بااینوجود حتی در این محیط یأسآلود، محرک راسکولنیکوف برای خشونتْ فقر نیست، بلکه ایدهای است که همۀ ذهنش را فرا گرفته است: این فکر که با کشتن کسی که فقر را تداوم میبخشد، به کل جامعه خدمت بزرگی میکند. دستکم این چیزی است که ادعا میکند. داستایفسکی بخش بزرگی از رمان را به تضعیف تدریجی این توضیح برای اَعمال راسکولنیکوف اختصاص میدهد و ابهامآلودگیِ راستینِ انگیزههای او (و بهوضوح انگیزۀ بشردوستانهاش) را آشکار میسازد.
یکی از ویژگیهای متمایز جنایت و مکافات این است که پیرنگ واقعی آن نه حولوحوش جستوجوی قاتل، بلکه پیرامون کشف انگیزه میگردد. درواقع داستایفسکی با جنایت و مکافات، یکی از وجوه اصلی داستان کارآگاهی را با حذف معمای هویت جانی و درعوض تمرکز بر چرایی آن، بازنویسی کرده است.
همانطور که زندگینامهنویس برجستۀ داستایفسکی، جوزف فرانک میگوید: «تمرکز جنایت و مکافات بر حل یک معماست: راز انگیزۀ راسکولنیکوف». حتی کارکرد اصلی پورفیری پتروویچ، مأمور قانونی که مسئول بررسی این جنایت است، همچون مجرایی است برای بر سر شوق آوردنِ خود راسکولنیکوف به اعتراف.
در اولین بازجویی پورفیری از راسکولنیکوف (که ظن بازجو را بر انگیخته بود، هم به دلیل اینکه راسکولنیکوف از آمدن خودداری کرده بود، و هم به دلیل اینکه مدعی ساعت و حلقهای شده بود که به گروبردار فروخته بود) است که ما نگاهی گذرا به «ایدۀ عجیبی» میاندازیم که او را تسخیر کرده است.
پورفیری اشاره میکند که مقالهای را که راسکولنیکوف نوشته است خوانده، جستاری به نام «دربارۀ جنایت» که در یکی از نشریات محلی منتشر شده است. فرضیۀ اصلی آن این است که افراد بر دو قسماند، «معمولی» و «استثنایی». گروه اول همان گوسفندان تمثیلیاند؛ هرآنچه را که نظم اجتماعی دیکته کند میپذیرند و بنابراین موظفاند تا به قواعد و قوانینی که حاکم بر مردم عادی است تن دهند.
گروه دوم، «استثنایی»ها -اجتماعی که راسکولنیکوف آیزاک نیوتون،[…….] و ناپلئون را به عضویت در آن منتسب کرده است- را نمیتوان با همان معیارها قضاوت کرد؛ درواقع، آنها برای اینکه عظمت خود را به منصۀ ظهور برسانند، برای اینکه موانع را در هم بشکنند و مرزهای جدید را در نوردند، باید اجازه داشته باشند تا از قانون تخطی کنند. (درحقیقت، ترجمۀ واژۀ روسی معادل جنایت، پِرسْتوپْلِنی، «تخطیکردن» است.) در طول بازجویی، راسکولنیکوف توضیح میدهد که «امثال لیکورگوس، سولون، […..]، ناپلئون و سایرین، تکتک آنها، صرفاً بهدلیل اشاعۀ قوانین جدید مجرماند، زیرا همزمان [با آوردن قوانین جدید]قوانین قدیمیای را که در نظر جامعه مقدس بودند و از پدرانشان به آنها رسیده بود، نابود میکردند».
آیا راسکولنیکوف داشت با کشتن گروبردارْ خود را میآزمود تا ببیند که او نیز به این گروه از مردان استثنایی تعلق دارد یا نه؟ آیا ازمیانبرداشتن فردی طماع و ستمگر به نفع منافع عمومی، کنشی فایدهگرایانه از روی فداکاری بود؟ یا او صرفاً میخواست انتقام خود را از یکی از سن پترزبورگیهای بیشماری بگیرد که شرایط فقر او را تشدید کرده بودند؟
ایدههایی که در سر راسکولنیکوف هستند همانقدر «عجیب» و «ناکامل» باقی میمانند که داستایفسکی هنگام ریختن طرح ابتدایی ضدقهرمانش، برای ویراستارش فرستاده بود؛ و بهعمد اینگونه است. داستایفسکی با ناکامی در فراهمآوردن پاسخی برای پرسش اصلی رمان -چرا؟ -، استدلال خود را تقویت میکند مبنیبراینکه ما درنهایت نمیدانیم چرا مردم کاری را میکنند که میکنند. رفتار انسانی از هیچ نظم یا منطقی پیروی نمیکند. ممکن است این توصیفی وحشتناکتر باشد، اما بهنظر داستایفسکی، حقیقت نیز همین است.
ترجمۀ جدید کتز کم از ترجمۀ بسیار ستودۀ الیور رِدی ندارد. جنایت و مکافات با ترجمۀ رِدی در سال ۲۰۱۴ توسط انتشارات پنگوئن منتشر شد و بهدلیل حفظ طنز داستایفسکی تحسین شده است؛ طنزی که تسکین مطبوعی است در رمانی که جوشوخروش احساسی، گمانهزنی فلسفی و واقعگرایی هولناک آن گاهی میتواند سردرد بیاورد.
چند دهه پیش، ریچارد پِویر و لاریسا ولوخونسکی (هنوز در مراحل اولیۀ تشکیل امپراتوری ترجمهشان) استعداد خود را به عرصۀ جنایت و مکافات آوردند و محصولْ ترجمهای بود که بیتردید از آن ایشان بود: نثری چنان موجز و شفاف که انگار خواندن ادبیات روسی آسان است، شاید آسانتر از آنچه باید باشد.
هر دو نسخۀ پویر-ولوخونسکی و رِدی اغلب بهمنزلۀ پیشرفتهایی شگرف درمقابل ترجمههای کسلکنندۀ کنستانس گارنت پنداشته میشوند که هرچند بهنحوی خستگیناپذیر پرکار بود -او ۷۰ مجلد از ادبیات روس ازجمله تمام آثار داستایفسکی را ترجمه کرد- اغلب متهم میشد که سبکی زیادی بزدلانه (و بریتانیایی) دارد. (کورنی چوکفسکی، منتقد روس، نوشت که گارنت «آتشفشانی» که مشخصۀ سبکِ «لرزشهای عصبی» داستایفسکی است را تحریف کرده و آن را مانند «چمنزار آرایششدهای به شیوۀ انگلیسی» سترون کرده است.)، اما کتز با ترجمۀ خود چیزی به آن افزوده است: کتز به این امید که بهزعم خود «غنای گویشها و الحان» رمان را برجسته کند، توجه ویژهای به این میکند که چگونه شخصیتهای داستایفسکی میان جدیت مذهبی و هرزگی مستانه در رفت و آمدند.
بهعلاوه، ترجمۀ جدید نوعی سادگی و خودمانیبودن امریکایی دارد که آن را از ترجمۀ باشکوهتر و بریتانیایی رِدی جدا میکند: آنجا که رِدی راسکولنیکوف را وا میدارد تا گروبردار را طوری توصیف کند که «در قبالِ یکایک آدمها مطلقاً خبیث» است، کتز از راه اختصار «آزارش به همه میرسید» را بر میگزیند.
شاید بهایندلیل که امریکاییام و ترجمۀ رِدی اندکی برایم غریب است، نظرم این است که ترجمۀ کتز واقعیتِ مشددِ رمان را بهتر منتقل میکند. اما این نیز محتمل است که در زمانهای که مشخصهاش کنشهای غیرمنطقی و تصمیمات خودویرانگرانه است، ترجمهای از داستایفسکی همچون ترجمۀ کتز -ترجمهای که چنین یکنواخت و آشنا بهنظر میرسد- همان چیزی است که لازم داریم تا دریابیم جهان داستایفسکی چقدر شبیه به جهان خودمان است، نه متفاوت از آن.