کافکا و مکتب اکسپرسیونیسم
فرادید
فرانتس کافکا در بین سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۰ قطعاتِ داستانی کوتاهی نوشته که شاخصه اصلی آنها تمثیلیبودنشان است. این قطعات اگرچه کوتاهاند، اما چیرهدستی کافکا را در داستاننویسی بهروشنی نشان میدهند.
کافکا در جهان داستانیاش تصویری مسخ از دنیا با انسانی بیگانه در آن به دست میدهد و پدیدههایی پوچ و هراسانگیز را در متن زندگی روزمره آدمهایی اغلب معمولی روایت میکند؛ آن هم با نثری کاملاً واقعگرایانه که به هراس این وضعیت دامن میزند. محمود حدادی که تاکنون آثار مهمی از ادبیات قرن بیستم آلمانیزبان به دست داده، چند مجموعه داستان نیز از ادبیات آلمانیزبان ترجمه کرده است که در یکی از آنها قطعه داستانی کوتاهی از کافکا نیز دیده میشود.
«کرکس» عنوان این قطعه است که در مجموعه «از نگاه جنون» منتشر شده است. در این مجموعه، حدادی داستانهایی از نویسندگان آلمانیزبان از قرن هجدهم تا دوران معاصر را گرد آورده و معیار انتخاب او در این کتاب، روانکاوی جانهای پریشان و نگاه به جهان جنون بوده است. جنون موضوعی است که از دوران قدیم در ادبیات حضور داشته و هربار به شکلی بازنمایی شده است.
وحشت و بیگانگی تجربه غالب دهههای ابتدایی قرن بیستم است و کافکا نویسندهای است که نقشی کانونی در ادبیات این قرن داشته است. اما نگاهی به جریان اکسپرسیونیسم و نویسندگانی که با این مکتب شناخته میشوند، نشان میدهد که کافکا در ادبیات این دوران نه یک استثنا بلکه چکیدهای است که نقشی محوری دارد.
حدادی در بخشی از متن کوتاهی که به همراه قطعه «کرکس» منتشر کرده، درباره عصر کافکا نوشته است: «در روزگار کافکا، سیاهنگری هنرمندان تنها به او محدود نمیشود. دلواپسیها و وحشتهای گاه گنگ و گاه روشن این هنرمند بزرگ را در عصری که به عصر انحطاط مشهور است، بسیاری از دیگر شاعران و نویسندگان اوایل قرن بیستم نیز داشتهاند و از آن جملهاند گئورگ هایم، گئورگ اشترام، و گئورگ تراکل. منتها ارایه تصویر از انسانی بیگناه و با اینحال در چنبره نیروهایی ناانسانی گرفتار، شاید در آثار او نمودی پیگیرتر و گوناگونتر مییابد و به این ترتیب به این آثار ماندگاری بیشتری میدهد».
«در طبقه لژ» عنوان قطعهای تمثیلی از کافکا است که به احتمال در سال ۱۹۱۷ نوشته شده و کافکا در آن در قالب دو تصویر درهمتنیده تصویری وارونه از جهان به دست میدهد. در ادامه، این تمثیل کافکا را با ترجمه محمود حدادی میخوانید. حدادی تفسیری کوتاه بر این قطعه نیز نوشته و همچنین به ارتباط کافکا و مکتب اکسپرسیونیسم نیز پرداخته است.
در طبقهی لژ
اگر که دختری سوارکار، اما سِلزده و بیرنگورمق، و در پیش چشم تماشاگرانی خستگیناپذیر و زیر تازیانه تابدادن مدیری در کارش بیهیچ حس ترحم، بر پشت اسبی پیوسته در جنبش ماههای تمام یکبند در میدان سیرک دور میچرخید و در این نمایش -هم از بالای اسب- صیحهکشان سلام میفرستاد و تاب در کمر میانداخت، و اگر که این بازی در خروش بیگسست دسته موسیقی و پروانههای دستگاه هواکش تا به عمق آیندهِ تار و گذار بیامان آن به افقی در هر نوبت دورتر تداوم مییافت، تداوم در همراهی کفزدن پرخیز و خفت دستهایی که در اساس چکش ماشین بخارند، شاید که یکی تماشاگر جوان از طبقه لژ و آنهمه پله این طبقات پایین میشتافت و در هنگامه طبل و سنج دستهِ در همپایی دمادم کوشای موسیقی به میانه میدان میدوید و رسا فریاد سر میداد که: کافی است!
اما از آن جا که کار از این قرار نیست؛ بلکه دختربانویی زیبا، سفید و سرخ، سبکبال از پس پردههایی که دو دربان رسمی و مغرور از سر راهش کنار میزنند پیش میآید و مدیر سیرک، سراپا شیفته و با افتادگی حیوانی خانگی نگاه چشمهای او را میجوید، با نرمی نفساش پیش میشتابد، محتاط او را بر پشت اسب ابلق مینشاند، چنان محتاط که بگویی این دختر نوهِ یکدانه و دلبند اوست که سفری پرخطر در پیش میگیرد، پس در تکان تازیانه دودل درمیماند و در نهایت با غلبه بر این دودلی است که تابی در آن میاندازد، با دهان باز پا به پای اسب میدود، نگران پرشهای این سوارکاربانو، سخت این همه هنرمندی را باور میکند و هم از اینرو با اصطلاح خاص سوارکاران به احتیاط میخواندش، عصبانی و بیخود از خود به کارگران در نگهداشتن حلقه پرش هشدار به دقتی هرچه بیشتر میدهد، پیش از قوس بزرگ پشتک پایانی با دستهای به آسمان برده بیتابانه از دسته موسیقی میخواهد که سکوت کند، سرانجام این ریزنقش را از پشت اسب پایین میآورد، بر هر دو گونهاش بوسه میزند و هر آن کف و هورای تماشاگران را ناکافی میداند، هم در آن حال که این دختر با تکیهاش بر او، در هالهای از غبار بر سر پنجه میرود تا با آغوشی باز و سری به عقب داده سعادتش را نثار همه حاضران در سیرک کند؛ و از آن جا که کار از این قرار است، تماشاگر طبقه لژ پیشانیاش را بر لبه تارمی میگذارد و در مارش پایانی دسته موسیقی، انگاری که سخت غرقه در خیال، بی آن که خود بداند، گریه سر میدهد.
واقعیتِ جهان در تصویری ترسا
کافکا این تمثیل را به احتمال در سال ۱۹۱۷ نوشته است، آن هم به جای آن که در متنی روایی، در دو تصویرِ فروفشرده در دو بند با جملاتی تودرتو، نفسگیر و پرالتهاب؛ در دو تصویر وارونه از جهان، شاید که بر اساس زندگی هنرمندان.
در بند اول واقعیت دلگیر با همه عینیت انکارناپذیر خود در جملاتی شرطی و فرضی نمودی غیرواقعی مییابد؛ و در بند دوم – اینک برعکس- آنچه در حیطه توصیف واقعیتی دلانگیز جلوه میکند، وهم است و آرزو، یا که صرفاً فریب ظاهر؛ و از همینروست گریه آن تماشاگرِ واقعیت آگاهِ طبقه لژ در پایان این تصویر ترسا: جهان، چون جایگاه تسلسلِ دوری باطل و تهی از ارج و آسایش.
آفرینشِ ادبیِ فرانتس کافکا در دو دهه نخستِ قرن بیستم با جنبش ادبیِ اکسپرسیونیسم در آلمان همزمانی دارد. اکسپرسیونیسم را در لغت و از دید این جنبش شاید بتوان «بیان عواطف و احساسات درون» ترجمه کرد.
اما این چگونه احساساتی بود که سینه شاعرانِ جوانِ این جنبش را برمیآشفت؟ بزرگترین فاجعه دوران این شاعران البته وقوع جنگ جهانی اول بوده است، اما از دههها پیش، در مقدمه وقوع این جنگ، نشانههایی سر برمیداشت که شاعرانِ پیروِ این جنبش به غریزه آنها را درمییافتند و در شعرهای خود بازتاب میدادند: گسترش شتابگیرِ شهرها را در نتیجه رشدِ آن هم شتابگیرِ صنعت و سرمایهداری؛ و این پدیدهای بود که با برانداختنِ مناسبات سنتیِ کشاورزی میلیونها روستایی را آواره شهرها و ساکن محلههای فقیرِ کارگری میکرد، بر اساسِ ضرورت شیوه تولیدِ ماشینی به روزمره آنها شتاب میداد و با ضرباهنگ ساعت و ثانیه در زندگی گلهوار هویت فردی و خواست شخصی را از آنها میگرفت.
چنین مظاهرِ نو و بهتآوری از مناسبات انسانی، در آن زمان در کشورهای تازهصنعتی اروپایی، در سطح ملی شکل مییافت. و، اما در سطح فراملی هم رقابت این کشورها بر سر سلطه استعماری بر جهان، یعنی امری که سرانجام در سال ۱۹۱۴ جنگ جهانی اول را از پی آورد. بر این اساس ترسیمِ تصویرِ شهرهایی انسانْدشمن، و بیان وحشت از وقوع جنگی پرهیزناپذیر از موضوعات پربسامدِ شعرِ اکسپرسیونیستی بود، و شاخصترین شاعر این جنبش در آلمان گئورگ هایم.
نبوغ نادر و شور سیلابوار قریحه این شاعر بزرگ که در بیستوسه سالگی در سانحهای درگذشت، او را به رغم فرصت بسیار اندک عمرش رسولِ پیامِ همه وحشتهایِ بعدها عینیتیافته قرن بیستم در قالب شعرهایی کرد که تصاویرشان صلابتی بیمانند دارد. کافکای حاشیهنشین با هایم همدوره بود، اوضاع یک زمانه واحد بر جان آنها سنگینی میکرد. با اینحال این اوضاع با چه تفاوتی در آثار این دو بازتاب یافته است؟
در خلاصهترین کلام شاید بتوان گفت: کافکا در پهنه بیپناه جهان از غربتِ فرد میگوید، هایم برعکس از غربتِ تودهها. وانگهی روایتهای کافکا کمتر نشانهای از یک زمان و مکان مشخص در خود دارند، در نتیجه بیش از هر چیز تمثیلهایی فرازمانی و بشریاند.
اما در شعرهای گئورگ هایم – هرچند به شکلی نمادین، خاصه با کاربستِ عناصری، چون دود، آتش و سرخیِ صحنه، باری عناصری آخرزمانی- حضورِ تصویرهایی مشخص از تازهکلانشهرهایِ صنعتی، بسامد بیشتری دارد، ازجمله در شعر زیر، با عنوان «شهر»:
شب پهنه میدواند و افول ماه
پرده ابر را در تاریکی فرو میبرد.
اینک هزار پنجره، سرخ و کوچک
رو به سوسو میآورند.
خیابانهای شهر مانند شبکهای از رگاند
و انسانهایی بیشمار در دهلیز این رگها شناور
انسانهایی آمدشدشان طنینِ جاویدانْ غمآلود یک هستی غمآلود.
با ضرباهنگی سست و یکنواخت
زادن و مردن تار و پود نقشی است از یکسانی؛ و چنین، ناله گنگِ درد و آه بلندِ مرگ
در چرخهای کور، غمآلوده سپری میشود؛ و پرتو شعله مشعل، آتشی سرخ و سوزان.
به تهدیدْ در دستهایی آهیخته تا افق دور میرود.
و بر دیواره¬ تاریک ابر، پستابی بلند دارد.