آخرین اخبارافغانستانفرهنگ و دانش

یادی از اولین زن شاعر پارسی


اسم رابعه برای خیلی از ما آشنا است؛ زنی از همین مرز و بوم که در بلخ می‌زیسته است، بلخی که قدم به قدم‌اش را عارفان و شاعران بسیاری قدم زده و زیسته‌اند. رابعه اولین شاعر زن پارسی زبان است. در زمانه‌ای که هنوز زن به عنوان جنس دوم شناخته می‌شود. مسلماً وضعیت زنان در زمانه رابعه خیلی بیشتر از این‌ها محدود و خفقان‌آور بوده است. در زمانه‌ای مردسالار، او در مثلث مردانه، پدر، برادر و معشوق اسیر می‌شود. پدری که بسیار او را دوست می‌دارد و به او لقب «زین العرب» را می‌دهد و پس از مرگ‌اش او را به پسرش حارث که جانشین او در پادشاهی بلخ است، می‌سپارد و می‌گوید:« چه شهرياراني كه اين دُر گرانمايه را از من خواستند و من هيچ‌كس را لايق او نشناختم، اما تو چون كسي را شايستـه‌ی او يافتي، خود داني تا به هر راهي كه مي‌داني روزگارش را خرم سازی» حارث نیز او را به اندازه پدر گرامی می‌دارد تا این‌که پای مردی دیگر به نام بکتاش که از غلامان خوش‌مشرب شاه است و رباب نیز می‌نوازد، به میان می‌آید، رابعه، بکتاش را در جشن جانشینی برادرش در تخت پادشاهی، می‌بیند و دل باخته او می‌شود.
بگــو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهـــر از مــن فکندی دل به یک دیدار مهرویا
رابعه که دست بالایی در شعر دارد و نقاشی هم می‌کشد. نامه‌ای به بکتاش که در آن صورت خود را نیز کشیده است، می‌فرستد. بکتاش با دیدن چهره رابعه در آن نامه و خواندن شعر او چنان دل‌بسته او می‌شود که انگار سال‌هاست او را می‌شناسد. عشق رابعه اما عشقی است عارفانه و خیلی بیشتر از آنچه بکتاش فکر می‌کند. رابعه در اولین دیدار با بکتاش، او را از خود می‌راند و چنان با وی برخورد می‌کند که غریبه‌ای است. و به بکتاش می‌گوید:« از این راز آگاه نيستي و نمي‌داني كه آتشي كه در دلم زبانه مي‌كشد و هستيم را خاكستر مي‌كند چه گران‌بها است. چيزي نيست كه با جسم خاكي سرو كار داشته باشد. جان غمديده‌ی من طالب هوس‌هاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس كه بهانـه‌ی اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي، دست از دامنم بردار كه با اين كار چون بيگانگان از آستانه‌ام دور شوی.» برای همین رابعه را در کنار شاعر بودن‌اش، عارف نیز می‌دانند. زیرا او قبل از این‌که به عشق دچار شود به عشقی و جنونی دیگر به نام شعر دچار می‌شود. شعر که پدیده‌ای است درونی، عشق را نیز در درون می‌خواهد و آن را پالایش می‌دهد. چنان که سعدی می‌گوید:
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
عشق، رابعه را بار دیگر جان می‌دهد و چنان که رودکی می‌گوید، عشق به بکتاش است که باعث به وجود آمدن شعرهای ناب رابعه است. داستان عشق رابعه و بکتاش اما داستانی است بسیار غمگین، رابعه به گونه‌ای افسانه‌ای زندگی می‌کند او نه تنها که شعر می‌نویسد و به نقاشی علاقه دارد که در رزم و اسب‌سواری نیز دست بالایی دارد. او حتی جان عشق خویش(بکتاش) را در میانه جنگ در حالی‌که نقاب به صورت دارد، نجات می‌دهد و معشوق زخمی خویش را به سپاه‌اش باز می‌گرداند. با تمام این، رابعه نه دچار بکتاش که دچار روح و آن‌چه در درون خودش شعله‌ور است می‌شود و بکتاش را «بهانه»ای می‌داند. چنان که عفیف باختری شاعر معاصر بلخی می‌نویسد:
بی‌چاره من که این همه از خود گذشته‌ام
بی‌چاره‌تر زنی که شده در خودش اسیر
عطار شاعر نیشابوری در کتاب الهی نامه خود در بیش از چهارصد بیت حکایت رابعه را به نظم درآورده است. او در مورد رابعه می‌نویسد:
ز لطف طبع آن دلداده دم‌ساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمنبر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
به خدمت شد روان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی
برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه می‌گویم بهشتی بد دلفروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سُفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر و مست می‌بود

رودکی که مشهور به استاد شاعران است و هم‌دوره رابعه در سده چهارم هجری است، در یک دیدار تصادفی با رابعه آشنا می‌شود و با شنیدن شعرهای رابعه به وجد می‌آید. رودکی در سفر خود به بخارا و شرکت در محفل شاه بخارا، هنگامی که شاه از او می‌خواهد شعر بخواند؛ بیت‌هایی از رابعه را می‌خواند، و در جواب شاه که شاعر این بیت‌ها چه کسی است، اسم رابعه را می‌برد و می‌گوید او عاشق غلامی است و این عشق او را چنین شعله‌ور کرده و این بیت‌های ناب ثمره این عشق است. رودکی بی‌خبر از این‌که حارث برادر رابعه، در این مجلس حضور دارد، چنین می‌گوید و حارث، نشنیده می‌گیرد اما پس از برگشتن به بلخ قصد کشتن خواهرش را می‌کند، بکتاش را در چاه‌یی زندانی می‌کند و دستور می‌دهد تا رابعه را در حمامي ببرند و شاهرگ‌هاي دست وي را بزنند و در را با سنگ و آهن محكم ببندنند. آن‌چه بسیار این سرنوشت غم‌انگیز را افسانه‌ای‌تر می‌کند این است که رابعه با خون خویش بر دیوار حمام، آخرین شعرش را می‌نویسد. به عقیده عفیف باختری:« شعر نوعی جنون است و مریضی که دچار آن می‌شویم.» با این حساب می‌توان دید که این جنون تا آخرین لحظه رابعه را رها نمی‌کند و او را همچنان دچار خود نگه‌می‌دارد. رابعه اولین زن شاعر پارسی است، کسی که مبتلا به درد نوشتن بود و نوشت.
عاشقی خواهی که تا پایان بری
پس بباید سـاخت با هر ناپسند
زشت باید دید و انگارید خـوب
زهر باید خورد و پندارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت‌تر گردد کمند

رابعه بلخی
مهدی سرباز- خبرگزاری دید

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا