آخرین اخبارادبیاتفرهنگ و دانشمقالات علمی-تحقیقی

شاملویی دیگر

در اشعار شاملو دو شعر هست که به گمان من از خوش‌ساخت‌ترین و زیباترین اشعار اوست و نشان می‌دهد که شاملو چقدر دقیق، عمیق و ظریف، طبیعت را می‌دیده است، می‌شنیده است و لمس می‌کرده است.

شاملو را به درستی شاعر بزرگ آزادی، انسان و عشق خوانده‌اند. در مجموعه اشعار و گفته‌ها و نوشته‌های شاملو نمونه‌های فراوانی وجود دارد که نشان می‌دهد او به راستی شایسته چنین صفات و القابی است. شعر او سراسر حماسه و گردن‌فرازی است.
زبان او زبان مبارزه و اعتراض است. با این همه، لابه‌لای اشعار او خطوط سیمای شاملویی دیگر را هم می‌توان دید. شاملو برخلاف استادش نیما که می‌گفت: «من از این دونان شهرستان نی‌ام / خاطر پردرد کوهستانی‌ام»، شاعر شهر بود، عمرش را در شهر گذراند، و کمتر ستیزی با شهر داشت؛ و اگر داشت، نَه با خود شهر، بلکه با سیاست حاکم بر شهر و ابتذال رایج در آن بود.
البته من دست‌کم در یکی از شعرهایش به خاطر دارم که زندگی در دامن طبیعت را از زندگی در شهر دلپذیرتر دانسته است. آن شعر این‌طور شروع می‌شود: «دریغا دره‌ سرسبز و گردوی پیر / و سرود سرخوش رود/ به هنگامی که دِه / در دو جانب ِ. آب ِ. خنیاگر / به خواب شبانه فرو می‌شد…» و در پایان شعر، خود را این‌گونه سرزنش می‌کند: «و دریغا بامداد / که چنین به حسرت / دره‌ سبز را وانهاد و / به شهر باز آمد، / چراکه به عصری چنین بزرگ / سفر را / در سفره‌ نان نیز، هم بدان دشواری به پیش می‌باید برد / که در قلمرو نام».

هدف من در این نوشته بررسی دیدگاه شاملو درباره شهر نیست؛ حتا نمی‌خواهم طبیعت‌گرایی را در شعر شاملو برجسته کنم؛ چراکه چنین نیست. اما در اشعار شاملو دو شعر هست که به گمان من از خوش‌ساخت‌ترین و زیباترین اشعار اوست و نشان می‌دهد که شاملو چقدر دقیق، عمیق و ظریف، طبیعت را می‌دیده است، می‌شنیده است و لمس می‌کرده است. در شعر شاملو توصیف طبیعت بیش و کم وجود دارد. مثلاً در ابتدای یکی از «شبانه‌ها»، یک شب مهتابی را این‌گونه تصویر کرده است: «شب که جوی نقره‌ مهتاب / بی‌کران دشت را دریاچه می‌سازد…». کسانی که یک شب مهتابی را در بلندایی بر فراز یک دشت تجربه کرده باشند، به خوبی درمی‌یابند که شاملو چقدر دقیق آن منظره را دیده است.


در شعری دیگر که به غلامحسین ساعدی تقدیم شده است، تصویری باشکوه و خیال‌انگیز از پاییز به دست می‌دهد: «گوی طلای گداخته / بر اطلس فیروزه‌گون. / (سراسر چشم‌انداز / در رویایی زرین می‌گذرد) / و شبح آزادگرد ِ. هیونی یال افشان، / که آخرین غبار تابستان را / کاهلانه / از جاده ِ. پرشیب / برمی‌انگیزد. / و نقش رمه‌یی/ بر مخمل نخ‌نما / که به زردی می‌نشیند. / طلا / و لاجورد. / طرح پیلی / در ابر و / احساس لذتی / از آتش. / چشم‌انداز را / سراسر / در آستانه‌ خوابی سنگین / رویایی زرین می‌گذرد».
در این نوع توصیف‌ها مابین طبیعت و شاعر فاصله‌ای هست و شاعر همچون سوژه دکارتی بر ابژه طبیعت می‌نگرد و واقعیت وجود ِ آن را گواهی می‌کند. اما در دو شعر مورد نظر من، رابطه شاعر با طبیعت از جنس دیگری است. شعر اول یکی از شبانه‌های شاملوست که به ضیاءالدین جاوید تقدیم شده است و دومی، «شب غوک» نام دارد. شعر اول در دهه ششم و شعر دوم در دهه هفتم زندگی شاملو سروده شده است.
شعر اول‌: «یَله / بر نازکای چمن / رها شده باشی/ پا در خنکای شوخ ِ. چشمه‌یی، / و زنجره / زنجیره‌ بلورین صدایش را ببافد. / در تجرد شب / واپسین وحشت جانت / ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد / غم سنگینت / تلخی ساقه‌ علفی که به دندان می‌فشری. / همچون حبابی ناپایدار / تصویر کامل گنبد آسمان باشی/ و رویینه / به جادویی که اسفندیار. / مسیر سوزان شهابی / خط رحیل به چشمت زند، و در ایمن‌تر کنج گمانت / به خیال سست یکی تلنگر / آبگینه‌ عمرت / خاموش / در هم شکند».

شعر دوم‌: «خِش خش ِ. بی خا و شین ِ. برگ از نسیم / در زمینه و / وِرَ بی واو و رای غوکی بی‌جفت / از برکه‌ همسایه – / چه شبی چه شبی! / شرمساری را به آفتاب پرده در واگذار / که هنوز از ظلمات خجلت‌پوش / نفسی باقی‌ست. / دیو عربده در خواب است، حالیا سکوت را بنگر. / آه / چه زلالی! / چه فرصتی! / چه شبی!».
زلالی ِ. این دو شعر، برخاسته از زلالی جان شاعر در آن دو لحظه ناب است. شاملو در این دو شعر، چنان با طبیعت درآمیخته است که گویی کودکی در دامان مادر غنوده است. در این دو شعر هیچ نشانی از آن فاصله، از آن جدایی سوژه و ابژه، دیده نمی‌شود. هستی شاعر چنان به هستی طبیعت پیوند دارد که هریک گویی آن دیگری است.
در شعر دوم، شاملو با استفاده از دو واژه نام‌آوا، زبان طبیعت را بی‌میانجی زبان قراردادی ما، بی‌میانجی الفبای زبان ما، دریافته است. در این زبان هیچ جدایی بین دال و مدلول نیست. دال همان مدلول است، مدلول همان دال. حذف این میانجی‌ها و این فاصله‌ها، حذف فاصله‌ای است که جهان مدرن بر شاعر، بر ما، بر انسان تحمیل کرده است.
با این حساب آیا من می‌خواهم تصویری رمانتیک – از نوع قرن‌نوزدهمی آن – از شاملو ارائه کنم؟ به باور من چنین نیست. رمانتیک‌ها در حسرت گذشته ازدست‌رفته و میل بازگشت به آن، آه و ناله سر می‌دادند. رمانتیک‌ها به قول لوکاچ کسانی بودند که واقعیت ملموس زندگی در برابر چشم ایشان ناپدید شد و جای خود را به واقعیتی دیگر بخشید. آن‌ها جهان واقعی را با دنیایی که در خیال خود ساخته بودند یکی می‌پنداشتند. در این دو شعر ِ.
شاملو و در بسیاری از شعر‌های نیما، سخن از دنیایی خیالی در میان نیست. آنچه هست، احساس یگانگی شاعر با طبیعت است؛ احساس یگانگی گوهر انسان و طبیعت. آن احساس زلال رهایی و سرخوشی که در دو شعر مورد بحث می‌بینیم، برآمده از ادراک یگانگی گوهر انسان و طبیعت است

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا