افغانستان و شکست امپراتوریها؛ شکستن داس و خرد شدن چکش شوروی(۱۵)
سید عطاءالله مهاجرانی
بر خلاف اشغال مجارستان در سال ۱۹۵۶ و اشغال چکوسلواکی در سال ۱۹۶۸ که با سکوت و بیتفاوتی جهان روبرو شده بود. گویی شوروی در حل دو مسئله داخلی کم اهمیت دو منطقه داخلی قلمرو خویش لشکرکشی کرده بود. اشغال افغانستان با واکنش سازمان ملل، امریکا، هم پیمانان امریکا در ناتو و کشورهای اسلامی روبرو شد. همه میدانستند که نمیتوانند دستاندازی شوروی به خاورمیانه و نزدیکی شوروی به منطقه خایج فارس را تحمل کنند.
در برابر دکترین برژنف میتوان از دکترین کارتر سخن گفت. هر دو دکترین ماهیت و باطنی مشابه، اما صورتی متفاوت داشتند. انصاف این است که دکترین کارتر دیگر حوصله و یا صرافت بازی با الفاظ را نداشت، خیلی صریح و بیپرده اعلام کرد هر گونه تهدید منافع امریکا در خلیج فارس به منزله اعلام جنگ با امریکاست. دکترین برژنف از اتحاد جهانی سوسیالیزم و منافع و مصالح مشترک کشورهای سوسیالیستی سخن میگفت که چنانچه این مصالح و منافع به مخاطره بیفتد، جهان سوسیالیزم یعنی اتحاد شوروی ناگزیر از مداخله است. کارتر بیپرده و برهنه از منافع و مصالح امریکا سخن میگفت. در بخش« بیست سال حضور بر باد رفته» به بررسی دکترین کارتر که عملاً توسط ریگان و جورج بوش پدر و پسر، کلینتون و اوباما و ترامپ و بایدن تداوم یافت خواهم پرداخت.
شوروی همانند کوه یخ غول آسای قطبی بود که با گرم شدن هوا، با صدای مهیبی میشکند و بر امواج اقیانوس شناور میشود. مرگ برژنف در دسمبر ۱۹۸۲، پس از هیجده سال رهبری شوروی و تمرکز بر دکترین برژنف در اداره جهان سوسیالیزم به رهبری اتحاد شوروی، آغاز ماجرا بود. نزدیک به سه سال حضور نظامی در افغانستان به نتیجه نرسیده بود. مقاومت مجاهدان افغانی ادامه داشت. بدیهی بود که سربازان و نظامیان روس و یا از ملتهای متنوع اتحاد شوروی انگیزه فدا کردن جان خویش را در افغانستان نداشتند. از طرفی دکترین نظامی در شوروی مبتنی بر دکترین سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست، شکل میگرفت.(۱۳)
نظامیان ارشد که از آغاز با اشغال افغانستان موافق نبودند، با مرگ برژنف فرصت یافتند که خود را با گرایش جدید گورباچف و دکترین سیاسی او تطبیق دهند. «مارشال اخرومیوف» که در دوران اشغال از سال ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۱ به مدت یک سال در افغاستان مستقر بود، از آغاز با اشغال مخالف بود.(۱۴) بعد از مرگ برژنف از مشوقان گورباچف برای خروج از افغانستان بود.
گورباچف دکترین نظامی را تغییر داد. (۱۵) پیش از او این دکترین بر مبنای تهدید خارجی ( در حقیقت توهم تهدید خارجی) طراحی شده بود.
«مارشال نیکلای اوگارکف» پنج مشخصه برای دکترین نظامی شوروی طراحی کرده بود، محور این دکترین، پیش بینی، احتمال و یا امکان حمله خارجی بود. در واقع دکترین بر اساس فرض حمله حارجی طراحی شده بود. بدیهی بود که حمله خارجی، تفسیری مناقشه برانگیز و دامنه گستردهای داشت.
در دو دهه قبل از گورباچف همین دکترین وجود داشت. هر دو اشغال چکوسلواکی و افغانستان بر مبنای چنین دکترینی در دوران رهبری برژنف شکل گرفت. البته بدیهی است که نمیتوان پذیرفت دوبچک و سوسیالیزم انسانی او تهدیدی برای شوروی به شمار میرفت و یا افغانستان چگونه میتوانست تهدید باشد؟ آیا اساساً میتوان افغانستان قبل از اشغال شوروی را جزو بلوک سوسیالیزم تلقی کرد؟ بر اساس دکترین برژنف اگر احساس میشد که حزب کمونیست یکی از کشورهای عضو جهان سوسیالیزم از مسیر طبقه کارگر و انترناسیونالیزم جهانی حزب کارگر «منحرف» شده است، زمینه و مشروعیت امکان مداخله فراهم میشد. بدیهی بود که تشخیص انحراف با کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی بود. «جنرال تیتو» و «دوبچک و چائوشسکو» همه منحرف بودند. حفیظالله امین که منحرف نبود! او جنایتکار و مستبد بود، اما مهره شوروی بود. وقتی شوروی تردید کرد که او در اداره امور افغانستان تدبیر و توانایی لازم را داشته باشد، در صدد حذف و قتل او برآمد و او را کشت. در واقع پشتوانه اشغال افغانستان جز توهم چیزی نبود. شوروی نگران بود که مبادا با ضعف حفیظ الله امین و عدم اقبال مردم به او، افغانستان در دامان نیروهای ضد کمونیست سقوط کند. بد تر از آن اگر نیروهای ضد کمونیست اسلامگرا باشند میتوانند بر جمهوریهای مسلمان نشین شوروی اثر بگذارند.(۱۶)