اجتماعاسلایدشوگزارش

بعد از مرگ برادرم دیگر هیچ آرزویی ندارم


بعد از چندین‌بار تماس، بالاخره حدود ساعت ۳ بعد از ظهر بود که تیلفونم را جواب داد. آدرس خانه‌اش را پرسیدم. گفت وقتی به ایستگاه «داش‌های حاجی غلام حسین» رسیدید، خانه‌ی «حسین پناهی» را بپرسید، همه برای‌تان‌ نشان خواهند داد.
وارد کوچه‌ا‌ی شدیم که موتر به سختی می‌توانست از آنجا عبور کند. آدرس را از چند نفر پرسیدیم و سرانجام، خانه‌ی حسین را پیدا کردیم. حسین پناهی، کسی که در انفجار مرگ‌بار ۳۱ ماه می در کابل کشته شد، بعد از مرگ خود خیلی شهرت یافته است و تقریباً تمام محل، او را می‌شناسند.
در کوچه، خانمی که چادر سیاه بر سر داشت، ایستاده بود. به او نزدیک شدیم، بعد از سلام خود را معرفی کردیم. صدایش خیلی محزون و گرفته بود، به سختی جواب سلام من و همکارم را داد. گفت که راضیه برادر «حسین شهید» است. به طرف خانه‌ی خود راهنمایی‌مان کرد. همکار خارجی‌ام، از من پرسید که قرار است صحبت‌های او با راضیه را چه کسی ترجمانی کند؟ من یا مختار، هم‌کار افغان‌مان.
اما مختار به من گفت، چون خانم هستم باید داخل بروم و با خانواده حسین مصاحبه کنم و خودش در موتر، منتظر ما می‌ماند. داخل حویلی شدیم؛ یک حویلی قدیمی گِلی با دو اتاق و یک زیرزمینی. آنجا زن پیری را دیدیم که از زانوهایش گرفته و پیش دروازه‌ی خانه، منتظر ما نشسته است. نزدیک او رفتیم، همرایش احوال‌پرسی کردیم. صدایش شنیده نمی‌شد، فقط لب‌هایش تکان می‌خورد.
راضیه، ما را به یکی از اتاق‌هایی که به نظر می‌رسید مهمان‌خانه باشد، راهنمایی کرد. خودش، اندکی دورتر از ما نشست. پس از لحظه‌ی کوتاهی، مادرش نیز وارد اتاق شد. وقتی به سویش، نگاه کردم باز هم فقط لبانش تکان می‌خورد و صدایش شنیده نمی‌شد.
من و سونه(همکار خارجی من) علت آمدن خود را برای راضیه توضیح دادیم و سپس به سوال و جواب شروع کردیم. از او پرسیدم چه وقت و چگونه از «شهادت حسین» باخبر شد؟
راضیه گفت:« خانه بودم که صدای انفجار را شنیدم. برای برادرم زنگ زدم، ولی جواب نداد. چون همیشه وقتی زنگ می‌زدم تیلفون مرا قطع می‌کرد و خودش زنگ می‌زد برای همین، چند دقیقه‌ا‌ی منتظر ماندم؛ ولی حسین دیگر زنگ نزد. نگران شدم، شروع کردم به زنگ زدن. تا یک ساعت به حسین زنگ زدم، ولی او جوابی نداد. سرانجام تصمیم گرفتم به محل حادثه بروم و حسین را پیدا کنم. تمام کوچه را دویدم و به سرک رسیدم. از هر تکسی‌رانی که می‌خواستم مرا به چهارراهی زنبق ببرد قبول نمی‌کرد؛ تا این‌که به یک تکسی‌ران گفتم هر قدر که پول بخواهد، برایش می‌دهم ولی باید مرا ببرد. به چهارراهی زنبق رسیدم. اول پولیس‌ اجازه نمی‌داد؛ تا این‌که با تمام توان پولیس‌ را پس زدم و خودم را به محل حادثه رساندم. تمام جوی‌های و اطراف آن را جست‌وجو می‌کردم، به امید این‌که شاید حسین بی‌هوش شده و جایی افتاده باشد. چون حسین با بایسکل رفت‌وآمد می‌کرد. سرانجام، ناامید شده و راهی شفاخانه ایمرجنسی شدم. برایم اجازه نمی‌دادند که داخل شفاخانه بروم؛ من هم مجبور شدم خودم را پیش پای پولیس انداختم. بالاخره اجازه داد تا داخل شفاخانه بروم.»
راضیه دیگر توان حرف زدن نداشت. حرف‌های او اشک‌های من و همکارم نیز جاری ساخت. وقتی به طرف مادر حسین دیدم، با گوشه‌ی چادر، چشمان خود را می‌فشرد؛ گویا دیگر اشکی برایش باقی نمانده است و می‌خواهد با فشار دادن چشمانش، اشک بریزد.
راضیه از این‌که چگونه توانست، جسد حسین برادر خود را از میان قربانیان دیگر پیدا کند، گفت:« وقتی وارد شفاخانه شدم، همه اتاق‌ها از زخمی‌ها پر شده بود. من به ترتیب تمامی اتاق‌ها را جست‌وجو کردم. لیستی را آوردند که چند نفر حسین نام داشت. به نزدیکی از کسانی رفتم که حسین نام داشت. صورتش به‌طور کامل سوخته بود؛ شناخته نمی‌شد،کمی پیش رفتم و به او گفتم که من راضیه خواهرش هستم. او با تکان‌دادن دست به من فهماند که او حسین من نیست.»
راضیه از فرط غم و اندوه، دیگر نفسش بالا نمی‌آمد. طرفش که دیدم، صورتش زرد و لبانش خشک شده بود. لبان خود را با زبان خویش تر کرد و ادامه داد:« بررسی کردن زخمی‌ها تمام شد. حالا باید حسین را میان جنازه‌ها جست‌وجو می‌کردم. به من گفتند که سن‌ام کم است و طاقت دیدن جنازه‌ها را ندارم. با فریاد به یکی از داکتران گفتم که من هیچ‌کسی را ندارم. پدرم مریض است و نمی‌تواند این‌جا بیاید. دیگر هیچ چیزی به من نگفتند. من هم وارد سردخانه شدم که از جنازه پر بود. تمامی‌شان را یکی یکی بررسی کردم و تقریباً هشت جنازه را دیدم که صورت بعضی‌های‌شان قابل شنایی نبود. تصمیم گرفتم بیرون شوم، شفاخانه‌های دیگر را نیز ببینم. چند قدم برنداشته بودم که فکر کردم، حسین، مرا صدا می‌کند و می‌گوید:« راضیه، من این‌جا هستم. برگشتم به سردخانه و باز هم صورت باقی جنازه‌ها را دیدم تا این‌که رسیدم به حسین.»

راضیه زیر سایه درخت افتاده و یک نفر گریه‌کنان از او می‌خواهد که چشمانش را باز کند. سراسیمه بلند می‌شود و فکر می‌کند که کابوس دیده است. چهار دست و پا می‌شود و به سردخانه بر می‌گردد و دوباره می‌خواهد حسین را ببیبند تا باورش شود که دیگر برادرش زنده نیست.
راضیه می‌گوید:« حیران بودم که چگونه به پدر و مادرم خبر بدهم؟ و چه کسی برایم تابوت بیاورد، تا حسین را انتقال دهم. از طرفی، داکتران نیز از ما می‌خواستند که جنازه‌های‌مان را ببریم تا سردخانه خالی شود و جنازه‌های بعدی را بیاورند. ۲ ساعت منتظر ماندم تا این‌که پسر مامایم و یک دوست حسین، تابوت آوردند.»
از راضیه پرسیدم که چگونه به پدر و مادرش، مرگ حسین را خبرداده است؟ او گفت که یکی از دوستانش به راضیه زنگ و پرسیده بود که چه «گپ» است. راضیه از او خواسته که اگر نزدیک پدر و مادرش است، از آن‌ها دور شود تا برایش خبری را بدهد. در همین حال، مادر حسین تیلفون را از دوست راضیه می‌گیرد و راضیه خبر مرگ برادر را به مادرش می‌دهد.
با دیدن جنازه حسین، پدرش عباس که قبلاً سکته مغزی کرده بود، دچار شوک روانی می‌شود. راضیه پدرش را در اتاقی آورد که ما آنجا بودیم. یک چوکی آبی‌رنگ برایش گذاشت و او به کمک خانمش فاطمه و دخترش راضیه، آنجا نشست. به عکسی اشاره کرد که جوانی خودش را نشان می‌داد. آهسته‌آهسته گریه کرد و گفت:« او کسی که لنگی دارد، عکس من است و عکس دیگر از حسین.» با گرفتن نام حسین، نفسش بند آمد. ما به راضیه گفتیم که ضرور نیست تا پدرش حرف بزند. راضیه صورت پدر را پاک کرد و بعد اشک‌های خودش را.
حسین پناهی، کارمند قراردادی سفارت کانادا بود. او قبل از آن به حیث «برقی» در زندان پلچرخی و میدان‌هوایی حامد کرزی، کار کرده است. او به زبان‌های انگلیسی، ترکی، اردو، دری و پشتو تسلط داشت و به این زبان‌ها می‌توانست که صحبت کند، اما به دلیل فقر و تنگ‌دستی، زمانی‌که متعلم صنف نهم بود، مکتب را رها کرده و برای کار عازم ایران شده است. حسین ۳ خواهر دارد. راضیه می‌گوید که برای حسین، زندگی کردن در خانه‌ی مردم، برایش ننگ بوده است. از همین‌خاطر، چندین سال سخت کار کرد و خانه خرید تا خواهران جوانش را از «نگاه‌های بد» مردم نجات دهد.
مریم و حفیظه، دو خواهر حسین، ازدواج کرده‌اند و حالا صاحب فرزند هستند. تنها نگرانی حسین، پدر و مادر مریض و خواهرش راضیه بود.
قرار بود که حسین بعد از عید فطر، با دختر یکی از فامیل‌های نزدیک خود نامزد شود. حسین ۲۸ ساله، از این‌که توانسته بود اندکی به زندگی خانواده‌ا‌ش سروسامان بدهد خوشحال بود.
راضیه می‌گوید:« حسین تنها نان‌آور خانواده و تکیه‌گاه من بود. او مکتب را رها کرد تا من به درس‌های خود ادامه بدهم و حقوق بخوانم و در آینده وکیل پارلمان شوم.»
او در پایان گفت:« اکنون که حسین نیست من دیگر هیچ آرزویی ندارم و نمی‌توانم وکیل شوم.»
فاطمه فیضی – خبرگزاری دید

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا