آخرین اخبارتحلیلسیاستمقالات علمی-تحقیقی

نسبت میان دو مفهوم از شر: شر رادیکال و شر مبتذل

با از میان بردن ماهیت انسان در نظام‌های اقتدارگرا معلوم می‌شود که دستاورد شر رادیکال بی فایده و عاطل کردن انسان به مثابه انسان است. و از همه مهمتر برای این کار هیچ گونه انگیزه‌ واقعی وجود ندارد


مسئله‌ شر، وجه رادیکال و ابتذال آن، از دید امانوئل کانت و هانا آرنت − بخش دوم


ساختارِ سیستم توتالیتر
به باور آرنت ریشه کن کردن انسان به مثابه انسان در حکومت توتالیتر ریشه کن کردن این ویژگیِ خودانگیختگی است، امری که پیش شرط هر گونه مقاومت فردی در برابر زور و ستم است. علاوه بر آن روشهای موثری که با آن انسانیت در دوران حکومت نازیها تخریب شد از این قرارند. مسخ ماهیت انسان در چند مرحله: الف) با متلاشی کردن حق فردیت حقوقی ب) با ریشه کن کردن فردیت اخلاقی و ج) با انهدام شخصیت یگانه‌ آدمی.
الف) با سلب و انکار حق شهروندی، تنها حقوق و وظایف یک فرد منحل نمی‌شوند. از این طریق فردِ فاقد تابعیت، خود به خود به غیر خودی مبدل شده و خصومت با او بدون توجه به اعمال و کردارش به شکل خودسرانه و اتوماتیک (آتش به اختیار) و خارج از محدوده‌ حقوق یک شهروند عادی قرار میگیرد. در قیاس با یک شهروند معمولی، فردِ بدون تابعیت باید نخست به دنبال جرم خود بگردد و سپس معنا و هدف جریمه و توبیخی را که بر او تحمیل شده توجیه کند. پناهندگان و زندانیان سیاسی می‌توانند شهادت دهند که متهمی که جرمش اعلان نشده چه اندازه بیشتر از یک مجرم معمولی یا یک قاتل رنج، می‌برد. جورجو آگامبن با مفهوم «هومو ساکر» به همین نکته می‌پردازد. به زعم آگامبن در وضعیت‌های استثنایی (برای نمونه بازداشتگاهِ نازی‌ها یا در بازداشتگاه موقت گوانتانامو) نخست بازداشتی را به طور کامل از تمامی حق و حقوق شهروندی محروم می‌کنند و سپس از آنجا که آنها اتباع قانونی هیچ کشوری شمرده نمی‌شوند از دایره قوانین جزائی حذف شده و هر رفتاری با آنها موجه جلوه می‌کند.[۷]ب) با تخریب ارزش‌های اخلاقی، متهم حتی دلیلی برای مقاومت و در نهایت شهادت نمی‌بیند. علاوه بر آن در چنین وضعیتی کسی نیست که گواه این مقاومت باشد. یهودیان اردوگاهای نازی و توابین سیاسی زندانهای حکومتهای استبدادی حکایت‌های بسیاری از چنین وضعیتی دارند.
ج) با نابودی تفاوتهای فردی، با همگون سازی زندانی و یا اسرا در اردوگاه، از طریق تقلیل آنها به یک شماره و لباس یکدست، با از بین بردن نام و یاد و مشخصات فردی آنها، فردیت یگانه بازداشتی نیز نابود می‌شود.
در چنین ساختاری ذات انسان تباه شده و فردیت او امری زائد به نظر می‌رسد. چه این انسان قربانی و چه کارگزار سیستم توتالیتر باشد. یکمی قربانی بی هویت آن است و دومی تنها یک ابزار قابل تعویض. آنچه چنین سیستمی می‌خواهد توده‌ هم شکل و بیشخصیتی است که در راه یک ایده‌ تمامیت خواه، یا از حقوق شهروندی خود صرف نظر کند و یا خواسته‌های خود را صرفاً به عنوان زیر مجموعه این ایده طلب کند. ارزش کارگزاران چنین حکومتی چه حکومت استالینی باشد و چه هر حکومت توتالیتر دیگری، تنها در کارکرد آن‌هاست. در چنین نظامی انسان‌ها تنها به کارمندان و چرخ دنده‌های ماشین اداری تبدیل می‌شوند.آرنت می‌نویسد:
«جنبش‌های توتالیتر، سازمان‌های عظیمِ متشکل از انسان‌های جدا افتاده و منزوی‌شده‌‌اند. وفاداریِ کامل به چنین جنبش‌هایی تنها زمانی میسر می‌شود که تعهدِ اعضا از هر معنای واقعی و غیرانتزاعی که ذهن می‌تواند به واسطه‌ آن‌ها متحول شود، تهی شده باشد». (ریشه‌های توتالیتریزم)
در چنین ساختاری انسان در میان دو معنای متعصبانه در نوسان است. از یک سو هر معنایی شخصی در معنا و هدف کلی ادغام شده است. جست‌وجوی هرگونه ارتباط معنایی که بتواند گرفتاری قربانی را توضیح دهد بی جواب خواهد ماند و مایوس کننده است، و بدین ترتیب نوعی بیهودگی کامل حکفرماست. از سوی دیگر یک فرا معنا، یک سوپر معنا (رایش سوم، حکومت شوراها، امت اسلام و از این قبیل) دیکته می‌شود. قهرمان رمان «محاکمه» اثر کافکا گرفتار چنین دستگاهی است.
با از میان بردن ماهیت انسان در نظام‌های اقتدارگرا معلوم می‌شود که دستاورد شر رادیکال بی فایده و عاطل کردن انسان به مثابه انسان است. و از همه مهمتر برای این کار هیچ گونه انگیزه‌ واقعی وجود ندارد. این روند، همان طور که گفته شد، از طریق ریشه کن کردن خودانگیختگی و تخریب شخصیت ممکن می‌شود. اگرچه می‌توان در باره ساختار و میکانیزم چنین سیستمی نوشت اما این سیستم به زعم آرنت در نهایت به هیچ عنوان قابل درک نیست زیرا نه علتی و نه معنایی پشت آن نهفته است.
امر دیگری که در چنین دستگاهی خود نمایی می‌کند حذف گفت‌وگو و پرسش است. با پایان گفت‌وگو به عنوان مولفه‌ اصلی تفکر، قوه‌ داوری نیز از کار می‌افتد و راه بر ابتذالی که در مفهوم Fachidiot نهفته است، هموار می‌شود. [۸]

هانا آرنت

از امتناع تفکر و فقدان «نیروی داوری فردی» تا اطاعت کورکورانه و سرسپردگی بی چون و چرا به یک فرمانده و یا مزدوری برای یک حکومت توتالیتر و نهایتاً شراکت در نقض عدالت راه دوری نیست. با سرکوب و در فقدان نیروی داوری، وجدان عامل کشتار آرام می‌گیرد و دیگر دلیلی برای باز خواهی از خود نمی‌بیند، چه این عامل مسئول اداری بخشی از اداره‌ امنیت باشد، چه سرباز و چه قاضی دادگاه. در هزارتوی بوروکراتیک یک نظام توتالیتر، مسئولیت و نقش هر حلقه تنها تا اجرای اوامر سرکرده‌ خود محدود می‌شود و پاسخگویی در برابر عمل خود بی اهمیت. کانت در کتاب سنجش خرد ناب می‌نویسد: « […] نیروی داوری استعدادی است ویژه که هرگز نمی‌تواند آموخته شود، بلکه فقط می‌تواند اعمال گردد. از اینرو نیروی داوری همچنین جنبه‌ خاص آن چیزی است که اصطلاحاً عقل سلیم نامیده می‌شود، و هیچ مکتبی فقدان آن را جبران نتواند کرد».
برای کانت «[…] فقدان نیروی داوری در حقیقت همان چیزی است که حماقت نامیده می‌شود. و چنین عجزی را هیچ علاجی نیست».
« […] از این رو ممکن است یک پزشک، یا یک قاضی، یا یک سیاستمدار، بسی قاعده‌های عالی بیماری- شناسی، قضایی، یا سیاسی را در ذهن داشته باشد، به حدی که حتا بتوانند در رشته‌ خود استادی دقیق شوند، ولی با این همه در تطبیق آن قاعده‌ها به آسانی دچار لغزش گردند، یا به این دلیل که از بابت نیروی داوری طبیعی (هرچند نه در فهم) ناقص‌اند و هر چند جنبه‌ عمومی را به طور مجرد می‌بینند، ولی قادر نیستند تشخیص دهند که آیا موردی به طور ملموس تحت آن قرار می‌گیرد یا نه – یا هم چنین بدین دلیل که به سان بسنده از طریق نمونه‌ها و کارهای عملی به این داوری‌ها راهنمایی نشده‌اند».[۹]پرسشی که در اینجا با تاکید مطرح می‌شود، این است که: مسئولیت فرد در حکومت توتالیتر چه اندازه است؟
با همین پرسش پیش روی هانا آرنت با مسئله آیشمن روبرو می‌شود.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا