آخرین اخباراجتماعافغانستان

از بامیان تا ایران؛ روایتی از جنگ و کشتار و مهاجرت

هوای بامیان در زمستان خشک و استخوان‌سوز می‌شود. برف همه جا را سپید پوش کرده بود، گویی طبیعت برای نمایش خون در سپیدی آمادگی می‌گرفت. در یکی از این روزهای سپید، روستا زیر چکمه‌های سیاه طالبان له شد.

زمستان سرد و سوزان ۱۳۷۹ بود. رخدادها و حوادثی که در آن سال پیش آمد و مسیر زندگی خیلی ها را تغییر داد، در اعماق ذهنم همانند فریادی از دور شناور است. یادم می‌آید که زندگی آرام و روستایی در دامنه‌های هندوکش و بابا داشتیم. روزگاری که آب مان سرد بود و نان مان گرم، آغوش گرم خانواده بود و قصه‌های دور صندلی. روزگاری که هنوز بار زندگی روی شانه‌های ما گذاشته نشده بود و دنیا به کام ما بود.
نام من و هم‌سن و سالانم تازه در مکتب «سرکاری» «سیاه» شده بود. خالی از دغدغه‌های روزگار با شور و شوق غزالی به سوی «سبق‌های ما» می‌شتافتیم. با تمام شور و شوق، سرگرم یادگیری از زندگی در روستا و غرق در نعمات و زیبایی‌های رودها و کوه‌های سر به فلک کشیده بودیم. اما گویی این آرامش و دنیای کودکانه، آرامش پیش از توفان بود که با چشم‌برهم زدنی به «قتل عام و مهاجرت» تبدیل شد؛ سفری به سوی ناکجا آباد که انتهایش معلوم نبود.
زمستان بود. هوای بامیان در زمستان خشک و استخوان‌سوز می‌شود. برف همه جا را سپید پوش کرده بود، گویی طبیعت برای نمایش خون در سپیدی آمادگی می‌گرفت. در یکی از این روزهای سپید، روستا زیر چکمه‌های سیاه طالبان له شد.
به دستور «لوی ملا» با دستاری سفید که از چرک به سیاهی گراییده بود و ریشی که شاید ماه‌ها با آب تماس نداشت، تمام مردان روستا بازداشت و به «مسلخ» فرستاده شدند. از همان زمان «دهن شوراب» به عنوان کشتارگاه لشکر طالبان در ذهنم گیر کرده و محو نمی‌شود.
پدر، کاکاها و شاید تعدادی از روستاییان دیگر به کوه پناه برده بودند، پناه بردن به کوه از چنگال ماشین کشتار طالبان یگانه راهی بود که در ذهن می‌رسید. راه دیگر نبود، مقابله یا تسلیم کشتار شدن.
طالبان گروه-گروه و در چند نوبت می‌آمدند و خانه‌های مردم محل را زیر و رو می‌کردند. من و برادرانم، دانش‌آموزان صنف اول و دوم مکتب بودیم. ترس و وحشت همه‌ جا را فرا گرفته بود. در داخل گاوخانه پنهان شده بودیم. شب‌ها و روزهایی را داخل گاوخانه گذراندیم. مادرم فقط سه بار در روز می‌آمد و آب و نان خشک برای‌مان می‌آورد. هر بار که صدای دروازه را می‌شنیدیم، از شدت ترس نفس‌مان بند می‌شد؛ روح از کالبد ما جدا می‌شد و زمانی که می‌دانستیم مادر است، جان تازه می‌یافتیم. طالبان چندین بار به خانۀ ما آمدند و همه جا را تلاشی کردند.
مادرم به ما اجازه نمی‌داد بیرون برویم. مادر می‌گفت طالبان تمام مردم را در جایی جمع کرده و کشته‌اند.
در آن زمستان شوم، هیچ‌کس از فرزندان و همسران خود که به چه دلیلی با آن‌ها چنین برخورد می‌شد، آگاهی نداشت. مادرم، از «سید حبیب» معلم ما که الفبای زبان پشتو و قاعده (هفت‌یک) درس می‌داد، گفت: «طالبان رادیویش را در خانه‌ یافتند. بیچاره را خیلی زدند، چشمش را در آوردند و با خود بردند». بعد شنیدم که همه را سلاخی کردند، بعضی را هم زنده پوست کندند.
از میان قربانیان، تنها دو تن که نام یکی «سید انور» و آن دیگر که نامش به خاطرم نیست، به رغم اصابت چندین گلوله در نقاط مختلف بدن شان، از آن توفان قتل و کشتار جان به سلامت بردند.
سید انور از آن روز روایت‌ها دارد: «وقتی طالبان همه را در یک مکان جمع کرده و تیرباران کردند، من هم که در آن صف ایستاده بودم، خودم را در میان جنازه‌ها انداختم و دیگر چیزی به یاد ندارم چند ساعت بعد، به هوش آمدم و به کمک یک تن از اهالی قریه، خود را به خانه رساندم». این تصویر وحشتناک و مخوف دنیای کودکی‌ام است که با ورود طالبان رقم خورد.
چند روزی از قتل عام گذشت، پدر و کاکاهایم به خانه آمدند و پس از دفن شهدا، همه دارایی زندگی روستایی‌اش را که سال‌ها برای آن زحمت کشیده بود، رها کرد. مهاجرت!
فقط چند دست لباس و ضروریات اولیه زندگی را برداشتیم و شب‌هنگام از کنار باغ‌ها و رودهای یخ‌زده به سمت پنجاب و از آن‌جا به سوی مرز ایران حرکت کردیم.
خیلی از خانواده‌ها که هنوز در سوک و شوک از دست دادن نان‌آور خانه و عزیزان شان بودند، با ما به سوی ایران همراه شدند. باور هیچ‌کس نمی‌آمد که روزی خانه و کاشانۀ خود را ترک کنند به این امید که زندگی آرامی را در غربت و مهاجرت بیابند. خانواده ما در مکانی نزدیک مرز ایران (وسط یک برهوت)، چیزی نمانده بود که از فرط تشنگی تلف شود.
پدرم با دو دلی زمزمه می‌کرد «قاچاقبران برای این که ما را به آن طرف مرز برسانند، این‌جا رها کردند یا شاید هم به قاچاقبر دیگری فروخته باشند».
هوا خیلی گرم بود، از مادر آب می‌خواستیم.آب نبود. مادر می‌گفت: «آب نخور که باز گشنه می‌شی بچیم». مادر از سر ناچاری با جدای گرسنگی و تشنگی آرام‌مان می‌کرد. ناگزیری و گرما و عطش مادر را فرا می‌گرفت. مادر خود را برای فرزندان فراموش می‌کرد. گویی خود در آن برهوت نیست. مهر مادر اما نجات مان داد.

هنوز آن روز را که از فرط تشنگی، چشمانم سیاهی می‌رفت، به یاد دارم. پدر و کاکاهایم یافتن آب را چند ظرف برداشته و در بیابان ناپدید شدند.
مدتی بعد، از حال رفته بودم/ شاید خوابیده بودم که بیدارم کردند. پَتَک آب را در دست پدر دیدم. در مدت چند دقیقه، پتک خالی شد. پس از آشامیدن تازه فهمیدیم که آب به قدری شور است که به سختی می‌توان نوشید. روز جای خود را به شب می‌داد که موتری آمد و ما را برداشت. با تحمل تقریباً دو ماه آوارگی، سختی و مشقتِ راه، به ایران رسیدیم.
ادامه دارد…..

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا