اگر تیلفونم نمیشکست کشته میشدم/ گفتند اگر پول ندهی به «چارسای» میفرستیمت
گزارش از رسول شهزاد- خبرگزاری دید
این گزارش، روایت اسارت ۲۴ ساعته شریف(نام مستعار) است که در چاربولک بلخ توسط طالبان از موتر پیاده شده، شکنجه شد و پنجاههزار افغانی رشوه پرداخت تا آزاد شود. شریف از شبرغان به سوی مزارشریف در حرکت بود. هنوز آثار و علایم شکنجه و لتوکوب در بدن او نمایان است و میگوید که وقتی طالبان بدون پرسان و بازخواست به گردن یکی از مسافران شلیک کردند، شوک دیده و هر لحظه آن صحنه در برابر چشمانش رژه میرود.
شریف شاید از انگشت شمار افراد خوشبخت است که به اسارت گروه طالبان در آمده و دوباره زنده بیرون شده است. او نه در ارتش است و نه در پولیس، بیکار است و در اتاقهای دانشجویی در مزارشریف زندگی میکند. شریف میگوید که تنها جرمش بودن در یک موتر با دو عضو ارتش بوده است.
از این واقعه چیزی در حدود دو ماه میگذرد، ولی هنوز هنگام روایت کردن گلوی شریف بغض میکند و میخواهد فریاد بزند که چرا بیجهت شکنجه شده و چرا عدالت تامین نمیشود. او قصهاش را با خبرگزاری دی در میان گذاشته تا شاید آرامشی باشد برای دلش.
شریف گفت: یکی از خویشاوندان ما در ولایت بلخ فوت کرده بود و من به خاطر کفن و دفنش با جنازه او رفتم به ولایت سرپل- ولسوالی سانچارک. بعد از چند روز و سپری نمودن مراسم فاتحه ختم و خیرات، تصمیم گرفتم به ولایت بلخ برگردم. رفتم به مرکز ولسوالی و از آنجا به مرکز ولایت سرپل. با چندین راننده که آشنا بودند نیامدم چون ترسیدم که مرا میشناسد، مبادا با طالبان ارتباط داشته باشند. با یک راننده که موتر نوع کرولا داشت صحبت کردم و سوار موتر شدم.
در سیت پشت سر با سه مسافر دیگر نشستم سیت کنار راننده خالی بود. موتر حرکت کرد و کمی از مرکز ولایت دور شدیم. در مسیر میان سرپل و شبرغان دو نفر دیگر که منتظر موتر بودند، سوار شدند.
وقتی آن دو جوان سوار موتر شدند با هم صحبت میکردند که کاش هوایی میرفتیم. یکی از آنها گفت که من خواب ماندم، دیگرش میگفت من کار داشتم وگرنه به هیچ وجه زمینی نمیرفتم. قصههای آنها ادامه داشت و ما همچنان به سوی ولایت جوزجان در حرکت بودیم. در مسیر میان سرپل و جوزجان واقعه مهمی رخ نداد. از جوزجان به سوی بلخ حرکت کردیم. اما وقتی به ساحه ولسوالی چاربولک ولایت بلخ رسیدیم، دقایقی پیش از رسیدن ما جنگ میان نیروهای دولتی و طالبان پایان یافته بود. علایم نشان میداد که درگیری شدیدی میان نیروهای دولتی و طالبان رخ داده بود، چون اجساد کشته شدگان طالبان که به هفت و هشت نفر میرسید در جاده مانده بود.
شریف ادامه میدهد که وقتی در ساحه جنگ رسیدند شش یا هفت طالب ایست بازرسی داشتند و موترها را بازرسی میکردند.
او ادامه داد: وقتی ما رسیدیم یک موتر فلانکوچ، یک موتر کرولا و یک عراده کرولای استیشن که به سراچه معروف است، پیش از ما در ایست بازرسی رسیدند، طالبان به آنها اجازه دادند که حرکت کنند و بروند. وقتی ما به ایستگاه بازرسی طالبان رسیدیم یک طالب که از ظاهرش معلوم بود جوانترین شان است یک کوله پشتی در پشت داشت و چندین گلوله راکت با خودش حمل میکرد، اشاره کرد که موتر را گوشه کن.
شلیک وحشیانه به گردن مسافر!
وقتی راننده موتر را ایستاد کرد قبل از این که دیگران را از موتر پایین کند از یکی از آن جوانهایی که در سیت کنار راننده نشسته بودند، پرسید: نامت چیست؟ شریف میگوید: چون من ترسیده بودم و گوشهایم قفل شده بود، دقیق نفهمیدم که اسم آن پسر چه بود، احمد یا محمد دقیق یادم نمانده. وقتی نامش را گفت، طالب بهش گفت: تیلفونت را بده. وقتی تیلفون این جوان را گرفت بعد از چند ثانیه بازهم صدا کرد: پایین شو؛ وقتی آن جوان پایین شد. از پس کلهاش گرفت و وی را به کنار جاده کشید و بدون هیچ سوال و جوابی وی را تیرباران کرد. آن جوان به خاک افتاد و یک نگاه دیدم که در خون میغلتد.
شریف با اندک لرزشی در صدایش میگوید: وقتی من این صحنه را دیدم. بدنم سست شده بود. دهنم از ترس خشک شده بود و چشمانم سیاهی میرفت. هیچ حسی نداشتم که ناگهان صدا کرد که همه پایین شوید.
وقتی پایین شدیم، چشم و دست ما پنج نفر را بستند و سوار بر موترسایکلها شدیم و نمیدانم که به کجا میرفتیم.
شریف میگوید: یکی از آنها از دستم گرفت و مرا سوار موترسایکل کرد. حدود ۲۰ الی ۲۵ دقیقه در مسیر راه بودیم که موترسایکل ایستاد و گفت پایین شو. وقتی پایین شدم یکی از دستم گرفت. به من گفت که احتیاط کن که زینه است. گفتم مسلمان، چشمم بسته است چطور ببینم که زینه است. وقتی این حرف را زدم، طالبی که همراه من بود با قنداق تفنگ چندین ضربه خیلی محکم به پشتم زد. درد شدیدی احساس کردم و با لگد زد و گفت حرکت کن. احساس میکردم که زینهها به یک تهکوی ختم میشود، وقتی داخل اتاق شدم متوجه شدم که تعداد زیادی از گروگانهای طالبان در این اتاق است. حدود ۲۰ نفر در یک اتاق بودیم. وقتی داخل اتاق شدم مرا تلاشی کردند. ۱۵۰۰ افغانی داشتم، کارت بانکی داشتم، همه چیزم را طالبی که با من بود گرفت. طالبی که نگهبان آن اتاق بود بارها به ما اخطار میداد که هیچ کسی حق صحبت کردن با دیگری را ندارد.
یکی صدا میکرد که من تشنهام، یکی صدا میکرد که من گرسنهام، یکی فریاد میزد که مسلمان مرا کُشتی، یکی فریاد میزد که به آبروی محمد و قرآن بگذارید بروم. با شنیدن این صداها فکر میکردم که به آخر دنیا رسیدهام. خوب متوجه شدم که اینجا هیچ خبری از آب و نان و این چیزها نیست. طالبان میآمدند و یک یک نفر را با خود برای بازجویی با خود میبردند.
نمیدانستم که روز است یا شب. بعد از ساعتها انتظار، نوبت به من رسید. کسی از دستم گرفت و گفت برخیز که برویم. از جایم بلند شدم و حرکت کردم. ساعتها نشسته بودم وقتی حرکت کردم پاهایم وزنم را تحمل نتوانست و افتادم. وقتی افتادم، کسی که مرا میبرد باز هم با قنداق سلاحش چندین ضربه محکم به کمرم زد و چیغ زد: برخیز بیغیرت، کور هستی!
با درد زیادی ایستادم و حرکت کردم. چشمانم بسته بود وارد اتاقی شدم که کسی مرا بازجویی میکرد.
از من پرسید: نامت چیست؟ گفتم: شریف
گفت: چکاره هستی؟ کجا میروی؟ از کجا آمدی؟ از کدام ولایت هستی؟
گفتم: از ولایت سرپل ولسوالی سانچارک روستای…… گفتم من محصل هستم یکی از فامیلهای مان به نام….. فوت کرده بود، با جنازه او رفته بودم منطقه. ختم و خیراتش که تمام شد خواستم برگردم سر درسم.
بازهم سوال کرد که فرمانده چمران و خُرم را میشناسی؟
گفتم بلی میشناسم ولی با آنها در ارتباط نیستم.
وقتی این جمله را گفتم. کسی که سوال میکرد، چندین سیلی محکم بر صورتم زد در این هنگام کس دیگری وارد اتاق شد که با نام مولوی رازق صدایش میکردند، گفت: چرا ای نفره لت میکنی؟ کسی که مرا بازجویی و لتوکوب میکرد، در جوابش گفت که این آدم با فرمانده خرم ارتباط دارد.
وقتی سیلی خوردم خیلی بغض کرده بودم، اشکهایم جاری شده بود ولی نمیتوانستم فریاد بزنم.
کسی که تازه وارد اتاق شده بود جای بازجوی مرا گرفت و شروع کرد به سوال کردن.
گفت: کی هستی؟ از کجا هستی؟ از کجا آمدی؟ چکاره هستی؟ تمام پاسخهایی را که به بازجوی اولی داده بودم برایش گفتم.
باز هم سوال کرد، محصل که هستی چی خواندی؟ گفتم: رشته اقتصاد را خواندم. بازهم سوال کرد که چکار میکنی؟ گفتم: بیکار هستم.
باز هم سوال کرد: چرا جمپرت(کاپشن) اینطوری است؟ چرا ریشت را تراشیدی؟ چرا لباسهایت اینطوری است؟ چرا با این آدمها آمدی؟
بعد از این سوالات، برایم گفت: وقتی تو بیگناه هستی با ما همکاری کن. به مجاهدین کمک کن. اگر با ما همکاری نکنی یا کمک نکنی تو را میبریم به منطقه «چهارسای».
«منطقه چهارسای، بین ولایت سرپل و ولایت بلخ است. این منطقه در ولسوالی زاری موقعیت دارد و طبق گفته کسانی که در آنجا بودند، یکی از مراکز تجمع و مراکز مهم طالبان است. جایی است که گروگانهای طالبان بعد از یک مرحله اولیه بازجویی به آنجا منتقل میشوند».
وقتی از من خواست که به مجاهدین کمک کنم در جوابش گفتم: مولوی صاحب من هیچ چیزی ندارم من یک محصل هستم. از کجا کنم؟ چطور کمک کنم؟ بازهم تکرار کرد که اگر کمک نکنی تو را به چهارسای منتقل میکنیم.
در جوابش گفتم: اجازه دهید که با فامیلم صحبت کنم. تیلفون هوشمندم در ابتدا که با قنداق سلاح بر من حمله کرده بودند، شکسته بود. تیلفون دیگرم را گرفت، شمارههایم را بررسی کرد گفت به کی زنگ بزنم؟ گفتم به سید…. زنگ بزن. ( سید …. مامای شریف است) او بعد از ۱۳ ساعت با مامایش صحبت میکند.
شریف ادامه میدهد: وقتی مولوی رازق به مامایم زنگ زد از وی خواست که به مجاهدین کمک کند تا خواهرزادهاش آزاد شود. بعد از چانهزنیها، مولوی رازق به مامایم گفت که شما باید یک میل کلاشنیکوف به مجاهدین کمک کنید؛ چون شما در منطقهای هستید که نیروهای اربکی حضور دارند. باید این کار را بکنید. یک میل کلاشنیکوف کمک کنید یا پولش را بدهید.
شریف میگوید: وقتی مولوی رازق با مامایم صحبت میکرد، گفت که من از ولایت سرپل از ولسوالی گوسفندی هستم و این همکاری را با شما میکنم که او را در بدل یک مقدار پول آزاد کنم.
وقتی تیلفون را به من داد، با مامایم صحبت کردم و گفتم: چکار کنم، اینها مرا به چهارسای میبرند مامایم در جوابم گفت: با آنها جور بیا. گفتم چطور جور بیاییم؟ گفت معامله کن به هر شکل که میشود، مانع شان شو که تو را به چهارسای ببرند.
شریف میگوید: ما اگر با طالبان معامله نمیکردیم، مرا با خودشان میبردند و دیگر هیچ کسی از مرده یا زنده من خبر نمیشد. او ادامه میدهد چندین نفر را از من منطقه ما بردهاند که فامیلش بعد از گذشت چندین ماه از مرده و زنده شان خبر ندارند.
او میگوید: بعد از چانهزنیهای بسیار و عذر و زاری پیش مولوی رازق، سرانجام توافق کردیم که پول یک میل تفنگچه مکروف را که ۵۰ هزار افغانی میشود، به طالبان بدهیم تا مرا آزاد کنند.
بالآخره بعد از چندین دقیقه مامایم دوباره زنگ زد و با مولوی رازق صحبت کرد و برایش گفت که کسی را روان کند در مزارشریف تا پول را از کفایت مارکیت تسلیم شود.
او میگوید که مامایم با کسی به نام حاجی مایل که از آشناهای شان است، هماهنگ کرده بوده که کسی از طرف طالبان میآید با چنین مشخصات برایش ۵۰ هزار افغانی بده تا شریف آزاد شود.
دوتن از اعضای وابسته به طالبان رفتند و پول را از کفایت مارکیت گرفتند و به مولوی رازق زنگ آمد که پول را تسلیم شدیم. وقتی تیلفون را قطع کرد، گفت تو آزاد هستی. در حالی که چشمانم بسته بود، مرا سوار بر موترسایکل کردند و حرکت کردیم. ما را آوردند در دو صد متری جاده عمومی بلخ- جوزجان پیاده کردند. چشمان ما را باز کردند و اخطار دادند که به هیچ وجه پشت سرتان را نگاه نکنید. مرا با یک مرد کهنسال آورده بودند. مرد کهن سال را خیلی لتوکوب کرده بودند. ما بعد از چند دقیقه خودمان را به جاده عمومی رساندیم و در حالی که دستان ما بسته بود، کوشش میکردیم موتری را ایستاد کنیم تا ما را با خود ببرد.
شریف سرانجام زنده مانده و اکنون در مزارشریف زندگی میکند، او در حالی که از شدت بغض میخندد، قسم یاد میکند که هرگز در این راه رفت و آمد نکند. حکایت شریف، داستانی است که هر روز در شاهراههای کشور اتفاق میافتد و کسی از آن آگاه نمیشود. داستان شریف روایت جنایاتی است که گروه طالبان در هر گوشه این کشور مرتکب میشوند.