توقف اسکندر مقدونی(۸)
در آغاز سرش به صخره مناطق کوهستانی افغانستان خورده بود، پیکر خسته و از هم گسیخته سپاهش در کنار دره گنگ افتاده بود، راهی جز بازگشت نداشت
کڑکا سکندر بجلے کی مانند
تجھ کو خبر ھے ای مرگ ناگاه
افغان باقی کهسار باقی
الحکم لله، الملک لله!
مثل صاعقه مرگ بر اسکندر می زند.
افغان ماندگار است، کوهستان پایدار است.
حکم از آن خدا و ملک از ان اوست.(۱)
اقبال لاهوری از تمثیل صاعقه برای مرگ اسکندر استفاده کرده است، عبدالحسین زرینکوب تمام دوران زندگی سی و یک ساله و دوران جهانگشایی و حکومت دوازده ساله اسکندر را به مثابه انفجار یک شهاب ثاقب در تاریخ، تصویر کرده است:
«عمری که مثل انفجار یک شهاب ثاقب بخشی از آسمان عصر را یک لحظه به آتش کشاند و باز در خاموشی و ابهام رها کرد، طلوع و غروب دولتش چنان زودگذر بود که دیر باوران به خود حق میدهند وجود او را افسانه پندارند، و داستان فتوحات او را مبالغه یونانیت بشمارند.» در باره فتح ایران هخامنشی زرین کوب به این نکته اشاره کرده است، که اسکندر نتوانست بر ناحیه باختر و سغد حاکم شود.(۲)
اسکندر در جهانگشایی خویش و سفر به شرق، شکست امپراتوری ساسانی و روانه شدن به سرزمین باختر، ارسطو را به همراه داشت. ارسطو بدون شک خردمندترین دانشمند زمانه خود بود، اما آیا از فنون جنگ و کشورگشایی هم چیزی میدانست؟ میتوانست پیشبینی کند که اسکندرر در سرزمین باختر یا آریانا گرفتار و خسته و روان پریش میشود؟ به حدی که وفادارترین فرماندهان خود را به گناه کوتاهی و سستی در جنگ میکشد و از بنیاد سپاه خود را ویران میکند؟ و یا ادعای خدایی میکند و دستور میدهد فرماندهان نظامی در برابرش به خاک بیفتند و پای او را ببوسند! تردید ما وقتی در باره جهانگشایی بی مهار اسکندر مقدونی افزون میشود که قدیمی ترین مورخی که در قرن اول میلادی کتابی به زبان لاتین در باره اسکندر مقدونی نوشت، کوئنتوس کرتیوس است. از مجلس شرابی سخن میگوید که در باره نقشه جنگی صحبت بوده است. جامهای شراب را میگرداندند. نکته مهم فردی است به نام کابارس که استاد هنر جادویی بوده است، در جشن شراب حضور دارد. البته کرتیوس با رندی و طنز نوشته است، «اگر بتوان این واهمه هایی را که بر مبنای خرافات است، هنر نامید!» (۳) البته کابارس فردی حسابگر بوده است. از او نقل شده که باید همیشه اطاعت کرد و با نظر مشورتی خود را دچار ریسک نکرد. گویی او همیشه به دهان اسکندر نگاه میکرده تا ببیند، چه حرفی بزند تا اسکندر بپسندد. ظاهراً مراجعه به جادو و جنبل و رمال در امر حکومت و جهانگشایی سابقهای قدیمی دارد. چنان که میدانیم، رامسس دوم فرعون زمان موسی علیه السلام هم به همین جادوگران و ساحران برای فریب مردم متکی بود. مشکل اسکندر البته از جایی شروع شد که خودش فریب میخورد. گمان کرد بایست تمام جهان را فتح کند. در افغانستان سرش به سنگ خورده بود.
کراسوس پادشاه ثروتمند لیدیه که ارسطویی نبود تا همراهیش کند، به معبد دلفی در آپولو رفت و از هاتف معبد خواست در باره تصمیم او برای حمله به ایران به او مشورت دهد. هاتف با ایهام گفته بود:
«اگر کراسوس به جنگ با ایران برود بدون شک، امپراتوری بزرگی به زمین خواهد خورد».
در سال ۵۳ پیش از میلاد، کراسوس در جنگ با ایران کشته شد، سر بریده او و پسرش را برای ارد پادشاه اشکانی فرستادند.
کراسوس، شادمان از این پیشگویی به جنگ با ایران رفت. اما این سپاه لیدیا بود که در نبرد ساردیس، شکست سختی خورد.
بر اساس منابع درجه اولی که در اختیار داریم، میتوانیم، جهانگشایی اسکندر مقدونی را با توجه به جغزافیا و نام مناطق و شهرهایی که فتح میکرده است، با توجه به مدت زمان فتح هر منطقه، با دقت شناسایی کنیم. در تاریخ ایران کمبریج، نیز در فصل« اسکندر در ایران» جدول روشنگری با توجه به همین دو نکته ترسیم شده است.(۴)
بر اساس این جدول به روشنی میبینیم، که در منطقه باختر، اسکندر با مانع روبرو شده است. به نسبت فتح ایران و بابل و سوریه و فلسطین و مصر، هنگامی که به باختر و سغد لشکرکشی میکند و به هند میرود، زمینگیر میشود. مقاومت های محلی مردم، لشکر او را فرسوده، فرماندهان را خسته و اسکندر را عصبی میکند. این نکته همان سرفصلی است که مقاومت مردم باختر و سغد، سرزمین افغانستان امروزی، ماشین جنگی نابود کننده اسکندر مقدونی را متوقف کرد. در آن روزگار در باختر و سغد حکومت مرکزی وجود نداشت، حاکمان محلی یا پهلوانان محلی با تکیه به مردم به مقاومت میپرداختند.
اسکندر که در ماه اپریل سال ۳۳۱ پیش از میلاد، فلسطین را اشغال کرده بود و مردم غزّه و طرسوس را قتل عام کرده بود، یک سال بعد یعنی در سال ۳۳۰ پیش از میلاد در پرسپولیس بود، پرسپولیس را اتش زد و خزانه امپراتوری هخامنشی را غارت کردند. در همین سال ساتراپهای ایرانی که به همراه داریوش به منطقه شرق کشور گریخته بودند، در صدد قتل داریوش بر آمدند، داریوش زخمی شد و از همان زخمها در حال گریز و آوارگی جان سپرد. هنگامی که اسکندر به باختر لشکر کشی میکند، از سال ۳۳۰ پیش از میلاد تا بهار سال ۲۲۶ پیش از میلاد در باختر زمین گیر میشود. در منطقه بسیار محدودی، چرا زمینگیر شد؟ چرا دوره های استراحت ارتش جهانگشایش در این دوره طولانی شده بود؟ برای این که با مقاومت روبرو شده بود. تا باختر در دشت ها به پیش میتاختند و رعب و هراس حمله سپاه اسکندر پیش از آن که سپاهش به شهری برسد، کار خود را کرده بود. شهر ها تسلیم میشدند. بدیهی بود که مردم هم انگیزهای برای دفاع نداشتند. اما وقتی به مناطق کوهستانی و درّههای پر پیچ و خم باختر رسید، دیگر به جایی رسیده بود که عقاب پر بریزد. نخستین سرفصل درخشنده مقاومت مردمی با اراده پولادین، دربرابر اسکندر شکل گرفت. اسکندر چهارسال در این منطقه اسیر شد. به تعبیر میرمحمد غبار:
« در سال ۳۳۰ ق.م از ایران به افغانستان که فاقد دولت مرکزی بود، مارش نمود. اسکندر در افغانستان، بر خلاف امید و انتظارش با مقاومت مسلحانه مردم کشور مواجه شد و مدت چهارسال در تسخیر افغانستان و سغدیانا با قبول زحمات و جنگ های بسیاری مشغول ماند.» (۵)
اسکندر مقدونی، جغرافیای سرزمینی را که میخواست، فتح کند نمی شناخت، با فصل بارندگی و فصل سرما و چگونگی یا درجه سوز سرما در مناطق کوهستانی آشنا نبود، مردم را هم نمیشناخت. (۶)
بدیهی است مردمی که در دشتها و یا کنار دریاها و یا در مناطق کوهستانی به سر میبرند، درجه مقاومت و پایداری شان در برابر سختی ها و یا سرما متفاوت است.
این نا آشنایی موجب شد که از سپاه شصت هزارنفری اسکندر مقدونی، چهل و پنج هزار نفر نابود و ناپدید شدند. این رقم شامل همراهانی که رزمنده نبودند، نمی شود. نارضایتی و سرپیچی در سپاهش رواج پیدا کرده بود. لابد همان دانشمندان جادوگر این مضمون را کوک کرده بودند که شیاطین به جنگ اسکندر آمدهاند. هنگامی که برای لشکر کشی به دره های رودخانه گنگ. آماده میشد، با شورش سپاه خود روبرو شد. (۷)
در آغاز سرش به صخره مناطق کوهستانی افغانستان خورده بود، پیکر خسته و از هم گسیخته سپاهش در کنار دره گنگ افتاده بود، راهی جز بازگشت نداشت. حال با چنان تجربهای که یکی از مهمترین سرفصل های تاریخ نظامی و سیاسی و لشکر کشی از غرب دنیا به شرق بوده است و چنان سرانجامی یافت، امریکاییها چگونه چنان تجربهای را تکرار کردند؟ به قول حامد کرزی، هنگامی که پشتش به امریکا گرم بود، گفت: «امریکایی ها نیامدهاند که بروند!» گمان نمیکنم بتوان تعبیری با این عمق زنندگی و تباهی از کسی که به ظاهر در موضع ریس جمهور افغانستان بود، بتوان یافت. با این سخن هم اشغال را مشروعیت داده بود و به رسمیت شناخته بود و هم دلخوش به ادامه اشغال بود. نتیجهاش هم همین است که هست، خارکش غول بیابان شده است!
پی نوشت:
(۱) اقبال لاهوری، کلیات اقبال اردو، محراب گل افغان کی افکار
بند۴
(۲) عبدالحسین زرین کوب، روزگاران،۱- روزگاران ایران، گذشته باستانی ایران، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۷۵، ص ۱۲۹
(۳) Quintus Curtius, the histories of Alexander the great, vol, 2، p161
https://archive.org/details/in.gov.ignca.14208/page/n9/mode/2up
(4) the Cambridge history of Iran, the Median and Achaemenian periods, volume 2, edited by Ilya Gershevitch, Cambridge University Press,1985, P 499-500
(۵) میر غلام محمد«غبار»، افغانستان در مسیر تاریخ، تهران، (قم ، ناشر: مولف با همکاری صحافی احسانی، ۱۳۷۵)، ج ۱ ص۱۲۱
(۶) the Cambridge history of Iran, the Median and Achaemenian periods, volume 2, P 471
(7) Robert Caplan, the revenge of geography, New York, Random House,2012, P235