تیپشناسی رهبران سیاسی ما، حامد کرزی!
به محض ورود در جایگاه موقت، (محل پذیرایی) – که خیمهگاه بزرگی بود – وقتی که به چارسوی این «ترسگاه» افسانهای از هر زاویه آن نگاه میکردم، میدیدم، ارگ هم چنان بوی مرگ و خون میدهد.
بخش نخست
حامد کرزی را در اوایل بهار ۱۳۸۳ شناختم. «اردی بهشت»ماه کابل حکایت از بهار دلانگیز میکرد. کوه و کمر کابل غرق در سبزه و رنگ و طراوت بود. همه طبیعت در این ماه، رخت نو بر تن کرده و جاده و خیابان و بوم و بر و بیابان، «مینویی» شده بودد و آسمان چون نگینی فیروزهفام میدرخشید. در «موسسه مهر» بودم که خبرم دادند «ارگ» «روز شعر»ی برگزار میکند؛ آن هم در «قصر گلخانه»! شگفتی توأم با تحسین، تمام وجودم را فرا گرفت. ذوقزده شده بودم، اما تردید داشتم که با دعوت ارگ چه کارکنم. شرکت کنم یانه؟ چون ارگ همیشه در نظرم وحشتناک میآمد و دل خوشی از آن نداشتم.
مشاور فرهنگی رییس جمهور، (زلمی هیوادمل) دعوت نامه را فرستاده بود و گفته بود محفل شعر، با حضور رییس جمهور بر گزار میشود. عجب این بود که ارگ چه سنخیتی با شعر و شاعران دارد؟
با تشویق (علارحمتی و سید محمدهاشمی) از مسئولین «موسسه مهر» مصمم شدم که به ارگ بروم. تعدادی از شاعران جمع شدیم. شاعران نسبتاً ورزیده: (سید ذکریا راحل موسوی، فاضل محجوب، محمود جعفری، سید عاصف حسینی و تعدادی دیگر که یادم نیست).
ما جمعی از شاعران، با شماری دیگر از حواشی و مدعوین از درب جنوبی ارگ وارد محوطه آن شدیم. ارگ را در اولین دیدار، طوری که شنیده بودم یافتم. زیبا روی و زیبا طلعت، با درختان انبوه و پر از شاخ و برگ و گشن که تا کمرکش شان با رنگ سپید تزیین شده بود. درختان سرو، کاجها، بیدهای بلند بالای روسی، گلخارهای دلانگیز (و خلاصه بهشتی کوچک در میان جهنم بزرگ کابل) که برای شاهان و خونآشامان تاریخ ساخته شده است.
از پیاده رو اصلی و بعدتر از دیگر گلگشتهای میانه ارگ، هم چنان به سمت شمالی آن پیش میرفتیم که ناگهان بوی چندشآور فضولات انسانی را استشمام کردیم، که اشمئزاز آن، از دیدن آن مناظر بیزار مان کرد. این بو، از مبرزها و تشنابهای حاشیه شرقی ارگ بلند بود. به روی خود نیاوردیم و پیش رفتیم. در هر محوطه گلگشتی، نمادها و شعارهایی از دوران ریاست استاد ربانی را هم میدیدیم: ( آیات و روایات مربوط به جهاد و شهادت و این گفته مرحوم دکتر شریعتی که: «شهید، قلب تاریخ است») این شعارها، قدم به قدم در حاشیهها و گوشههای بهشت ارگ نصب شده بود.
از سوی دیگر، حضور نیروهای ویژه را هم شاهد بودیم، افرادی که با دریشیهای سیاه نکتاییدار و عینکهای دودی برچشم، (چون مانکن های کابل سنتر) ایستاده بودند و به همه زل میزدند! به خصوص وقتی که از تلاشیهای متعدد رد میشدیم امریکاییها و سگهای پولیس همه جا دیده میشدند که با موترهای مخصوص، چارسو و به سرعت جا به جا میشدند و یا در هر کمینگاه، با یونیفرمهای ابلق خاکی رنگ و عینکهای دودی برچشم و با تفنگهای آویزان تا زانو؛ ایستاده بودند.
نظامیان بلند قامتی که سر و گردن شان به علامت غرور، کمی رو به بالا مایل و با پاهای چت پسکی میخکوب شده بودند.
البته شماری از پیراهن ابلقهای وطنی از نوع نظامیها، پهره دارها و بادیگاردها هم در کنارهها، ایستاده بودند. آنها که از نظامیان خارجی قدکوتاهتر بودند، به نظرم باز یادگار دوران جهاد و مقاومت و شهید مسعود، بودند.
به محض ورود در جایگاه موقت، (محل پذیرایی) – که خیمهگاه بزرگی بود – وقتی که به چارسوی این «ترسگاه» افسانهای از هر زاویه آن نگاه میکردم، میدیدم، ارگ هم چنان بوی مرگ و خون میدهد.
می دیدم گرچه ظاهر آن، به قول مولانا: «چون قبر کافر پر حلل» است، اما «باطنش – کماکان – قهر خدای عزوجل» میباشد.
موحد بلخی
ادامه دارد…..