تیپشناسی رهبران سیاسی ما، عبدالرشید دوستم
«دوستم» به محضی که مرا دید، با صدای بلند گفت:« همی ما مردم از همو سخن او روز شما که گُپتید هزارهها امروز به جای ریسپان کلاشینکوپ به شانه دارد خیلی خوش ما آمد…». فرصت زیاد نبود از او تشکر کردم.
قسمت یکم.
دوستم را پس از پیروزی مجاهدین شناختم. او را در چند نوبت از نزدیک دیدم.
۱- در یکی از مناسبتهای مهم، من در مسجد «مدرسه سلطانیه» سخنرانی میکردم، ظاهراً روز تاسوعا، یا عاشورا بود؛ (یا مناسبت مهم دیگری…) ناگهان سر و صدایی پیچید و افراد مسلح چارسو جا به جاشدند. من در نیمه سخنرانی بودم و به این جا رسیده بودم که « امروز..، تاریخ عوض شده است، هزارهها که تا دیروز ریسمان بدوش داشتند، امروز سلاح به دوش شدهاند…» دوستم هم این جمله را شنید.
۲- در سال ۱۳۷۲ و (پس از جنگهای کابل)، چند بالگرد راهی «درَّه کیان» شدند. همه پیش از پرواز در سالون تنگ میدان هوایی مزارشریف اجتماع کرده بودیم.
«دوستم» به محضی که مرا دید، با صدای بلند گفت:« همی ما مردم از همو سخن او روز شما که گُپتید هزارهها امروز به جای ریسپان کلاشینکوپ به شانه دارد خیلی خوش ما آمد…». فرصت زیاد نبود از او تشکر کردم.
از میدان هوایی مزار، من و استاد محقق با جمعی و استاد عطا محمد با جمعی دیگر و انجینر مهدی با جمع خاص، سوار چرخبالهای پُر از افراد مسلح شده و از سمت جنوب شرق، رو به کوهپایههای «مارمُل» و از آسمان «بابه قره» به سوی ولایت رستم، (سمنگان) پریدیم. بر فراز «حضرت سلطان»، چرخبال ما عارضه تخنیکی پیدا کرد و به زحمت پایین شدیم و به هلیکوپتر دیگری سوار شدیم.
پرندههای ما، خیلی از پایین پرواز میکردند و ما حتا یک بزغاله را هم به وضوح میدیدیم. کوهها و تپهها و دشت و دمنها، پر از لاشهها و تکه پارههای تانکها و ادوات و تجهیزات نظامی سوخته و تخریب شده دوران جهاد بود. تا چشممان میدید جنازههای آهن و پولاد میدیدیم. آهن آلاتی که بعدها سر از کارخانههای ذوب آهن پاکستان در آورد و حتا اثری از آنها در این حوالی و سراسر کشور نماند؟!
پس از ساعتی، وارد میدان هوایی نظامی «دشت کِلَگی» شدیم. انبوهی از نظامیان آنجا گرد آمده بودند. به محض که از بال گردها پایین شدیم، جنرال «حسامالدین حقبین» از «فرقه سیدکیان» پیش آمد و با لحن شیرینی که به لهجه هزارگی میماند، تعارفاتی کرد و دوستم هم کلاه خود را از سر گرفت و گفت:« او بچه سید! چطوری..؟ ما مردم به غم شما مانده اَستیم.»
در میدان کِلگی خیلی معطل نشدیم، فرصت ضیق بود، دوباره سوار هلیکوپترها شده و این بار به سمت غرب و رُخ به رخ پرتو زرین و آفتاب طلاییپوش پاییزی، راهی دره پر پیچ و خم «کیان» شدیم. وقتی به دره رسیدیم در کناره و دامنه سرسبز، خوش آب و هوا و بهشتی مانند آن، پیاده شدیم. تپهها غرق در سبزه و پوشیده از رختهای مخملین بود. موترهای آخرین سیستم آماده بود.
وقتی که جاده مارپیچی را به سمت قصر سید کیان طی میکردیم. از همان ابتدا، (تا قصری که به شکل یک عقاب بر فراز آخرین قله دست چپ ساخته شده بود)، چهرهای چروکیدهای را میدیدیم که در دوصف مارپیچی ایستاده و سرهای شان تا به زانو خم بود، آنها از مهمانان، دودست بر سینه استقبال میکردند. دقایقی بعد به قصری رسیدیم که نظیر آن را در خواب هم ندیده بودیم، قصری تزیین شده با انواع مجسمهها، تصاویر زیبا از محیطهای طبیعی دنیا و…
از جمله، مجسمه فیلی را دیدیم که روی دوعاج سیمینفام و بلورین آن قطاری از فیلهای کوچک؛ (به اندازه یک موش و شاید کمی بزرگتر)، مجسمهسازی شده و خرطومهای شان به هم گره خورده و از روی آن دوعاج اصلی در قطار کوچکی حرکت و یک دیگر را به سمت بالا میکشاندند.
از آفریدگار آن مجسمه (و سایر آثار هنری) من به کلی مبهوت و مات مانده بودم که چه موجودی آن را ساخته و به این چینش زیبا در آورده است؟ و نیز به اسبهای کوچکی که یالهای شان تا نزدیک زمین آویخته بود و در دامنه دره میچریدند، میاندیشیدم و به برخی از پرندگان و چرندگان دیگر که همه افسانهای بودند.
بزرگان در اطاق خلوت و فکر رفته بودند و من و شماری، به انتظار مانده بودیم. من فقط به این قصر بالاتر از قصر های شاهانه! هم چنان میاندیشیدم و به آن چهرهای چروکیده که لباسهای پلاسیده و کهنه بر تن داشتند و هریک برای استقبال ما، گویا میخکوب شده و اجازه سربالا کردن را هم نداشتند، قیافه، قد، غربت و ژولیدگی همه آنها هزارگی بود.
آن روز، نان چاشت را هم نخوردیم. بزرگان رفتند تا در مورد وقفهای که در جهت اعزام نیروها به کابل پیش آمده بود، مذاکره کنند.
ادامه دارد…
موحد بلخی