تیپشناسی رهبران سیاسی ما؛ حامد کرزی
کرزی را انسان با هوش، پیچیده، دموکرات و با ظاهر عامیانه، خوش برخورد و نسبتاً منصف، اما با باطن سنتی «پشتونوالی» یافتم که کمتر در ظاهر ریسک میکند. ظاهر و ادبیات و اخلاق او نیز با دیگران فرق فاحش دارد.
بخش دوم
در یک محوطه زیبا که جوش و جلای بهاری را بر تن داشت، وارد خیمهگاه بزرگی شدیم. این خیمهها را داکتر سید عسکر موسوی استاد دانشگاه، «خیمهشب بازیها» نامیده است. غالب مقدرات این مردم در سالهای اخیر در زیر سقف این خیمهها تعیین میشود. لویجرگهها در آنها دایر میگردد. قانون اساسی در آنها جان میگیرد. همایشهای موافق و مخالف، زیر آنها دایر میگردد. اهالی حل و عقد در آنها اجتماع میکنند و خلاصه این خیمهها مرکز همه چیزهاست.
شاعران (که چه بگویم؟ مشران قومی به نام شاعران) هم پیشجلسه و معارفات خود را با شخص اول مملکت زیر آن انجام دادند. وقتی کرزی آمد، با همه دست داد: «برادرها! چطور استید، خوب باشید، خوش آمدید و…» او گاهی به زبان پشتو گپ میزد و گاهی فارسی.
میزهای مدور پنج – شش نفری، زیر خیمه بزرگ و روی چمنها چیده شده بود، بر روی هرکدام، میوهدانیهای حاوی کینوی پاکستانی گذاشته بودند، نان چاشت، کمی برنج و بادمجان بود. کرزی گفت برادرها ببخشید! «نان ما قروانه عسکری است.»
او را در همان برخورد اول فرد زیرک اما نامتعادل و پر اضطراب یافتم. مرتب یک طرف صورتش میپرید و گویا به طرف، حین ادای کلمات و یا توجه، چشمک میزد. من با فاصله سه چهار متری با او نشسته بودم و او با ما سخن میگفت. او یک بار با صدای بلند گفت: به نظر شما «جوانترین شاعر افغانستان کیست؟» یکی بیخودی جواب داد: «خلیل الله خلیلی است». دیدم که خراب شد، من گفتم «کرزی صاحب! نه. همین سید عاصف حسینی است که پهلوی شما نشسته است» او سرش را به سوی عاصف که خیلی جوان بود، برگرداند و نگاهی متاملانه به وی کرد وصدایش را در گلویش پیچاند،« خوب. شاباز!».
سید عاصف شاعران جوان بلخی بود که با چهره زیبا و صورت آراسته در کنار دیگری نشسته بود. با این گفته من، بگو مگوهای دری زبانها و پشتو زبانها فضا را پر کرد. در همینگاه باد تند بهاری وزید که سر و صدای رگبار گونهای را ایجاد کرد، خیال کردیم صدای انفجار یا رگبار سلاحهای سنگین است.
کرزی صدا زد: «برادرا! نترسید، صدای نیرو های ناتو نیست، خیریت است، صدای باد است که به خیمه زده است.»
به تالار اصلی نزدیک قصرگلخانه، دعوت شدیم. آنجا، بیشتر افراد اُتو کرده و لباسشخصی با دریشیهای لوکس و موهای چرب، از (به اصطلاح) ما شاعران استقبال کردند. تالاری کوچک و خفه را با چوکیهای معمولی و بدون دکوراسیون برای ما آراسته بودند. تالاری که هیچشباهت به محفل شعر نداشت. شاعران هم نود در صدشان از بزرگان اقوام و قبایل بودند که جمع کوچک ما در میان آنها گم شده بود. از آن طرف کرزی، امین ارسلا، هیوادمل و تعدادی دیگر از مقامات وارد محفل شدند. شعر خوانی آغاز شد، دو سه انانسر مرتب با یک زبان اعلام برنامه کرده و از شاعران تک تک دعوت میکردند تا شعرهای شان را بخوانند.
مرتب از کسانی دعوت می شد که قطیفههای کشال و ریشهای بلند و لنگوتههای کلان داشتند و همه «کسیده»(قصیده) میخواندند؛ قصیدههای بلند، به بلندای رنجهای مردم افغانستان که در واقع هیچربط به آن نداشت. مدیحهها و قصیدههایی که خود، رنج و رنجآور بود. یکبار در این محفل، از بزرگان شعر و ادب این آب و خاک، یادی نشد. هی دو سه نفر تکرار میشدند که هیچارزش برای این مردم نداشت.
پچ پچههایما چند نفر بلند شد، اما صدای ما به کجا میرسید؟ ما چون چندنخود میان دیگ آش بودیم که اصلاً دیده نمیشدیم. نمیدانم از ما کسی دعوت شد یا نه؟ تنها محمود جعفری شعر سپیدی خواند و یکی دوتای دیگر که در آن فضا به پشیزی گرفته نمیشد.
وقتی محفل تمام شد، دم در خروجی (با خشم و در جمع) به «هیوادمل» (مشاور فرهنگی کرزی) گفتم، سزای ماست که همچنان خاک بیز و خاک آلود بمانیم. مگر ابن سینا، ناصرخسرو، مولانا جلالالدین محمد بلخی، امیر خسرو بلخی، رابعه بلخی و صد ها تن دیگر متعلق به این خرابه نیستند؟ چرا نامی از آنها برده نشد.
حق دیگران است که با این دیدگاه و نگاهتان، دانشگاهها، میادین و حتا کوچههای خود را با نام و یاد این بزرگان مسما کرده و به آنها ببالند و همه را از خود بسازند و برآنها بنازند.
در هرحال، کرزی را انسان با هوش، پیچیده، دموکرات و با ظاهر عامیانه، خوش برخورد و نسبتاً منصف، اما با باطن سنتی «پشتونوالی» یافتم که کمتر در ظاهر ریسک میکند. ظاهر و ادبیات و اخلاق او نیز با دیگران فرق فاحش دارد. نگاهش نیز عمومیتر است. میخواهد با سیاست نرم و قیافه متفاوتتر، همان دیدگاه سنتی-تاریخی حاکمیت یک قوم را اجرا کند.
او بیش از حد احساساتی و نرم و خوب به نظر میرسید. فردی که میخواست همگان از او راضی باشد. حتا قاتلان این مردم را تا آخر برادر خطاب می کرد. بیش از دهسال حکومت او فرصت کلانی بود که حیف شد و خیلی چیزها میشد، که نشد.
موحد بلخی