تیپ شناسی رهبران سیاسی ما؛ داکترعبدالله عبدالله
چیزی پنهانی اصلاً نداشت. آن سوی نداشت. صلابت و فخامت یک رهبر سیاسی و مردمی در او دیده نمیشد. گرچه او همیشه وقت یک سخنگوی خوب است، چهره جذاب دارد و به چند زبان گپ میزند و شیکپوش و دلرباست.
در این نبشته میخواهم از زوایه دید تیپشناسی و اَکتهای شخصی؛ ابتدا دو بزرگواری را که امروز به نامهای(ع و غ) شهره شدهاند، یکی ریاست جمهوری و دیگری ریاست اجراییه را یدک میکشند و هردو، دولایه و رکن اصلی «حکومت (به اصطلاح) وحدت ملی؟!» را میسازند، باز تعریف کنم و بعد به دیگران بپردازم.
نزدیک ۸ سال پیش، دور دوم انتخابات ریاست جمهوری بود. آن زمان من کابل بودم و کاندیداهای زیادی در آن دوره مطرح بود. یکی از آنها اشرفغنی احمدزی بود.
نهادهای جامعه مدنی (که تقریبا به (۸۰ ) نهاد و موسسه میرسید)، جلسات متعدد و ممتدی را تشکیل داد، تا خواستها، نیات و آرزوهای شان با نامزدها و شخصیتهای مطرح، بازگو شود و در دیدار با آنها در موضوعات مهم و خواستهای بنیادین و ملی نهادهای جامعه مدنی بحث و گفتوگو صورت بگیرد.
کمیسونی در این رابطه ایجاد شد. دوستان با حُسننیت، مرا به عنوان سخنگو انتخاب کردند. از سرشناسترینهای کمیسیون؛ آقای «ایزدیار» معاون مجلس سنا هم بود، چند خانم و دیگر شخصیتهای بر جسته فرهنگی و نخبههای مدنی هم اعضای دیگر کمیسون بودند.
ما، تقریباً با همه شخصیتها دیدار کردیم. تنها در ملاقات کرزی من نبودم. اما او را قبلاً در «قصر گلخانه» و در جمع شاعران، در بهار ۸۳ دیده بودم.
با استاد ربانی، استاد سیاف، فهیم، عبد الله، غنی، سید جلال، ضیا مسعود، اکبری، انوری و دیگران… ملاقاتهایی داشتیم و موضوعات قابل یادآوری را مطرح نمودیم.
آنچه که در حاشیه این دیدارها شخصاً برای من مهم و مطرح بود، (غیر از مقاصد یادشده)، تأمل و خیرهشدن به پشت صحنههای شخصیتها و نگرش آنها از زاویه دید دیگر بود. من میخواستم تا حد مقدور، زاویههای پنهانترِ آن شخصیتها را هم ببینم و در مورد آن چیزهایی بدانم. از دیگران عجالتاً میگذرم. چون فعلاً موضوعیتی ندارد.
تنها میماند جلالتمآبان، غنی و عبدالله. از هردو شخصیت پیش از این چیزهایی در ذهن و ضمیرم داشتم، اما حالا از نزدیک آنها را میدیدم و میتوانستم با آنها رو در رو سخن بگویم، بحث کنم، کلنجار بروم، حتیالمقدور، شخصیت و قیمت وجودی شان را وزن نمایم، شان و صلاحیت رهبری را در آنها حدس بزنم. از این بابت خیلی خوشحال بودم.
اول از عبدالله میگویم:
وقتی که قرار ملاقات ما با عبدالله رسید، او از اطاق مخصوصش وارد دهلیز کوچکی شد که با کَوچ و چوکی آراسته بود، دیواره دوطرف پشت موبلها خیلی تنگ بود. او خیلی رسمی و گرفته وارد جمع ما شد؛ با همان قیافه آراسته، شیک و چشمان شهلایی، بینیِ منقار عقابی و گردن شخ و شاد، نکتایی چند رنگ بر دور گردن، دریشی آبی، گویا او میخواست به محفل عروسی برود، یا با یک هیئت خارجی و بیگانه دیدار کند؟ اَبروهایش تُرش و گره خورده و پیشانیاش پُرچین بود. نمیخواست حتا بنشیند، شاید میترسید اتوی شلوارش خراب شود. یادم نمیآید که نشسته باشد. خیلی کم و کوتاه و خشک و ایستاده با ما معارفه کرد و گفت معذرت میخواهد که بیش از این نمیتواند با ما بماند. کار دارد و یا منتظر آمدن هیئتی مهم تر است؟ من وقتی که ۲ شماره از فصلنامه «شفا» را میخواستم برایش هدیه کنم او همچنان عبوس بود، وقتی که فصلنامهها را دادم، عکاس از ما عکس گرفت، از بس او تند تند میجنبید، عکس ما تار از کار درآمد و قابل نشر نشد. و از این بابت متاسف شدیم. عبدالله را در همان نگاه اول شخصیتی یافتم با پرنسیب و ادای رسمی، بالانگر، خشک و غیر معمول که حالتش به ژست یک رهبر نمیماند و این طور مینمود که او به ظاهرِ خود بیشتر توجه دارد تا به باطناش و دیگران را در سطح می نگرد؛ تا شوقمند به ژرفنگری آن ها باشد و به قد و قامتش بیشتر میرسد تا به اوضاع و احوال بیرونی و مردمش. او برای من در آن حال، چون ساختمان بلند شیشهای صاف میمانْد که چار سویش در همان بدو نظر پیدا بود، چیزی پنهانی اصلاً نداشت. آن سوی نداشت. صلابت و فخامت یک رهبر سیاسی و مردمی در او دیده نمیشد. گرچه او همیشه وقت یک سخنگوی خوب است، چهره جذاب دارد و به چند زبان گپ میزند و شیکپوش و دلرباست.
موحد بلخی
بخش بعد غنی…
پ.ن
۱- این نوشته، نمی دانم(اشتباهاً) از سوی من یا کسی دیگر حذف شد وگرنه نبشته نخستین بود.