جنگ جدید داخلی اما خونبارتر!
سلاخی دردناك مردم میرزاولنگ، شروع یك سلسه خونبار سلاخی قومی یا آغاز یك تراژدی تمام نشدنی نیست. بلكه زخم بزرگی است كه سالهاست در افغانستان باز شده است، مسجد جوادیه هرات و قتل سریالی علمای شیعه، فاجعه جلربز، فاجعه زابل كه به تراژیدی تبسم معروف شد، فاجعه غور، فاجعه وردوج، فاجعه کندز و فواجعی ازین دست درین سالها، هركدام میتوانست حكومت مركزی را هشداری باشد، اما حكومت همه واكنشهای خشمآلود پس از فواجع را به مشورت یك عده چاپلوس تاجرمآب سنگدل، به عنوان عقدههای شخصی تلقی كرد. یكی را به نبیل منسوب كرد، یكی را به عطامحمدنور، یكی را به جنرال رازق و همین طور به ایران و پاكستان و این و آن…همه مقصر بودند غیر دولت. كه اولین وظیفهاش نگاهبانی از جان و ناموس مردم است. فاجعه راواندا خیلی از زمان ما دور نیست، فاجعهای كه در آن مردم یك سرزمین كوچك به دلایل قومی بیش از یك و نیم میلیون نفر از همدیگر را سلاخی كردند.آن فاجعه هم با همین خرده نفرتها و كشتارها شروع شد. حكومت آن را به كشورهای همسایه و ناراضیان داخلی ربط میداد، اما وقتی آتش فاجعه شعلهور شد راضی و ناراضی، همه را سوزاند. یكعده كه راه خروج داشتند، گریختند و بقیه در بزرگترین جهنم بشری روزگار هدر شدند. مردمی كه تا یك ماه قبلش با هم نان و نمك و آمیخته بودند با كارد و چاقو و تیشه و تبر و تفنگ به جان هم افتادند. به همین شكل فاجعه یوگسلاویا در قلب اروپا، ناگهان اتفاق افتاد. صربها و كرواتها و بوسنیاییها كه سالهاي سال با هم هموطن بودند و اختلاط خانوادگی و فرهنگی و اقتصادی داشتند، ناگهان در چشم هم نگاه میكردند و زنان و كودكان هم را سلاخی میكردند. چشمها شوخ و شاخ شده بود چندان كه همسایه، دلسوزی همسایه را نداشت و زن، در قلب شوهر، خنجر فرو میكرد. چندین سال، یوگسلاویای زیبا كه كشوری رشك برانگیز بود در آتش نفرتی سوخت كه در ابتدا، شیطنت شوروی و اروپا تلقی میشد، یا مثل افغانستان، اشخاص خاص را شاخص میدانستند. و بعد یك سرزمین پر از دست و پای بریده و سرها و قلبهای سلاخی شده از آن باقی ماند و طبیعتا مقصر درجه اول در هر دو فاجعه حكومتهای وقت بودند.
افغانستان امروز از آن دو سرزمین سوخته خیلی دور نیست و بدتر اینكه در دوره یكی از دلسوزترین رییسجمهورها كه باری از هزاران كتاب و مقاله را در حافظه دارد، این جهنم رخ مینماید. داكتر غنی كه روزی در دانشگاه كمبریج، كتاب «دولتهای ورشكسته» را رونمایی میكرد و از مذلتهای چنین وضعی مینالید، شاید باور نمیكرد روزی خودش سكان ورشكست شدن كشور آباییاش را به دست بگیرد. همهچیز به خاطر لجبازی های بی معنی از دست میرود، لجبازی با معاون اولش، سلطان مردمی كه در نبودش گروه گروه به صف داعش و طالب و حركت اسلامی ازبكستان میپیوندند. لجبازی با والی مقتدرش در بلخ كه در اول بهار از او خواهش كرده بود به خاطر دل مردم كماكان والی بماند، لجبازی با قوماندانش در قندهار، كه امنیت را به جهنم قندهار هدیه كرده و لجبازی با جوانانی كه خود را نماینده و كاندید آنان میدانست. كسی كه میخواست رییسجمهور جوانان باشد و فارغ از تعلقات سمتی و تنظیمی، میخواست متحدشان كند و آبادی را به آنان چشم دوخته بود، بیهوده در مقابلشان قرارگرفت. به جای گرفتن تابوت تبسم و همدردی و همشانگی با داغدارانش، دروازههای ارگ را بر آنان بست. به جای رفتن و همراهی با جوانان رستاخیزی، جلو آنها را كانتینر گرفت و فیر عسكرانش را بر آنها تماشا كرد. اینها هیچ كدام خواست او نبودند. او میخواست صورت هر كدام ازین جوانها را ببوسد و همتشان را تحسین كنند، اما چاپلوسانی میان او و معترضان دیوار شده بودند كه به او دروغ میگفتند. گاهی نبیل، گاهی كرزی، گاهی عطامحمد نور و گاهی ایران و پاكستان را بهانه میكردند. همان چاپلوسهایی كه جمع شدن افسارگسیخته آقای یون و رفقایش را به رییسجمهور، خیزش میلیونی ملی گزارش میدادند. همانهایی كه از هر جنگی عاید میكردند. ترازوها و گمرکات و معادن و غیره را دست به دست میكردند. تاجران درستكاری مثل داوی را به زندان میانداختند و اموالش را بین هم میفروختند. اینها پنهان نبودند، ظاهری وطنپرست و متواضع اما باطنی یكسره شیطانی با گروههای واضح آدمكشی داشتند. در هر گوشه افغانستان، راهزنانی را با خود داشتند كه گاه طالب میشدند و گاه داعش و در نیشگی حرام، اسلامیت میخواستند. تجارت سیاه آنان اما سر زخمی كهنه را در افغانستان باز كرد. و آن تجدید جنگهای داخلی چند دهه قبل بود. آنها رییسجمهور تكنوكرات را با آرزوهای بزرگ ملیاش تبدیل به رییسجمهور پشتونها كردند و بعد حتی سلاخیهای قومی پشتونهای مشرقی و جنگ پشتونهای جنوب و شرق را به خاطر خودسریهای وزیر فرهنگ جهانی، از او سانسور كردند.
به او نگفتند كه چطور به بهانه طالب و داعش یك قوم كینهتوز قومی دیگر را در ننگرهار سلاخی كردند. مردانشان را در آتش سوزاندند و زنها را چور كردند. جنگ جاجی و منگل را به گردن پاكستان انداختند و قتل عام تخار و بدخشان را به گردن قوماندانها و نسلكشی سلسلهوار هزارهها را به ایران و عربستان نسبت دادند. و شاید حالا هم از جوش سلاح خریدن مردمی، به او نگویند. هزارهها دیگر به دولت اعتماد ندارند و نمیتوانند شاهد مرگ تدریجی خود باشند. همه دارند مسلح میشوند تا خودشان انتقام خودشان را بگیرند.
تخار و بدخشان انبار تازهای از اسلحه شده برای مردمی كه میخواهند از خود دفاع كنند. اوزبیكها به طور مطلق تفنگهای خشمگین قدیمشان را پاك میكنند. زن و مرد آماده جنگند تا غرور شكسته شده شان را ترمیم كنند. مسئله تحقیر جنرال دوستم را برای رییسجمهور عادی نشان دادند، اما نگفتند كه چقدر ازبیكهای فقیر را جریحهدار كرده است. چون چند تا ازبيك تقلبی را پیش رییسجمهور بردند كه از جنرال بد بگویند. قندهاریها پشت سر جنرال رازقشان، آماده جنگی خونیناند و قبایل مشرقی در نفرت همدیگر غوطه میخورند. دیگر نه انزوای سیاسی پاكستان و فعال شدن سیاست خارجی ما نه زیرساختهای اقتصادی نه بندهای رو به انكشاف برق، نه عضویت در سازمانهای جهانی و نه حتی قیر شدن هزاران كیلومتر سرك زیربنایی و نه حتی قراردادهای پرنفع خارجی و حتی نه ساختارمندی استخدامهای دولتی، هیچ چیز جلو نفرت رو به ازدیاد قومی، طایفهای و جنگ داخلی خونبارتر را نمیگیرد.
هیچ چیز تركمنهای خشمگین را كه پس از سالها آرامش، زه كمان گرفتهاند از اسپ پیاده نمیكند. بلوچهای عاصی كه هیچ سهمی از پول امریكا نداشتهاند، آرام نمینشینند. قاچاقچیان اسلحه و تاجران جنگ كه در اطراف رییسجمهور مخفیاند، این فرصت طلایی را از دست نمیدهند. یك جنگ داخلی تلخ پر از لبریز شدن كینهها و نفرتهای قومی در راهست و جلو آن را هیچ چیز، جز كمی واقعبینی و قطع لجبازی برای اتحاد ملی( دعوت قلبی از عطامحمد نور، جنرال دوستم و محمد محقق و نبیل و كرزی و جوانان) و دادخواهی حكومت نمیگیرد، وگرنه هر گروه قومی خودشان برای دادخواهی اقدام میكنند. و خدا آن روز را نیاورد كه دیگر برای فرهنگسازی و هر كار دیگری دیر خواهد بود.
نویسنده: احمد اعتمادی