حمله مرگبار کابل؛ پیکر خونین عادله را نمیشناختیم
دیروز مثل هر بعد از ظهر رمضانی دیگر، حوصله کار نداشتم و در صفحات مجازی وقت میگذراندم. حوالی ساعت ۴:۳۰ نوشتند که در مکتب سیدالشهدا انفجار شده است. فورا تماس گرفتم با برادرم در کابل، گفت که عادله در همان مکتب است و تایم رخصتیاش هم در ماه رمضان چهارونیم بجه. تنم لرزید و از همان لحظه به بعد شروع کردم به زنگ زدن ولی به ندرت تماس برقرار میشد.
از برادرانم، دختران و پسران برادرم و از همه اقوام که در ساحه بودند، خبر گرفتم. ولی از عادله خبری نبود. دیگران یکی یکی پیدا میشدند اما پاره تن ما نبود که نبود. از شدت استرس نتوانستم خانه بمانم، بیرون شدم در کوچه و به امید اینکه خبری از عادله بیابم هم زنگ میزدم و هم به ساعت نگاه میکردم.
هرقدر دقایق بیشتری میگذشت و خبری از عادله نمیرسید، بیم و استرسم زیادتر میشد و امیدم کمتر. تا اینکه یکساعت گذشت و برادرم تماس گرفت که در مکتب و اطراف آن هیچکسی نمانده و اثری از عادله نیست. گفت ما میرویم که شفاخانهها را جستجو کنیم، همین بود که روزنه امیدم کمسو شد. برگشتم خانه که به برادرم، خواهرم و سایر اعضای خانواده بگویم که انفجار شده تا اگر خبر خیلی بد اتفاق افتاد آنی و یکباره خبر نشوند و کم-کم آمادگی ذهنی پیدا کنند. زمانیکه در خانه گفتم که در مکتب سیدالشهدا انفجار شده و عادله هم مکتب بوده همه شروع کردند به گریه و بیتابی. من اما برگشتم به فیسبوک تا شاید نام عادله در لیستهای شفاخانهها باشد و یا هم شاید تصویری از او نشر شود. وای که وحشتناک است و چسان دیر میگذرد همان چند ثانیهای که به نیت یافتن نام عزیزی و خواهری لیست شهدا و زخمیها را نگاه میکنی تا لیست را تکمیل بخوانی. واژهها و عبارات قاصرند از بیان عمق آنچه آن لحظه بر من و خانوادههای همچون ما گذشت. در نهایت بعد از جستجوها، دویدنها و ضجههای فراوان، عادله را در شفاخانه وطن پیدا کردند ولی صددرصد مطمئن نبودند که همان پیکرخونین یافت شده عادله باشد یا خیر. خواهرم گفت عادله پشت چشمش خراشیدگی ناشی از افتادن دارد. نشانی را به برادرم گفتم و به این ترتیب شناختند که همان پیکر از عادله است. هرچند برای ما در بامیان گفتند زخمی شدید است ولی امروز خبر شدم که به محض یافت شدن، عادله شیرینتر از جانم شهید شده بوده.
عادله ۱۷ سال داشت و صنف دهم مکتب بود. او آرزوهای فراوان داشت که قتی به آنها فکر میکنم جگرم آتش میگیرد. سالپار با من بامیان آمده بود و همسفر شده بودیم. از رویاهایش بسیار گفته بود و برایم قول داده بود تابستان امسال باز بامیان بیاید و بامیانگردی کنیم اما او به عهدش وفا نکرد و قبل از تابستان راهی دیار ابدی شد. اینک او زیر آوارهای خاک خوابیده و ما با قلبهای شکسته و آکنده از درد باقی ماندیم.
روایت خانواده ما تنها روایت ما نیست، روایت هزاران خانواده مثل ما در گذشته، حال و آینده است.
فعلاً مغزم هنگ کرده، قلبم شکسته و جگرم آتش گرفته است و مالامال اندوه و دردم و مرا یارای نوشتن بیشتر نیست.
وای من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود…
رحمتالله رفعت