۱۵خونین عقرب؛ یاد آن سرو روان آید همی!
من و بلال و سید باقر در زير فير گلولهها در مكان و محيطی ناآشنا، برای انتقال به شفاخانه، تن بیجان رهبر و مقتدا و مرادمان را برداشتیم. آن شب در شفاخانه ملكی شهر پلخمری، شام غريبان ما بود.
صبح پانزدهم عقرب بود. از شماره ٠٧٩٣٣٣ تماس گرفت.
پرسيد: آمدید، آمادهايد؟
گفتم: بله! همه آمدهاند و آماده.
تأکید کرد که همه بيايند، اما برخی از مدعیان امروز، آن صبح نیامدند. همه در سرک(جاده) ٤ قلعه فتحالله گرد آمدیم.«شهید» استاد كاظمی از خانه برآمد و صدا زد: يک كمپل هم برای من بگيريد و پشت موتر بمانيد.
عده زيادی از اعضای كميسيون اقتصادی پارلمان و اعضای هيئت، سر كوتل خيرخانه منتظر بودند. كاروان حركت كرد و به سر كوتل خيرخانه رسيد. تعداد زيادی از همسفران، منتظر بودند و چند نفر نرسيده بودند. طبق معمول، استاد كاظمی با لب خندان و خوشرویی سخن میگفت. همه آمدند.
كاروان طولانی ما به دنبال قافلهسالار، سيد مصطفی كاظمی رييس كميسيون اقتصاد ملی، رييس گروپ پارلماني استقلال ملی و رييس كميته سياسی و سخنگوی جبهه ملی، حركت کرد. هدف این سفر بررسی وضعيت اقتصادی شمالشرق با نيت تغيير در دسترخوان مردم بود.
بعد صرف صبحانه در تاجيكان، كاروان(ما) كوههای هندوكش را پيمود و به ولسوالی خنجان رسيد. ولسوال و جمعی از مسئولان و فرماندهان جهادی برای استقبال صف كشيده بودند. شهید کاظمی با آنها کوتاه سخن گفت.
در ابتدای ورودی شهر پلخمری نيز مردم زيادی برای استقبال آمده بودند و شهردار پلخمری و بعضی از مسئولين حضور داشتند. به مسجد جامع چوک شهر پلخمری رفتیم و استاد كاظمی و چند نفر ديگر از مردم محل، صحبت كردند؛ در اينجا بود كه احساس نگرانی كردم و به يكی از همراهان گفتم که وضعيت را چندان خوب نمیبينم. به سيد علی جان، فرمانده محافظين هم تذكر دادم. بعد از صرف نان چاشت در كلوپ شهرداری، به (سوی) فابريكه سمنت غوری رفتيم. قبل از رفتن به جلسه، استاد گفت که صبر كنيد وضو بگيرم؛ زیرا به اين سفر چندان اطمينان نمیشود كرد.
از فابریکه بیرون آمدیم و به سوی بغلان مركزی و فابريكه قند حرکت کردیم. از شهر پلخمری تا بغلان مركزی يک سرباز و پوليس نيز در مسير راه نبود. به استاد كاظمي تماس گرفتم و گفتم كه هيچ نيروی امنيتی در مسير راه نيست! ايشان با خنده گفت که دولت میخواهد بیتوجهی كند و سفر ما را بیاهمیت جلوه دهد. در موتر نیز با قوماندان(فرمانده) شاه محمد و آقای رسا، درباره نگرانیهای امنیتی بسیار صحبت کردیم. گفتیم که در فابريكه قند، توقف نكنيم؛ ولی مردم منتظر بودند و خانم عيسیخيل هم اصرار داشت. وكلا نيز پشت سرِما بودند. به بغلان مركزی و جاده منتهی به فابريكه قند رسيديم. مردم زيادی، به خصوص شاگردان مكتب در صف طولانی منتظر بودند.
همه از موترها پايين شديم. با سرعت خودم را به استاد كاظمی كه خيلی سريع راه میرفت، رساندم. در اين هنگام حاجی عارف ظريف وكيل كابل رسيد. توقف كردم تا ايشان و سه نفر از وكلاي همراهشان كنار استاد كاظمی قرار بگيرند. ناگهان صداي مهيبي بلند شد و دود و گردوخاک به هوا برخاست. پشت سرم را دیدم. موج انفجار، موترها را بالا و پايين میبرد. ناخودآگاه خودم را به داخل جوی كنار سرک انداختم. از صداي فير گلوله، فرياد و ناله اطفال و مادران شان و زخمیها، گيج شده بودم. چهار يا پنج دقيقه بعد بلند شدم و به دنبال استاد كاظمی دويدم؛ سيد باقر را ديدم که گریه میکرد. محافظين به زمين افتاده بودند. در بين همه، سرو قامتی افتاده بود كه همچون جدش؛ علی مرتضی فرقش شكافته شده بود.
نمیدانستیم که چگونه از زمين بلندش كنيم. ناگهان يادم آمد که كمپل در موتر است. سيد باقر را گفتم كمپل را بيار. من و بلال و سید باقر در زير فير گلولهها در مكان و محيطی ناآشنا، برای انتقال به شفاخانه، تن بیجان رهبر و مقتدا و مرادمان را برداشتیم. آن شب در شفاخانه ملكی شهر پلخمری، شام غريبان ما بود.
خاطرهای تلخ از سید علیرضا محمودی، همكار شهید کاظمی و مسئول دفتر گروپ پارلمانی استقلال ملی