خانه خبرنگار!
آدمی وقتی ظاهر شيک و مفشن خبرنگار را از پشت شيشه تلويزيونها مینگرد، شايد چنين انتباه بگيرد كه زندگی مرفهی دارند. اما وقتی به خانه و خانوادهاش سر بزنی، همان سؤالاتی برايت مطرح میشود كه موسيو بالزاک، در هنگام ديدن تصوير يک صحنه زمستانی از خود پرسيده بود.
امروز، روز غمگنانهای را سپری كردم. قلمم توانايی نوشتن از اين غم را نداشت. غم پرپرشدن گلهای سر سبد جامعه خبرنگاري ما.
آه كه چه قدر جانسوز است اين رويداد!
اين رويداد يكبار ديگر خاطرات تلخ شهادت زبير حاتمی، همكار ما در تلويزيون ميترا را در ذهنم تازه كرد.
آدمی وقتی ظاهر شيک و مفشن خبرنگار را از پشت شيشه تلويزيونها مینگرد، شايد چنين انتباه بگيرد كه زندگی مرفهی دارند. اما وقتی به خانه و خانوادهاش سر بزنی، همان سؤالاتی برايت مطرح میشود كه موسيو بالزاک، در هنگام ديدن تصوير يک صحنه زمستانی از خود پرسيده بود.
بالزاک، روزی با تصوير بس زيبا مواجه شد – تصويری از يک صحنه زمستانی سودايی، با انبوه قنديلها و چند كلبه و شماری از دهقانان مفلوک – و پس از خيره شدن به كلبهای كه ستون باريكی از دود از آن بر میخاست، فرياد كشيد: «وه كه چه زيبا است!» ولی آنان در آن كلبه مشغول چه كارند؟ چه افكاری در سر دارند؟ غم و اندوه شان چيست؟ آيا محصول امسال خوب بوده است؟ بیشک بايد جواب طلبكارها را بدهند؟
ظاهر شيک و مفشن خبرنگار نيز همين گونه است. وسوسه كننده و دلانگيز. میپنداری كه شايد خوشبختی دنيا فقط مال خبرنگار باشد. اما وقتی به خانه و كاشانهاش سر میزنی، در خشت خشت عمارت آن آثار فقر، تهیدستی، رنج و درد را میيابی.
من با چنين وضعيتی نخستينبار در رويداد شهادت زبير حاتمی، تصوير بردار تلويزيون ميترا، آشنا شدم: مادر پير و بيمارش را ديدم، از وضعيت بد اقتصادی، فقر و تهیدستی خانوادهاش و از اينكه او تنها نانآور خانواده بوده است، آگاهی يافتم.
امروز نيز وقتی برای بار نخست خبر شهادت نُه خبرنگار را شنيدم، وضعيت خانواده حاتمی شهيد در ذهنم رژه رفت و مجسم شد.
حدسم درست بود. گزارش تلويزيون طلوع نشان میدهد كه هيچ كدام از اين خبرنگاران، خانواده مرفه ندارند.
حالا من ماندهام و همان سوالهای بالزاكی: بیشک بايد جواب طلبكارها را بدهند؟ چه كسی از اين پس نفقه اين خانواده را تامين خواهد كرد؟ بر سر اين خانوادهها چه خواهد گذشت؟
شهيد ثاقب