حمله خونین کابل؛ وقتی به هوش آمدم «قاسمم» پر پر شده بود
گریه مجالم نمیداد و درد را فراموش کردم به زحمت خود را بلند کردم و اطراف را دیدم، همه جا شهید و زخمی بود، همه جا خون بود، اطفال در خون میتپیدند، زنان و مادران فرزندان شان را صدا میزدند و بر سروصورت خود میکوبیدند ومن در پی گمشده خود، «قاسم» بودم.
این دادستان نیست. حکایتی از گلستان سعدی یا روایتی از تاریخ نیز نیست. این، «داستان پر آب چشم» پدری است که در حمله انتحاری خونین شنبهشب بر یک محفل عروسی در کابل «قاسم»اش را از دست داد. دادستان پدری دردمند که درامه سرنوشت تک-تک شهروندان ماتمکدهای است که میهنش میخوانیم.
«در محفل عروسی نشسته بودم. عروسی یکی از نزدیکان ما بود. دلم گواهی بد میداد، با خود میگفتم خداوند این شب را بخیر بگذراند.
پسر کوچکم که ۵ سال عمر داشت نزدم آمد و میخواست برایش جوس بخرم، چند بار با صدای بلند گفت: پدر! پدر! پدر جان!
گفتم: جان پدر بگو!
گفت: برایم جوس بخر.
دستش را در جیبم برد و با ناز کودکانهاش خود را در آغوشم تنگتر و نزدیکتر ساخت و در این هنگام صدایی دلخراش بلند شد و انفجار!
نفهمیدم و بیهوش به زمین افتیدم، چشم باز کردم، فریادِ زنان و مردان بود. در یک لحظه نفهمیدم چه شده، گیج بودم. همین که به فکر آمدم احساس درد شدید از ناحیه پاهایم کردم. یک بار متوجه شدم مرا در امبولانس انداختهاند و یک پایم بسیار شدید زخم برداشته است، پسرم به یادم آمد و فریاد زدم: قاسم! قاسم کجاست؟
اما، آنقدر فریاد زنان و کودکان فضا را گرفته بود که کسی کمتر میتوانست صدایم را بشنود، درد شدید پا هم مرا بیچاره ساخته بود و نمیتوانستم خود را حرکت بدهم و در این هنگام یادم آمد که هنگام انفجار، «قاسم» در آغوشم بود، فریاد زدم: قاسم!
گریه مجالم نمیداد و درد را فراموش کردم به زحمت خود را بلند کردم و اطراف را دیدم، همه جا شهید و زخمی بود، همه جا خون بود، اطفال در خون میتپیدند، زنان و مادران فرزندان شان را صدا میزدند و بر سروصورت خود میکوبیدند ومن در پی گمشده خود، «قاسم» بودم.
احساس کردم در بغلم چیز غریبی است، دست بردم تا لمس کنم اما کاش چنین نمیکردم، آن پاره جگرم بود، پاره تنم بود، عضو بدن گمشدهام بود.
بلی! آن، دست قاسم بود که قطع شده بود همچنان بر جیب ام اویزان مانده.
تحمل کرده نتوانستم و با فریادی از هوش رفتم. نمیدانم چند ساعت بیهوش بودم، زمانی که بهوش آمدم در شفاخانه بودم، پاها، صورتم، قسمتهایی از دستم زخم برداشته و همه را داکتران بسته بودند، اما از قاسم احوال نبود، فریاد زدم: پسرم! پسرم قاسم کجاست؟
یکی از نزدیکان ما آمد و اشک در چشمانش جاری بود و میگریست، گفت: قاسم کِشت آخرتت شد.
نمیدانم مقصر اصلی در این خاک کیست؟ ملت بیچاره که سالهاست هزاران فرزند خود را از دست میدهد؟ دولت که بینهایت بیکفایت و هنوز هم بفکر بقای خود در قدرت است؟ امریکا که منافع خود را میبیند.
مقصر کیست و تا کی باید چنین ظلم را تحمل کنیم، تا کی باید ملت گوسفندی باشیم و منتظر مرگ عزیزان خود.
امروز من دلبندم را از دست دادم. فردا نوبت شماست، خاموش نباشید!