دو مفهوم متفاوت از آزادی بیان!
برای فیلسوفانی نظیر اسپینوزا و ایمانوئل کانت، «آزادی بیان» اصولاً به معنای آزادی فکری برای مشارکت در تبادل عمومی استدلالها بود. در ۱۷۸۴، پنج سال قبل از انقلاب کبیر فرانسه، کانت تأکید داشت که «آزادی در استفاده از عقل خویشتن در حوزۀ عمومی» حق برابر و بنیادی هر انسان یا هر شهروند است
مهمترین تمایز دموکراسی امریکا از اروپا، اولویت و تسامح ما در پایبندی به آزادی بیان است. با این حال، مشاجرات جاری در دانشگاههای امریکا نشان میدهد که آزادی بیان دارد به موضوع تندروی و تعصب تبدیل میشود. درحالیکه دانشجویان محافظهکار از اهمیت دعوت از سخنرانان بحثانگیز و ایجاد تنش دفاع میکنند، بسیاری از لیبرالهای خودخوانده دست به کوششهایی بهطور فزاینده مخرب، حتی خشن میزنند تا جلو آنها را بگیرند. لیبرالها استدلال میکنند که برای برخی، آزادی بیان تنها ابزاری است که برای سرکوب و طرد دیگران به کار میرود. بنابراین، برای آنکه برابری را کارآمد سازیم، دیدگاههای نفرتانگیز یا دیدگاههایی که به طور تاریخی «دارای حق ویژه» هستند، نباید اجازۀ سخنرانی داشته باشند، به نحوی که سرانجام گروههای آسیبپذیر و به حاشیهرانده شده بتوانند سخن خود را ابراز کنند و شنیده شوند.
دلیل اینکه توسل به متمم اول قانون اساسی امریکا۱ نمیتواند این مشاجرات دانشگاهی را حل و فصل نماید آن است که موضوع دعوا تعارضی بنیادین بین دو مفهوم بسیار متفاوت از آزادی بیان است. تعارض بین آنچه یونانیان آیسگوریا۲ مینامیدند، از یک سو و پارسّیا۳، از دیگر سو. تعارضی که قدمتی به اندازۀ خود دموکراسی دارد. امروزه، هر دو اصطلاح اغلب به «آزادی بیان» ترجمه میشود، اما معانی آنها اساساً متمایز بوده و هست. در آتن باستان، آیسگوریا توصیفگر حق برابر شهروندان برای شرکت در مباحثات عمومی در مجمع دموکراتیک بود؛ پارسّیا توصیفگر اختیار فرد در بیان هر آن چیزی بود که دوست دارد، هر گونه و هر گاه که دوست دارد و در خطاب به هر کسی.
در دانشگاههای خصوصی، کسبوکارها، یا رسانههای اجتماعی، سانسورچیهای بالقوه همشهریان ما هستند، نه دولت. نهادهای خصوصی نظیر فیسبوک یا توییتر، چه برسد به دانشگاه ییل یا کالج میدلبری، از حقوق گستردهای برای نظارت بر و جلوگیری از سخنان اعضای خود برخوردار هستند. به طور مشابه، جمعیتهای آنلاین از افرادی خشمگین تشکیل شدهاند که از حق خود برای اظهارنظرِ آزادانه بهره میبرند. توسل به متمم اول قانون اساسی در این موارد استدلالی قاطع نیست، بلکه نوعی مغلطه است که در آن نتیجه از مقدمات حاصل نمیشود.
جان استوارت میل استدلال میکند که تهدید اصلیِ آزادی بیان در نظامهای دموکراسی دولت نیست بلکه «استبداد اجتماعی» همشهریان فرد است. و با این حال، امروزه طرفداران آزاداندیشی مدنی که خود را بهمنزلۀ وارثان میل جلوه میدهند اغلب در ابطال یا حتی بحث از استدلالهایی ناکام ماندهاند که مخالفان آنها دربارۀ آزادی بیان و برابری مطرح میسازند.
دو مفهوم باستانی از آزادی بیان، تصورات لیبرال دموکراتیک مدرن ما را به شیوههایی جالب و فراموششده شکل دادهاند.
مهم است بدانیم که نه یک مفهوم، بلکه دو مفهوم از آزادی بیان وجود دارد و این دو مفهوم هم اغلب، اگر نگوییم نه در تعارض کامل در تنش با هم هستند. فهمیدن این مسئله به ما کمک میکند تا وضعیت نومیدکنندۀ مباحثات معاصر را هم در امریکا و هم در اروپا تبیین نماییم و دریابیم که چرا اغلب چنین به نظر میرسد که گویی ما هنگام بحث دربارۀ مهمترین موضوعات سخن یکدیگر را نمیفهمیم.
از دو مفهوم باستانیِ آزادی بیان آیسگوریا قدیمیتر است. این اصطلاح به قرن پنجم قبل از میلاد باز میگردد اگرچه مورخان اختلاف نظر دارند که این سنت دموکراتیک عملاً چه زمانی آغاز شد که به هر شهروندی که میخواهد در مجمع سخنرانی کند، اجازه دهند تا این کار را انجام دهد. به رغم ترجمۀ رایج این اصطلاح به «آزادی بیان» معنای تحتاللفظی واژۀ یونانی بیشتر چیزی شبیه «سخن برابر در مقابل عموم» است. فعل آگورویین۴ که این اصطلاح از آن مشتق میشود، با واژۀ آگورا۵ یا بازار همریشه است، یعنی مکانی عمومی که مردم از جمله فیلسوفانی نظیر سقراط در آنجا گرد هم میآمدند و صحبت میکردند.
در دموکراسی آتن، این ایدۀ سخنرانی در یک گردهمایی غیررسمی در آگورا به چارچوب رسمیتر اِکلیسا۶ یا مجمع سیاسی انتقال یافت. جارچی میپرسد، «چه کسی برای مردان حاضر در مجمع سخنرانی میکند؟» و سپس فرد داوطلب از بِما یا سکوی سخنران بالا میرود. از لحاظ نظری، آیسگوریا بدان معنا بود که هر شهروند آتنی با منزلت اجتماعی خوب حق داشت در مباحثه شرکت کند و بکوشد تا همشهریان خود را قانع نماید. درعمل، شمار شرکتکنندگان نسبتاً اندک بود و به سخنوران حرفهای و دولتمردان سالخورده محدود میشد که در ردیف جلو نشسته بودند (روسپیگری و رشوهخواری از جمله جرمهایی بودند که صلاحیت فرد را برای سخنرانی در مجمع سلب میکرد).
اگرچه آتن تنها دموکراسی در جهان باستان نبود، اصل آتنی آیسگوریا از همان آغاز بهمثابۀ امری خاص نگریسته میشد. هرودوتِ مورخ حتی شکل حکومت در آتن را نه دموکراسیا بلکه خودِ آیسگوریا توصیف میکند. از دیدگاه دموستن سخنور و میهنپرست یونانی، قانون اساسی آتن بر سخنرانیها (پولیتیا آن لوگویس۷) استوار بود و شهروندان آن آیسگوریا را بهعنوان شیوۀ زیستن برگزیده بودند. اما برای منتقدان آن، این هم یک نقص بود و هم یک مشخصه. یکی از منتقدان که به اصطلاح او را «اُلیگارش پیر۸» میگفتند، اعتراض میکند که حتی بردگان و بیگانگان در آتن از آیسگوریا برخوردار هستند، به نحوی که نمیتوان آنها را کتک زد، آنچنان که در جاهای دیگر میتوان این کار را کرد.
شاید منتقدانی نظیر اُلیگارش پیر برای افزودن به جنبۀ طنز موضوع اغراق میکردهاند، اما در سخن آنها نکتهای نیز نهفته است: همانطور که ریشهشناسی آن نشان میدهد، آیسگوریا اساساً دربارۀ برابری است، نه آزادی. بدین لحاظ، این نشانۀ بارز دموکراسی آتن خواهد بود که خود را از دیگر دولتشهرهای یونانی متمایز میساخت، نه بدان دلیل که حق شهروندی را از بردگان و زنان سلب میکرد (آنچنان که هر جامعهای در تاریخ بشری تا همین اواخر چنین کرده است)، بلکه بدان دلیل که فقرا را در بر میگرفت. آتن حتی گامهایی سازنده برداشت تا این برابری سخنرانی عمومی را عملی سازد، با پرداخت پول به فقیرترین شهروندان تا در مجمع شرکت کنند و در دادگاهها در مقام هیئت منصفه عمل کنند.
بنابراین، آیسگوریا به مثابۀ صورتی از آزادی بیان اساساً امری سیاسی بود. رقیب آن، یعنی پارسّیا از صمیمیت بیشتری برخوردار بود. در اینجا نیز ترجمۀ رایج انگلیسی آن به «آزادی بیان» میتواند فریبنده باشد. معنای واژۀ یونانی چیزی شبیه «گفتن همه چیز» است و به ایدۀ آزادانه یا «با صراحت» سخنگفتن نزدیکتر است. بنابراین، پارسّیا بر صراحت، صداقت، و شجاعت در گفتن حقیقت دلالت داشت، حتی هنگامی که این کار به معنای رنجشآور باشد. فرد عملکننده به پارسّیا (یا پارسّیاستس۹) به معنای دقیق کلمه، «کسی است که همه چیز را با صراحت میگوید».
پارسّیا میتواند دارای جنبۀ سیاسی باشد. دموستن و دیگر سخنوران بر این تأکید داشتند که کسانی که در مجمع از آیسگوریا بهره میبرند، وظیفه دارند تا منظور خود را با صراحت بیان کنند. اما این مفهوم اغلب بیرون از اِکلسیا در چارچوبهایی کموبیش غیررسمی به کار میرفت. در آمفی تئاتر، نمایشنامهنویسانِ پارسّیاستیک نظیر آریستوفان خاص و عام را میرنجاندند زیرا با بردن نام همشهریان شان، از جمله سقراط، آنها را به باد انتقاد میگرفتند. اما مظهر بارز پارسّیاستس در جهان باستان، فیلسوفان بودند یعنی کسانی نظیر خود سقراط که خود را «دوستداران خرد» مینامیدند و با همشهریان خود در آگورا روبهرو میشدند و هر آنچه حقایق ناخوشایند را که آنها اصلاً دوست نداشتند بشنوند، به آنها میگفتند. دیوژنِ کلبیمسلک یکی از اینها بود که چنانکه مشهور است در یک خمره زندگی میکرد، در انظار عمومی دست به استمنا میزد و به اسکندر کبیر گوشزد کرد که کنار برود تا جلوی تابش نور آفتاب را نگیرد. دیوژن میگفت تمام این کارها را برای آن انجام میدهد تا این حقیقت را بر همشهریان یونانی خود آشکار کند که آداب و رسوم آنها مندرآوردی و بیپایه است.
خطر ذاتی نهفته در آزارندگیِ پارسّیا برای قدرتهای حاکم، چه دیکتاتورهایی نظیر اسکندر باشند چه اکثریت دموکراتیک، میشل فوکو را شیفتۀ خود کرده بود، به طوری که او این امر را موضوع سلسلهای از درسگفتارها در دانشگاه برکلی (زادگاه نخستین جنبش آزادی بیان در محیط دانشگاه) در دهۀ ۱۹۸۰ قرار داد. فوکو متذکر میشود که سنت پارسّیا ضرورتاً مستلزم نوعی عدمتقارن در قدرت است، و بنابراین نوعی «قرارداد» وجود دارد بین شنونده (چه یک نفر یا افراد بسیار)، که متعهد میشوند تا هر گونه بیاحترامی را تحمل کنند و گوینده که میپذیرد تا حقیقت را به آنها بگوید و پیامدهای آن را بر عهده میگیرد.
بنابراین، اگر آیسگوریا اساساً دربارۀ برابری باشد، پارسّیا دربارۀ آزادی بوده است؛ در معنای اجازه، نه یک حق، بلکه نوعی امتیازِ ناپایدار که برخورداری از آن منوط به لطف صاحبان قدرت بود. در دموکراسی آتن، این معمولاً بهمعنای اکثریت همشهریان فرد بود که معروف بودند به اینکه سخنرانانی را که دوست ندارند با داد و فریاد از سکوی خطابه پایین میآوردند یا حتی آنها (از جمله برادرِ افلاطون، گلاوکن) را به زور پایین میکشیدند. این نسخۀ باستانی از «قدغنکردن سکوی خطابه» برای سخنرانانی که احساسات عوام را جریحهدار میکرد میتوانست پیامدهایی مرگبار داشته باشد، همانطور که محاکمه و مرگ سقراط، دوست و استاد افلاطون، بر این امر گواهی میدهد.
با توجه به فقدانِ موفقیتِ عزیزانِ افلاطون چه در زمینۀ آیسگوریا و چه در حیطۀ پارسّیا، در طول حیات او، شاید بتوان تبیین کرد که چرا پدر فلسفۀ غرب در آثار خود به هیچیک از این دو مفهوم اهمیت چندانی نمیدهد. بیگمان افلاطون دریافته بود که، بهرغم تفاوت این دو مفهوم، هیچیک از این دو مفهوم بر معروفترین فهمِ مشخصاً یونانی از سخن بهمثابۀ لوگوس مبتنی نبود، یعنی عقل یا استدلال منطقی. ارسطو شاگرد افلاطون لوگوس را همچون استعدادی معرفی میکند که در وهلۀ نخست آدمیان را به حیواناتی ذاتاً سیاسی تبدیل کرده است. و با اینحال، نه آیسگوریا سخن معقول و استدلالهای لوگوس را بهعنوان اموری میشناسد و نه پارسّیا که به طرزی منحصر به فرد شایستۀ مجوز یا آزادی برابر باشند. به نظر میرسد نکتۀ مورد نظر افلاطون همین باشد، چگونه ممکن است شهری دموکراتیک که آزادی بیان را در تمام صور آن افتخار خود میداند، یک آتنی را که تحت حاکمیت لوگوس بوده است، به خاطر بیان آن به مرگ محکوم کند؟
شاید تعجبآور نباشد که پس از سقوط دموکراسی آتنی پارسّیا راحتتر از آیسگوریا به حیات خود ادامه داد. هنگامی که نهادهای دموکراتیک یونان به دستِ امپراطوری مقدونی و سپس امپراطوری روم نابود شدند، پارسّیا در مقام ابزاری سخنورانه دوام یافت. هزار سال پس از سقوط روم، انسانگرایان رنسانس پارسّیا را بهعنوان فضیلتی خاص احیا کردند: مشاور یک شهریار قدرتمند که نیاز به توصیۀ صریح دارد، باید از آن برخوردار باشد. این نوع پارسّیا اگرچه اغلب در قالب دفاعیه عرضه میشد، اما ظرفیت خود برای شوکهکردن را حفظ میکرد. حقایق صریحی که ماکیاولی و هابز به شهریاران بالقوۀ خود عرضه میداشتند، الهامبخش نسلهایی از اندیشمندان «فاسق» در آینده بود.
با وجود این، اروپاییان در اوایل دوران مدرن از سنت پارسّیاستیک مبتنی بر ابراز حقیقت به صاحبان قدرت به شیوۀ دیگری نیز اقتباس و بهرهبرداری کردند. مسیحیان اولیه با تکیه بر صفحهای از کتاب دیوژن بر آن شدند که «بشارتهای» انجیل را در سراسر جهان یونانی-رومی پخش کنند، بشارتهایی که شاید خیلی هم به مذاق مقامات روم خوش نمیآمد. بسیاری از مسیحیانی که، خود را پس از نهضت اصلاح دینی، «پروتستان» مینامیدند، بر این باور بودند که بازگشت به صورتی اصالتاً پارسّیاستیک و عمداً تهاجمی از مسیحیت تبشیری۱۰، برای بازگرداندن کلیسا به پاکی مسیحیت «نخستین» ضروری است. برای مثال، کوئیکرهای۱۱ اولیه معروف بودند که مراسم عبادی انگلیکان۱۲ را با داد و فریاد به هم میزدند به نحوی که کشیش مجبور میشد از منبر خطابه پایین بیاید، یا آنکه برهنه در انظار عموم ظاهر میشدند چون «در جستوجوی نشانه» بودند.
آیسگوریا نیز در اوایل دوران مدرن، وارثان خاص خود را داشت. اما در غیاب نهادهای دموکراتیک نظیر اِکلسیای آتنی، این مفهوم لاجرم صورتی متفاوت به خود گرفت. منشور حقوق انگلستان در سال ۱۶۸۹ بر «آزادی بیان و مباحثات در پارلمان» تأکید داشت و از این لحاظ تنها دربارۀ اعضای پارلمان کاربرد داشت، و آن هم تنها هنگامی که در پارلمان حضور داشتند. برای انبوهی که فاقد دسترسی به مشارکت سیاسی رسمی بودند، ایدۀ آیسگوریا بهمثابه حق برابرِ سخنرانی عمومیِ متعلق به تمام شهروندان، سرانجام از مجمع عمومی واقعی به حوزۀ عمومی مجازی انتقال پیدا میکرد.
برای فیلسوفانی نظیر اسپینوزا و ایمانوئل کانت، «آزادی بیان» اصولاً به معنای آزادی فکری برای مشارکت در تبادل عمومی استدلالها بود. در ۱۷۸۴، پنج سال قبل از انقلاب کبیر فرانسه، کانت تأکید داشت که «آزادی در استفاده از عقل خویشتن در حوزۀ عمومی» حق برابر و بنیادی هر انسان یا هر شهروند است. به طور مشابه، هنگامی که (جان استوارت)میل رسالۀ در باب آزادی۱۳ را کمتر از یک قرن بعد نوشت، او از خود ایدۀ آزادی بیان دفاع نکرد بلکه از «آزادی اندیشه و بحث» فردی در جستوجوی جمعی حقیقت دفاع کرد. اگر چه آزادیِ برابرِ آیسگوریا برای این اندیشمندان عنصری ضروری باقی ماند، اما آنها تمرکز خود را از سخن واقعی یعنی عمل فیزیکی سخنرانی برای دیگران و مشارکت در بحث، به بهرهگیری ذهنی از عقل و تبادل ایدهها و استدلالها آن هم اغلب بهشکل نوشتاری تغییر دادند. و بدین ترتیب، در طول دو هزار سال، جنبش روشنگری سرانجام آیسگوریا و لوگوس را در مفهومی ایدهآل از آزادی بیان بهمنزلۀ آزادی تنها برای سخنِ معقول و تفکرِ عقلانی وحدت بخشید، چیزی که باعث سربلندی افلاطون میشد.
این ایدهآل جنبش روشنگری بر محور لوگوس، امروز در کانون فهم اروپاییان از آزادی بیان جای دارد. کوششها در اروپا برای جرم شمردن سخنِ نفرتانگیز آشکارا مدیون کانت است که آزادی سخن (معقول) در حوزۀ عمومی را بهعنوان «بیزیانترین» آزادی توصیف میکند. این حکم را هرگز نمیتوان دربارۀ پارسّیا در دوران باستان یا اوایل دوران مدرن مطرح ساخت، چرا که همواره گویندگان و شنوندگان را بهطرزی یکسان تهدید میکرد. درواقع، آنچه موجب شد تا بسیاری از پروتستانهای مسیحیت تبشیری برای گریز از تعقیب در اروپا (یا تعقیب، آنچنان که آنها تفسیر میکردند) در پی آزادی بیشتر به جهان جدید۱۴ فرار کنند، آسیب آشکاری بود که به احساسات دینی همسایگانِ خود میزدند، آسیبی که از مسیحیت تبشیری پارسّیاستیک آنها ناشی میشد. بنابراین، رد پای استثناگرایی امریکایی را میتوان تا قرون هفدهم و هجدهم پی گرفت: در حالی که امریکا مسیحیان تبشیری و فاسقان را در خود جای میداد، اروپا فیلسوفان را برای خود نگه داشت.
امروز، مجادلات دربارۀ آزادی بیان در دانشگاههای امریکا نشان میدهد که مفاهیم رقیب آیسگوریا و پارسّیا زنده و پابرجا هستند. هنگامی که دانشجویان معترض مدعی میشوند که دارند به نام خود آزادی بیان برخی دیدگاههای خاص را سرکوب میکنند، از طریق قدغنکردن سخنرانی، فشار اجتماعی، یا سانسور صریح، شاید وسوسه شویم تا آنها را ریاکار، یا در بهترین حالت آشفتهذهن بدانیم و طرد کنیم. همانطور که من در یک همایش در کالج کنیون در ماه سپتمبر شاهد بودم، هنگام رویارویی با چنین استدلالهایی، پاسخ بنیادگرایان ریشسفیدِ حامیِ آزادی بیان همچون خود من، آن است که دربارۀ متمم اول قانون اساسی به معتقدان به آن توضیح دهیم، اما با فحوای نومیدی وحدتگرایانه دربارۀ «بچههای امروزی» و ناکامی آنها در فهم اصول لیبرال دموکراسی.
جای شگفتی ندارد که «بچهها» قانع نشدهاند. در حالی که هشدارهای تحریک۱۵، مکانهای امن۱۶، و قدغنکردن سخنرانی، تیتر روزنامهها میشوند، نظرسنجی پشت نظرسنجی نشان میدهد که تغییری ژرفتر در آداب و رسوم در شرف وقوع است. در رویارویی با نسلی که یقین دارد سخن نفرتانگیز خود صورتی از خشونت یا «سرکوب» است، توسل به متمم اول قانون اساسی نشانگر ناتوانی در فهم اصل موضوع است. بیشتر این دانشجویان اصلاً خودشان را بهمنزلۀ کسانی نمیبینند که در برابر آزادی بیان ایستادهاند. آنچه برای آنها اهمیت دارد، حق برابر برای اظهار نظر است، و دسترسی برابر به تریبونی عمومی که در آن افرادی که از لحاظ تاریخی بهحاشیه رانده و طرد شدهاند، بتوانند سخن خود را به گوش مردم برسانند و با افرادی که دارای حق ویژه هستند، برابر شمرده شوند. این مطالبۀ آیسگوریا است و هنگامی که آن را چنان بفهمیم، بیشترِ موضوعاتِ دیگر هم روشن میشود، از جمله در سوی مقابل، تمسک به پارسّیا از سوی مخالفان آنها، که گاهی به نظر میرسد قصد دارند «آزادی بیان» را به مجوزِ رنجاندن تقلیل دهند.
تشخیص ایدههای باستانی تأثیرگذار در این استدلالهای مدرن، کسانی از ما را که به سنت پارسّیاستیک آمریکا مبنی بر گفتن حقیقت به صاحبان قدرت پایبند هستند، در جایگاهی بهتر برای دفاع از آن قرار میدهد. این امر نشان میدهد که برای شکست مدافعان مدرن آیسگوریا، و یادآوری به پارسّیاستسهای مدرن که برای چه هدفی مبارزه میکنند، باید به فراسوی متمم اول قانون اساسی گام برداشت و به دیگر اصل جهتبخش دموکراسی امریکایی رسید، یعنی برابری. هر چه باشد، ابتکار متمم اول قانون اساسی آن است که آیسگوریا و پارسّیا را با هم جمع میکند، با تأمین آزادی و حق برابر شهروندان نه صرفاً برای «بهرهگیری از عقل خود» بلکه برای آنکه دیدگاه خود را با صراحت به زبان آورند. متمم بدان دلیل چنین میکند که بدیل موجود آن است که به قدرتهایی که از قضا حاکم هستند، اختیار بدهیم تا آن آزادی را بهمثابۀ یک اجازه به برخی افراد اعطا کنند در حالی که آن را از دیگران سلب میکنند.
در چارچوبهایی که قانون اساسی در آنجا کاربرد ندارد، نظیر دانشگاههای خصوصی، این مخالفت با خودسرانگی، موضوعی مربوط به فرهنگ است، نه قانون، اما با وجود این، از اهمیت و ضرورت آن کاسته نمیشود. همانطور که مسیحیان تبشیری، معترضان و آشوبگرانی که سنت پارسّیاستیک امریکا را بنیان نهادند، به خوبی میدانستند: هنگامی که حقوق همه به حق انحصاری شماری اندک تبدیل میشود، نه آزادی میتواند دوام آورد و نه برابری.
پینوشتها:
• ترزا م. بیجان (Teresa M. Bejan) استاد نظریۀ سیاسی در دانشگاه آکسفورد است و نویسندۀ کتاب مدنیت صرف: اختلاف عقیده و محدودیتهای رواداری (Mere Civility: Disagreement and the Limits of Toleration) که در سال ۲۰۱۷ منتشر شده است.
]۱[ First Amendment:متمم اول قانون اساسی امریکا به کنگره اجازه نمیدهد تا در مورد محدودسازی آزادی بیان قانون تصویب کند [مترجم[.