روزی تو خواهی آمد از کوچههای باران
آغاز و فرجام خویش را در تو میجوییم. این گریه را پایانی اگر هست، طلوع طلعت رشیده تو است از سپهر غمگرفته عدالت مدفونشده با علی.
اینجا جغرافیای رنج است؛ هبوطگاه انسان؛ سراندیب اندوه؛ سیاره سیاه ستمسود؛ دالان تاریک و پیچ در پیچ دوزخ دروغ و ریا و ریاست و سیاست و سایه و سیاهی و سالوس؛ تاریکستان تباهی بیرؤیا و روزن و رهایی؛ سرزمین نفرین و نفرت بیفرجام و و فُرجه و فَرَج.
نه کسی «چراغی» برمیافروزد بُرونرفت از ویرانه ایستایی حیات را و نه کسانی «چرایی» بر لب میآورند خو گرفتن به تازیانه تقدیرشده آمیخته با زاری و زبونی همانند ممات را.
اینجا همهچیز در مدار سکوت سکون و هیاهوی فریاد، فرو ایستاده است؛ چیزی به پیش نمیرود که روشنای افق را فرادستتر کند و رسیدن به امید و ایمان و امان را بیشکستتر.
دلالان دغلباز عزتفروش و دروغپردازان قاتل فرزانگی و فضیلت، بر طبل هیاهو میکوبند فرونشاندن فریاد دادخواهان عدالتکیش را؛ هم از آنسان که چوپان گرگپوی این بیشمار گلههای میلیونی گمشده در گمراهههای باور مشرکانه به برگماشتگان خویش، به تن میپوشد پیرایه و پوشش کیش میش را.
برای همین است که ای زندگی محض! ای حیات طیبه! اینجا میان مرگ و زندگی، فرق و فاصلهای نیست؛ چه؛ هیچچیز، چیزی نیست که باید باشد.
زمین زندانی است با هشت میلیارد زندانی سیاهروزی که رهایی را در جویدن استخوانهای یکدیگر جستوجو میکنند. اینجا در این سیاره بزرگ و بیپایان، برای هیچکس جا برای زندگی نیست. زمین به اندازه گورهای دستهجمعی تنگ شده است. زمین که جایی برای زندگی کردن بود، گورستانی برای زندگی شده است.
بهار، طعم عطرآگین خود را از دست داده است. کوسهها و نهنگها و ماهیان و خزندگان و درندگان، دست به خودکشی گروهی میزنند. زمستان، ساکن منجمد جاویدان جان آدمی است و پاییز فصل برگریز همه فضیلتها آسمانی است.
انسان دروغ میگوید و لبخند میزند؛ خون میریزد و نعره پیروزی برمیکشد؛ جنگ میکند و از صلح سخن میگوید؛ ویرانگری میکند و قهرمان میشود!
انسان، انسان نیست؛ دروغی بزرگ است: خدایان خونآشام، همزمان با به خاک و خون کشیدن و به خاکسترنشاندن و گرسنگی چشاندن و دریوزگی و آوارگی و تباهی و بیپناهی دادن به بشر؛ از «حقوق بشر» دم میزنند!
دروغ، راز زندگی شده است و خیانت، جانمایه جانورانی که جنون جنایت دارند. سیاستمردان با چشمانی سنگی و دلهای آهنین به دنیا میآیند.
دنیای ما دنیای دروغ و دونی و دنائت و ددمنشی و دینستیزی و دادگریزی است. دنیای ما دنیای رجالهها و روسپیان سیاسی پر و پیمان و بیعهد و پیمان است. دنیای ما دنیای گرگپویی و درندهخویی دژخیمان و دُژَمناکی دریدهدلانی است که ستم را «سرنوشت» خود میدانند و دوردست افق را به انتظار ایستادهاند تا از پهنای کرانناپیدای سپهر دادگری غیب خداوندی، دستی بُرون آید و دادگرانه کاری بکند.
ای روشنتر از آفتاب زندگی! ما اینجا خاموشتر از چراغ مرگیم، تو کجایی؟ انسان دگرگونه شده است؛ جهان دگرگونه شده است؛ هستی دگرگونه شده است!
عقربههای ساعت تا کی باید بر گرد خود بگردند، بیهوده بر صفحه غیبت؟
اما این را میدانیم آن روز که تو بیایی، جهان برای خوشبختی ما تنگ خواهد شد؛ از آنسان که اکنون برای بدبختیهای مان اندک است.
آغاز و فرجام خویش را در تو میجوییم. این گریه را پایانی اگر هست، طلوع طلعت رشیده تو است از سپهر غمگرفته عدالت مدفونشده با علی.
پوست را بادام و سال را ایام و زیستن را کام و بودن را نام تویی؛ مپسند که بگویم در دل من امید را به خاک سپردند و بر سر آن سنگی صنوبریشکل را نهادند.
هیچیم هیچ؛ بیتو ای همهکس، همهچیز، همهجا، همهوقت، همهعمر…
دلی داریم به پریشانی باد، سری داریم به حیرانی رود، چشمی داریم به گریانی ابر، غمی داریم به وفاداری بخت. نه اقبال خوشایندی، نه مرگ ظفرمندی.
رفتن یعنی غیبت، آمدن یعنی ظهور، بودن یعنی انتظار، کار یعنی سالنامه عمر را ورق زدن، سیاست یعنی به لبخند تو خندیدن، حکومت یعنی زیر پای تو فرش خونین دل گستردن، عاشورا یعنی غمهای تو، محرم یعنی دمیدن مهتاب فراق. این است معنای کلمات در نبود تو.
دیرگاهی است در ظلمت بیفردای این روزگار، زمین در انتظار است تا تو بیایی و ریشه همه ستمها را بکنی. خاک از خون سرخ عدالت گلگون است و زمین در انتظار ظهور تو ستمبارگیهای انسان را تاب میآورد تا در بازگشت از سفر دراز و دردناکت، تاریخ و انسان و آفرینش را معنی و حیات تازه ببخشی.
خوشا مسافری که تویی: تجسُّد توجیه انسان و جهان.
تو همهچیز را در مدار شکیبایی امیدوارانه چشمبهراهانت تحملپذیر و برتافتنی ساختهای؛ زیرا:
روزی تو خواهی آمد از کوچههای باران
تا از دلم بشویی غمهای روزگاران