روی پیراهن خونینم تکههای اجساد همصنفیهایم افتاده بود
وقتی به اطراف نگاه میکند، میبیند که در مقابلش دختری با لباس سیاه و چادر آبی افتاده. آن طرفتر دستی جدا از بدن دیده میشود. پایی افتاده بود که صاحب نداشت. مغز سری به اطراف پاشیده بود و پسری که کاملاً در آتش انفجار سوخته
گزارش از رسول شهزاد- خبرگزاری دید
نامش شکریه است، هرچند از انفجار ۲۴ اسد ۱۳۹۷ خورشیدی جان سالم به در برده، اما پاهایش فلج شده و دیگر نمیتواند راه برود. او از دولت میخواهد که در ترکیب هیئت مذاکره کننده دولت، نمایندهای از قربانیان حملات تروریستی نیز شامل باشد.
شکریه دختری است که در آن روز در صنف آمادگی کانکور اشتراک کرده بود و مصروف یادداشت برداری از لکچر درس ریاضی بود. انفجار چهارشنبه ۲۴ اسد سال ۱۳۹۷ خورشیدی در آموزشگاه موعود، با فلج کردن پاهای شکریه، نه تنها تن را معلول ساخت که آینده و آمید و آرزوهایش را نیز همراه دود و بوی باروت از صفحه روزگار محو کرد.
شکریه اما هنوز زنده است، نفس میکشد و همچنان در عرصههای اجتماعی و فرهنگی فعالیت دارد. او اکنون با زندگی جدیدش کنار آمده و روی ویلچر نشستن را آموخته است. او اکنون عدالت میخواهد. شکریه خواستار شمولیت نمایندهای از قربانیان حملات تروریستی در ترکیب هیئت مذاکره کننده جمهوری اسلامی افغانستان نیز است.
شکریه روایت و چشم دیدش را از حمله تروریستی بر آموزشگاه موعود با خبرگزاری دید در میان گذاشته است.
شکریه: دقیقاً ده دقیقه قبل از شروع درس به صنف رسیده بودیم و در چوکی سوم دختران نشستیم، چند دقیقه نگذشته بود که صنف پر و درسها آغاز شد. برعکس روزهای پیشین، آنروز دلهره عجیبی در دل داشتم. گویی پریشان بودم، هر لحظه حس میکردم که اتفاق بدی خواهد افتاد.
شکریه در ادامه میگوید که تفریح شده و او با دوستانش برای تفریح رفتند به محوطه آموزشگاه، او حال خوبی نداشته و احساس سردی میکرده، در حالی که هوای تابستان به شدت گرم بوده است. او پس از چند دقیقهای به دوستانش میگوید که بروند داخل صنف و با نخستین کسی که رو برو میشود، کسی است به نام کوثر که در میان قربانیان انفجار بوده و کشته شد.
شکریه در این مورد میگوید: اولین شخصی که در داخل صنف به چشمم خورد شهید کوثر بود. کوثر را از زمستان ۹۶ میشناختیم، آن زمان در صنف ویژه فزیک با هم یکجای درس میخواندیم زیاد صمیمی نبودیم، اما سلام و علیکی داشتیم او در صف اول صنف نشسته بود، کتابی در دستش بود. وقتی مرا دید از جایش بلند شد و با لبخند طرفم اشاره کرد و سلام داد.
شکریه با حسرت میگوید: میخواستم بروم و همراهش گپ بزنم، اما نرفتم، فقط با اشاره جواب سلامش را دادم و گذشتم. نمیدانستم آخرین دیدار است این.
او لحظهای مکث میکند. شاید در فکر کوثر است، همان دوستی که کشته شد و حسرت یک سلام و علیک همراهش به دل شکریه مانده است.
پس چند لحظه میگوید: من و دوستم سیما هنوز ننشسته بودیم که انفجار شد. بووووووووم
احساس کردم چیزی در زیر پایم منفجر شد و مرا تا نصف صنف بلند کرده و دوباره به زمین زد و به تعقیب آن صدای تیرانداری… بوی خون و باروت را میتوانستم به خوبی حس کنم
شکریه برای لحظاتی در شوک انفجار فرو میرود و نمیداند در اطرافش چه میگذرد. پس از آن که چشم باز میکند هرطرف بوی خون و باروت و تیراندازی است. نخستین صدا پس از انفجار، صدای سیما است که میشنود. سیما میگوید که شکریه! برخیز که برویم.
به رغم تلاشها اما، شکریه نمیتواند حرکت کند، دستش شکسته بود و در چند نقطه بدنش چره اصابت کرده بود.
شکریه بیان کرد: خیلی کوشیدم از جایم بلند شوم، اما نتوانستم. دست راستم شکسته بود و در دست چپم دو چره اصابت کرده بود، از هر دو دستم خون میرفت و با خود میگفتم دستم قطع میشود. پاهایم را نمیتوانستم ببینم، تکان نمیخورد فکر کردم پاهایم از بدنم جدا شده. هر چه میکوشیدم جیغ بکشم و گریه کنم اما نمیتوانستم، لال شده بودم و نای حرف زدن نداشتم
شکریه وضعیت پس از انفجار را وحشتناک توصیف میکند. وقتی به اطراف نگاه میکند، میبیند که در مقابلش دختری با لباس سیاه و چادر آبی افتاده. آن طرفتر دستی جدا بدن دیده میشود. پایی افتاده بود که صاحب نداشت. مغز سری به اطراف پاشیده بود و پسری که کاملا در آتش انفجار سوخته.
شکریه به یاد دارد که نخستین زخمی بود که از میان آوار به بیرون انتقال داده شد. او توسط مردم محل به شفاخانه انتقال داده شده بود.
شکریه: وقتی بلندم کردند لباسهایم تکه تکه شده بود، رنگش با خون سرخ شده بود و تکههای گوشت بدن انسان از روی لباسهایم به زمین میافتاد
شکریه که وضعش درحال خراب شدن بود روانه شفاخانه ایمرجنسی کرده بودند، ولی به دلیل ازدحام راه، راننده شفاخانه علیآباد را انتخاب کرده بود.
بدن شکریه از اثر اصابت چنین چره سوراخ سوراخ شده بود. دو چره به کمر، یک چره به بازوی چپ، دو چره به دست راست، دو چره به دست چپ و دو چره به پایش اصابت کرده بود.
شکریه منتظر اتاق عملیات بود که صحنههای وحشتناکی را میبیند. او چهار هم صنفیاش را میبیند که در پیش چشمانش در شفاخانه جان دادند. آن پسران کاملاً سوخته بودند و شناخته نمیشدند.
شکریه میگوید: نمیدانم این وضعیت چند ساعت طول کشید و نوبت من رسید، دقیق یادم نیست ساعت چند شب مرا به اتاق عملیات بردند. پدرم میگوید ساعت دوازده شب تو را از اتاق عملیات بیرون کردند. فردای آن شب وقتی بیدار شدم، ابتدا کوشش کردم پاهایم را تکان بدهم اما نتوانستم خواهرم و مادرم کنارم بودند. پرسیدم که چرا پایم تکان نمیخورد، خواهرم گفت: به خاطری که زیاد ترسیدی و شوک دیدی پایت بی حرکت شده، خوب میشود، تشویش نکن.
شکریه گپهای خواهرش را باور نمیکند و حس دلهره و اضطراب راحتش نمیگذارد. وقتی داکتر میآید میپرسد که چرا پاهاش را تکان داده نمیتواند و پاسخ داکتر مثل آواری بر سرش خراب میشود: تو دیگر هیچ وقتی راه رفته نمیتوانی و تا آخر عمر مجبوری همین قسم زندگی کنی!
شکریه معلول جنگ است. نتیجه انتحار و ترور. اما خواستهایی از طالبان دارد. او از طالبان میخواهد که آتشبس کنند و بیش از این خون مردم بیگناه را نریزانند. او میگوید: خسته شدیم از این که هر روز دسته دسته نخبههای کشور ره به خاک میسپاریم.
شکریه با گلایه میگوید که در مورد مذاکرات صلح هیچ نظر ندارد. او بر این باور است که در مذاکرات صلح نظرات آنان اصلا جدی گرفته نمیشود، اما تاکید میکند که در ترکیب هیئت مذاکره کننده صلح دولت باید نمایندهای از قربانیان حملات انتحاری حضور داشته باشد.