زندگی زیر حاکمیت طا-لبان؛ آخر تابستان در بامیان(بخش دوم)
وقتی طا-لب سوال میکرد به شدت ترسیده بودم، شاید این دیالوگ حاکم و محکوم کمتر از ۶۰ ثانیه طول کشید؛ ولی برای من ثانیهها بهکندی قرون و اعصار میگذشت. گویی از لج من، سر گذشتن نداشتند
رسول شهزاد- خبرگزاری دید
فردای روز که اشرف غنی فرار کرد و طا-لبان ارگ ریاست جمهوری را گرفتند من و هزاران شهروند دیگر که در نهادهای نظامی، ملکی و خصوصی شاغل بودیم، بیکار شدیم. مردم در هر گوشه شهر از قحطی و گرسنگی احتمالی سخن میزدند. همه میگفتند که چی خواهد شد.
با تسلط طا-لبان بر کابل، یکی از اعضای طا-لبان که پیش از این نیز مرا در فیسبوک تهدید میکرد برایم پیام گذاشت که « که پیدایت میکنم». یکی دیگر پیام گذاشت که «فتوحات برق آسا را میبینی؟ من با تو کار دارم هر گوشه که باشی پیدایت میکنم».
من در خبرنگاری زیاد فعالیت میکردم، حسابم در فیسبوک به یک منبع برای دوستان مبدل شده بود که هزاران دنبال کننده داشت.
با وجود این تهدیدها و بعد از بیکار شدن، من که دیگر توان پرداخت کرایه خانه را نداشتم مجبور شدم تصمیم بگیرم و راهی بامیان شوم، جایی که پدر و مادرم در آنجا زندگی میکنند. یک موتر باربری را کرایه کردم شبهنگام تمام وسایل را بسته بندی و بار کردیم.
همان شبی کوچ کردم که آخرین نیروی امریکایی از افغانستان خارج شد و طا-لبان با تیراندازی هوایی پیروزی شان را جشن گرفتند در حال بردن وسایل خانه به موتر بودم که تیراندازیها شروع شد، چنان شدید و وحشتناک بود که گویی کابل به جهنم مبدل گشته و تمام شش میلیون شهروند سلاح برداشته و شلیک میکنند.
وسایل را بار کردم و شب را قرار شد در خانه کاکایم سپری کنم و فردای آن شب به سوی بامیان حرکت کنیم.
فردا با چهار نفر از اعضای خانوادهام به سوی بامیان رفتیم. سفری که پیش از این با اضطراب و وحشت فراوانی همراه بود. گذشتن از جلریز که به دره مرگ مشهور بود به سان گذشتن از هفت خوان رستم بود. با دلهره و ترس حرکت میکردیم. وقتی از میدان شهر گذشتیم که سرآغاز ترس و وارد شدن به دره مرگ است، ترسم بیشتر و بیشتر شد. با آنکه انتظاری نداشتم طا-لبان هنوز هم چک پاینت داشته باشند؛ خلاف انتظام به اولین ایست بازرسی رسیدیم.
طا-لبی که لباس سفید بر تن داشت و از ظواهرش هویدا بود که پیروزی شان را جشن گرفته و شهد این پیروزی به کام شان خیلی شیرین است پرسید: کجا میروید؟
گفتم: بامیان؟
چرا؟
گفتم خانه مان بامیان است. کابل برای شرکت در مراسم عروسی یکی از نزدیکان رفته بودیم.
طالب گفت: فرار نمیکنید؟
گفتم: به کجا فرار کنیم؟!
این صادقانه ترین و عاجزانه ترین پاسخی بود که در آن لحظه به آن طا-لب گفتم. هیچ راهی، هیچ جایی برای رفتن نمانده بود، حال طا-لبان بر تمام شهرها تسلط داشتند.
وقتی طا-لب سوال میکرد به شدت ترسیده بودم، شاید این دیالوگ حاکم و محکوم کمتر از ۶۰ ثانیه طول کشید؛ ولی برای من ثانیهها بهکندی قرون و اعصار میگذشت. گویی از لج من، سر گذشتن نداشتند.
وقتی به بامیان رسیدم اوضاع شهر نسبت به کابل آرامتر بود شهر بامیان نسبت به گذشته خلوت بود. در بامیان توقف نکردیم و به سوی یکاولنگ حرکت کردیم. به ساحه « باریکی شهیدان» رسیدیم ( دو راهی مسیر ولسوالی سیغان و یکاولنگ) وقتی به دروازه رسیدیم با برخورد زشت یک نظامی که نمیدانم طالب بود یا نه، مواجه شدیم. بعد از سوال و جواب به راهمان ادامه دادیم.
ادامه دارد…..