سفری پس از ده سال؛ از کابل تا سانچارک زادگاهم(بخش ۱)
سالها شده بود که به سانچارک، زادگاهم در سرپل نرفته بودم، برنامهای نیز نداشتم که در این وضعیت بحرانی و آشفته سیاسی-اقتصادی سفر کنم. در کابل بودم و نمیدانستم که آینده مرا به کدام سو پرتاب خواهد کرد
سید مرتضی محمودی
سالها شده بود که به سانچارک، زادگاهم در سرپل نرفته بودم، برنامهای نیز نداشتم که در این وضعیت بحرانی و آشفته سیاسی-اقتصادی سفر کنم. در کابل بودم و نمیدانستم که آینده مرا به کدام سو پرتاب خواهد کرد. روزهای سختی را تجربه میکردیم، نبود کار، پول، بی سرنوشتی و آیندهای مبهم که هرگز چشم انداز روشنی را پیش روی ما نمیگذارد. در چنین روزهایی، واقعهای رخ داد که پیامد آن سفری چند روزه به زادگاهم در سانچارک همراه با جنازه و عزاداری بود. این سطور را نوشتم تا یادداشتی از این سفر پر مخاطره داشته باشم و گزارشی باشد مستند از آنچه دیدم و شنیدم و تجربه کردم.
۲۲سنبله بود، روز پنجشنبه که تیلفونم زنگ خورد. مجتبی بود- برادر بزرگترم که از مزارشریف به تماس شده بود. گوشی را با اکراه جواب دادم، با اکراه به این خاطر که مجتبی تقریباً هر روز زنگ میزد و گاهی نیز زنگهایش به نوعی مزاحمت مبدل میشد.
برخلاف روزهای دیگر که مکالمه با مجتبی با «چه خبرا است؟» آغاز و با «سلامتی» پایان مییافت، این بار گفت که کسی از خویشاوندان ما بیمار و برای درمان به کابل آورده شده. زن سید مُصیب پسر کاکایم بیمار شده بود. داکتران در سرپل و مزارشریف جوابش داده بودند، اما اعضای خانواده برای تسلی بیشتر او را به کابل انتقال دادند تا شاید درمان شود. نوع مریضیاش را نمیدانم. شاید سرطان یا نوعی بیماری مرگبار دیگر بود.
مجتبی گفت که برای شان زنگ بزنم و اگر نیاز به کمک داشتند، یاری کنم.
شماره سید مصیب را برایم داد، یادداشت کردم و زنگ زدم. تماسم را زود پاسخ داد. پرسیدم چه شده، خیریت باشد؟ ماجرا را برایم قصه کرد و گفت اگر میتوانی پتو و ترموز چای و پیاله بیار.
هرچند روزگار سختی است، اما جای شکرش باقی است که پتو و ظروف به اندازه کافی داشتیم.
دو تخته پتو(کمپل) با ترموز و پیاله گرفتم و روانه شدم. پولی نیز در بساط نبود که تکسی بگیرم. باید با موترهای مسافرکش میرفتم و از محل بود و باشم تا شفاخانه سه خط تعویض میشد.
یادم رفت بنویسم که ما در کوچه ششم کارته سه زندگی میکنیم، همان کوچهای که به نام کوچه پاسپورت معروف است و بیمار در شفاخانه شیخ زاید واقع در جاده میدان هوایی واقع بود.
نزدیک عصر بود که سوار موترهای کوته سنگی شدم. در کوته سنگی دوباره سوار موترهای چارراه شهید شدم و از آنجا سوار موترهای میدان هوایی و در نزدیک شفاخانه پیاده شدم. در راه فکرها و چرتهای زیادی در سرم خطور کرد. این که چه خواهد شد. وضعیت سیاسی چگونه خواهد شد. اگر نیاز به پول باشد در شفاخانه چه کار کنم. هزینههای شفاخانه چقدر خواهد شد. آیا آنها پول کافی دارند یا خیر و آیا …..
وقتی به در شفاخانه در حالی که کوله باری بر دوشم بود رسیدم و با چند طالب که نگهبان در بودند برخوردم، رشته افکارم پاره شد و به خود آمدم.
از این طا-لبان ترسیده بودم، با خود گفتم شاید با پتو و ترموز و پیاله اجازه ندهند داخل شوم. اصلاً دیدن طا-لبان خود در آدمی ترس ایجاد میکند. ترسی گنگ و مبهم. همانند تب و لرزی سوزان که از درون احساس سرما را در جان آدم تزریق میکند.
در نهایت بی باوری، طا-لبان هیچ چیز نگفتن و وارد شفاخانه شدم. در محوطه شفاخانه با سید جعفر و استاد سجادی برخوردم. با ایشان احوال پرسی کردم و جویای احوال بیمار شدم.
سید جعفر را یک روز پیش دیده بودم. آدم جالبی است. دو سال پیش برای ثبت نام در اکادمی نظامی مارشال فهیم آنقدر به وزارت دفاع رفت و آمد کرده بود که نامش را «جعفر شله» مانده بودند. او هم برای خودش متفکری است.
اما استاد سجادی حق استادی بر گردنم دارد. زمانی که در مکتب روستا درس میخواندیم، او برای ما درس میداد. انسانی به شدت شریف و محترم است. با تقوا و خیر و مومن. اینک ده سالی شده بود که او را ندیده بودم. خیلی پیر و فرتوت شده و با واقعه مصیبت باری که در شرف وقوع بود، احساس میکردم شکسته تر هم خواهد شد.
استاد سجادی از بیمار و روند وخامت اوضاعش گفت. بیمار دختر استاد سجادی است، تازه عروسی که کمتر از ۴۰ روز از جشن ازدواجش گذشته و اینک در محضر عزراییل نفسهای آخر را میکشید.
کسی درست تشخیص نداده بود که بیماری چه است و چه باید کرد، احتمالاً داکتران در مزارشریف روی این که شاید بیماری سرطان باشد، مشکوک شده و خانواده بیمار را مطلع کرده بودند که نیاز به درمان بیشتر نیست. اینک بیمار در بخش مراقبتهای ویژه بستر بود و همه امید وار که صحت خود را بازیابد. اکنون شب شده بود.
ادامه دارد…..