سفری پس از ده سال؛ از کابل تا سانچارک زادگاهم(بخش۳)
هوا گرم بود. ماه اسد بود، اوج تابستان. مردم در تکیه خانه «دهن سای» گرد آمدند و همه با افسوس و آه به میت مینگریستند و میگفتند که این جوان حیف شد
سید مرتضی محمودی
…..حضور طالبان در راه ملموس بود. هر چند کیلومتر بعد ایست بازرسی بود. طالبان زمانی که میدانستند همراه ما جنازه است، بدون بازرسی اجازه عبور میدادند.
کم کم به سالنگ نزدیک میشدیم، سالنگ شاهراهی است که ۹ ولایت شمال کشور را به مرکز وصل میکند. راهی که اکنون تاریخی شده و حوادث زیادی را در دل خود پنهان کرده است. از عبور قطعات شوروی سابق تا جنگهای داخلی و دو دهه اشغال کشور از سوی امریکاییها و ناتو. این دره زیبا هم آن طراوت و شادابی گذشته را ندارد. گویی اشغال شده و ساکنانش فرار کردهاند. بوی پاییز نیز در سالنگ به مشام میرسید. هوایش مثل همیشه سرد و مطبوع بود اما در موتر ما بساط عزا هموار شده و به ویژه مادر داماد به شدت میگریست. صدای گریههای او و غرش ماشین موتر و درههای عمیق و سیاه و تاریک سالنگ تداعی کننده آواز راهبان معابد باستانی بودایی بود، نامفهوم اما ملکوتی و خلسه آفرین. تا عمق جان آدمی نفوذ میکرد و روح و روان را به جاهای دور و سفری عرفانی میبرد. اکنون سالنگ را پشت سر گذاشته بودیم، شاید ساعت هشت شب بود که به وادی خنجان رسیدیم.
نمی دانم در کجا بود که موتر ایستاد تا نماز بخوانیم و غذا بخوریم. در آن حالت دل کسی غذا نمیشد، رفتیم وضو گرفتیم و نماز خواندیم. موتر هم عارضه تخنیکی پیدا کرده بود. تا عارضه موتر درست شد، حدوداً بیشتر از یک ساعت در آنجا ماندیم و دوباره به سوی مزارشریف حرکت کردیم. هوا کم کم با دور شدن از سالنگ و ارتفاعات، گرم تر میشد و حرارت داغ باقی مانده از روز قبل به صورت مان میخورد. همه جا تاریک بود و جز تک و توک موترهایی که از مقابل میآمد چیز در جاده دیده نمیشد. گاهی هم خرگوشی یا روباهی عرض جاده را با جست و خیز طی میکرد و انعکاس نور چراغهای موتر از چشمان آنها برق میزد. سکوت محض در اطراف حکم فرما بود سکوتی ناشی از شب تاریک و حاکمیت طالبان…
از پلخمری گذشتیم و به منطقه چشمه شیر رسیدیم. این منطقه روزگاری یکی از مناطق ناامن راه بود. طالبان در آنجا حضور گسترده داشتند و شبانه به جاده میبرامدند و موترها را چک می کردند و برخی مسافران را نیز با خود میبردند یا در کنار جاده به قتل میرساندند. حال آرام و ساکت است. هیچ کس در جاده دیده نمیشود. دو طرف جاده فقط سپیدارها در باد شبانه میرقصند و آوازی غمناک سر میدهند. طالبانی که روزگاری ناامنی ایجاد میکردند اکنون خود حاکمیت را در دست دارند و خود مبدل به دولت شدهاند. پس از آن تا مزار شریف جادهها راست و بدون پستی و بلندی است. ساعت یک بامداد به شهر مزارشریف رسیدیم. از موتر بدون معطلی در چوک مسعود شهید پیاده شدیم و سوار موتری شدیم که روانه سانچارک شویم.
سید باز محمد از اقارب مان در مزارشریف موتر سانچارک را تدارک دیده و آماده رسیدن ما بود. همین که رسیدیم از این موتر پیاده و سوار آن شدیم و دوباره روانه شدیم. کم کم از مزارشریف خارج شدیم و در راه میان بلخ و شبرغان در حرکت بودیم. دوباره سکوت بود و سیاهی شب. راهی که میرفتیم تا دو ماه قبل یکی از ناامن ترین مسیرهای مواصلاتی بود. طالبان هر لحظه در آن ایجاد ناامنی میکردند، اما اکنون محلات بازرسی خودشان همه جا برپا بود. جاده به شدت تخریب شده است. نشانههای جنگ در هر گوشه و کنار دیده میشود. با آن که شب بود و تاریک اما شبح پاسگاهها امنیتی تخریب شده از سوی طالبان در هر چند کیلومتر خودنمایی میکرد. از قوای مسلح فروپاشیده ما فقط همین پاسگاهها و اسلحههایی مانده که اکنون در دست طالبان است.
به شبرغان رسیدیم. در این شهر کوچک اما زیبا توقف نکردیم؛ شهری که زادگاه مارشال دوستم است. اکنون طالبان در آن جولان میدهند و گویی شهر از درد به خود میپیچد.
از بندر سرپل روانه سانچارک شدیم. مسیر کاملاً تخریب شده و اسفالت جاده در اثر برخورد گلولههای هاوان و راکت و انفجار ماینهای کنار جادهای به کلی ویران شده و جاده چنان پر دست انداز است که انگار در مسیر کوهستانی حرکت میکنید.
هوا کم کم روشن میشد، برای ادای نماز در مسجد ساحهای که به کمپ مهاجرین معروف است، ایستادیم و فریضه الهی را ادا کردیم. دوباره حرکت کردیم به سوی روستای مان. هرچند به روستا نزدیک میشدیم، زنگ میآمد که کجا رسیدید، نزدیک بازار ولسوالی/شهرستان که به «تکزار» معروف است، چند موتر از اهالی روستا و اقارب و دوستان غمشریکی را به پیشواز آمده بودند. زمانی که به میان روستا رسیدیم، ساعت هفت صبح شده بود…..
رسیدن به روستا و دفن جنازه:
در روستا تقریباً همه از اتفاقی که افتاده بود خبر شده بودند. آنان چشم به راه موتری بودند که از مزارشریف میرسید و حامل عروسی بود که هنوز طعم شیرین ماه عسل را نجشیده و کامش شیرین نشده، اما گَرد مرگ رویش نشسته بود. عروسی که هنوز بیست ساله نشده، جوانی بود در اوج شوخی و مستی زندگی، اما اینک به کالبدی بی روح مبدل گشته و راهی گور است.
زمانی که موتر ما وارد روستا شد، بزرگان و اقارب و دوستان از دور و نزدیک منتظر بودند. آنان خسته و افسرده و اندوهگین به نظر میرسیدند، فریاد شیون و زاری و ناله و گریه از خانه سید رضا بلند بود و زنان روی می خراشیدند و موی پریشان میکردند. آنان نیز خبر شده بودند که عزیز از دست رفته شان رسیده و تا ساعتی دیگر به سفری ابدی خواهد شتافت. اینک نو عروس پر پر شده برای دقایقی مهمان روستا بود و سپس در زیر خاک میخوابید.
زمانی که جنازه را در خانه عمویم سید رضا از موتر پایین کردیم، او را به زنان سپردیم تا عزاداری کنند. مردان روستا برای دفن میت و مراسم نماز جنازه آمادگی میگرفتند. سید مجتبی برادرم به حضاری که غمشریکی را به پیشواز آمده بودند، گفت که به مسجد محل بروند و صبحانه میل نمایند. برخی به سوی مسجد رفتند و شماری نیز برای حفر گور و آماده کردن وسایل شست و شوی میت و انجام مراسم جنازه.
قرار بر این شد که نماز جنازه ساعت ۹ صبح ادا شود، جارچی در روستا همه را خبر کرد، اما بنا بر مشکلات پیش آمده میت را برای ادای نماز جناز ساعت ده حاضر کردند. دوباره شیون و ناله از خانه عمویم بلند شد. زنان زار میزدند که عروسمان را نبرید و در زیر خاک ننماید. هر طور بود جنازه را از میان زنان کشیدیم و به مسجد محل انتقال دادیم. دیگر از خانه عمویم دور شده بودیم و کمتر صدای زاری و گریه زنان به گوش میرسید.
هوا گرم بود. ماه اسد بود، اوج تابستان. مردم در تکیه خانه «دهن سای» گرد آمدند و همه با افسوس و آه به میت مینگریستند و میگفتند که این جوان حیف شد.
کم کم اهالی مذکر روستا در تکیه خانه گرد آمدند، الله اکبر….. نماز جنازه ادا شد.
تابوت را بر دوش گرفته و روانه گورستان روستا شدیم. نام این گورستان «طبق ساری» است. گورستانی که اجداد ما در آن خوابیده اند و سادات روستا هر کدام عزیزی را در دل آن به خاک سپردهاند.
ادامه دارد…..