سفری پس از ده سال؛ از کابل تا سانچارک زادگاهم(بخش۴ و پایانی)
چند شب مهمان دوستان و اقارب بودم. باشندگان روستا هرچند به شدت فقیر هستند، اما رسم پسندیده مهمان نوازی را هنوز حفظ کردهاند و تا آشنایی را از دور میبینند لبخند بر لبان شان گل میاندازد و شاد میشوند
سید مرتضی محمودی
……از ذکر جزئیات مراسم جنازه و دفن میت میگذرم چون همه با آن آشنا هستیم و تکرار مکررات خواهد بود. هیچ اتفاق قابل ذکری نیز رخ نداد و پس از دفن میت همه متفرق شدند تا برای مراسم عزاداری روز دوم و سوم و فاتحه و خیرات آماده باشند…. این سه روز هم گذشت، در جریان مراسم ختم و فاتحه با بعضی اهالی روستا که هم سن و سالهایم بودند یا بزرگتر دیداری تازه کردم. برخی ها را نیز نشناختم، بیشتر جوانانی بودند که زمانی من روستا را ترک کردم طفل بوده و اکنون برومند شده بودند.
روستایی که پس از ۱۲ سال دیدم:
شبوکند از جمله روستاهای نیمه کوهستانی ولسوالی سانچارک سرپل است. این روستا در دامنههای البرز واقع شده با زمستانها سرد و تابستانهای تقریباً معتدل. شبوکند از شمال به جنوب به صورت ماری خزنده در دل دره «انگشت شاه» واقع است. سانچارک هفت تگاب دارد و شبوکند یکی از تگابهای آن است. اگر از سمت شمال به سوی جنوب حرکت کنیم، از تکزار که مرکز ولسوالی است به شبوکند میرسیم. این روستا یکی از روستاهای پر جمعیت سانچارک است. حاصل خیز و پر برکت و دارای فرآوردههای کشاورزی مختلف از میوههای مختلف مثل انگور، سیب، زردآلو، چهارمغز، بادام و غیره تا گندم و جواری و زغر و نخود و محصولات لبنی مثل شیر و ماست و چکه و قروت و مسکه و غیره.
مردم شبوکند از گروههای مختلف قومی تشکیل میشوند، تاجیکها و سادات دو گروه اصلی باشنده این روستا هستند. اکثر مردم آن شیعه هستند و دارای لهجه و گویش خاص.
از دوازده سال پیش که روستای مان را ترک کرده بودم، تغییرات زیادی آمده بود. اما آنچه دلم را گرفت و اندوهگینم ساخت، ویرانی روستا بود. آبادیها فرو ریخته و هر طرف نشان از بدبختی و فقر و تنگدستی مردم میداد. خانههای ویران شده نشان جنگ و فقر را به روی خود حک کرده و خشک سالیهای پی در پی اخیر نیز جمعیت روستا را ناگزیر به مهاجرتهای اجباری کرده است. خانههای زیادی ویرانه خالی از سکنه است و سیستم زراعت و آبیاری و کشاورزی از خشکسالی و جنگ صدمات جبران ناپذیری خورده است.
روستا بوی زندگی نمیدهد، تپهها خالی و خشک و خاکی است. کمبود آب صحی آشامیدنی و کشاوری به شدت حس میشود. مردم از کمبود غذا رنج میبرند، دامها نیز آب و علف کافی ندارند. همه جا مهر خشکسالی خورده است.
روستا کلینیک ندارد. دوا و داکتر مناسب در دسترس مردم نیست. باشندگان روستا برای عادی ترین بیماری نیز باید تا تکزار دست کم سفر کنند. راهها خراب است و در زمستان به سختی میتوان با موتر تردد کرد.
مکتب نیز آنچنان رونق و رنگ و لعابی ندارد. دختران خانه نشین شدهاند و پسران نیز هرچند رفت و آمد میکنند ولی نبود درس و معلم و مواد درسی مشهود است.
ساختمان مکتب فقط به نام است، خانهای گلی با چند اتاق به نام صنف درسی، پنجره و در ندارد. مکتب متوسطه است ولی به سختی گاهی صنف نهم در آن تشکیل میشود. همه جا پر از خاک و گرد است و شاگردان نیز برای خواندن و آموختن ترغیب نمیشوند. با مدیر مکتب صحبت کردم اسمش محمد رضایی است، انسانی دوست داشتنی و دلسوز است، از نبود امکانات شکایت داشت. آقای رضایی برایم صحن مکتب را نشان داد که حالتی زار داشت. آب آشامیدنی در اختیار شاگردان نبود و تشنابها به شدت کثیف و رها شده به حال خود بود. دانشآموزان مکتب را فقط به عنوان یک گذراندن زمان میبینند و همین که از آن رخصت شدند به سوی کار در مزارع و باغها و مالداری میروند.
چند شب مهمان دوستان و اقارب بودم. باشندگان روستا هرچند به شدت فقیر هستند، اما رسم پسندیده مهمان نوازی را هنوز حفظ کردهاند و تا آشنایی را از دور میبینند لبخند بر لبان شان گل میاندازد و شاد میشوند. در خانه اقارب متوجه شدم که فقر روی دسترخوان مردم اثرات بدی گذاشته است. غذا با صمیمیت میل میشد، ولی دل آدم میسوخت که این موجودات دوست داشتنی و خون گرم چنین با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم میکنند.
از برادرم مجتبی شنیدم که میگفت امسال محصولات باغ مثل انگور و چهارمغز و سیب به سبب خشکسالی خوب حاصل نداده و کشتزارهای دیم نیز کاملاً سوخته است.
حدود یک هفته در روستا بودم، هوای پاکیزه توام با صداقت و یکرنگی روستاییها دل آدم را نوازش میداد. هرچند روستای زادگاهم حال زار داشت و آینده نیز نوید چندانی نمیداد، اما سرانجام آن را ترک کردم و به سوی سرنوشت خویش رفتم، روستایی که زمانی کودکیهایم را در آن زیسته بودم، با شیطنتها و شوخی ها و بی خیالیهای کودکانه، در تابستانهای پر ستاره و زمستانهای برفی. آدمی پیوندی عمیق با جایی دارد که خون نافش در آن ریخته است، خدا حافظ شبوکند نازنینم.