شمعی در شبستانی: یادداشتی در مرگ رهنورد زریاب
کمابیش ده سال پیش به رهنورد زریاب پیشنهاد دادم درباره کار و زندگیاش با هم گفتوگو کنیم. با جبینی گشاده پیشنهادم را پذیرفت. خواستار وقت بیشتر شدم چون نیاز داشتم کارهایش را دوباره بخوانم. با این هم موافقت کرد. مدتی دنبال این طرح افتادم و سپس به دلایل نه چندان قناعتبخشی کنار گذاشتمش. خبر مرگ زریاب این حسرت قدیمی را دوباره در من زنده کرد.
در تاریخ ادبیات افغانستان رهنورد زریاب به چندین و چند دلیل نویسنده مهمی است. در این میان اما مهمترین مورد نقشی است که او در بومیسازی داستان مدرن جهان داشت. تاریخ ادبیات داستانی در افغانستان با رهنورد زریاب آغاز نمیشود، تاریخ ادبیات داستانی مدرن چرا. ما به یمن کار او از یک طرف با صادق هدایت و خوانش نه چندان دقیق او از کافکا آشنا شدیم و از سوی دیگر با داستایفسکی. هر دو نحله به داستان به مثابه ایده میدیدند، نیز هر دو داستان مینوشتند تا چیزی ورای داستان را بیان کنند، با یک تفاوت اما: کافکای هدایت جهان را به مثابه یک کل فاقد معنا پذیرفته بود و هر قصهای را فقط برای نشان دادن همین بیمعنایی مینوشت، خلاف جهان داستایفسکی که اصل در آن کثرت ایدهها بود. رهنورد زریاب از داستایفسکی وفاداری به ایده را آموخته بود و از کافکای هدایت باور به بیمعنایی هستی را. امری که رد آن را کمابیش در تمامی کارهای او میتوان یافت. و نیز امری که آن را همزمان قوت و ضعف کار او میشود دانست.
با این حال، باور زریاب به این اصل بنیادین مانع جستجوگریاش نبود. این جستجوگری نیز در کارهای او دو شکل داشت. رهنورد زریاب جوان به درستی دریافته بود که نویسنده بیش از هر چیزی به گوش حساس و چشم دقیق نیاز دارد و برای فهم جهان و انسان، باید بتواند همهچیز و همهکس را به دقت ببیند و به تمامی صداها گوش بسپارد. شاید به همین دلیل است که داستانهای دوره نخستین کار ادبی وی، به رغم حضور دایمی آن ایده مرکزی در آنها، داستانهاییاند با شخصیتهایی ملموستر در جهانی باورپذیرتر. در این دوره او به همه گوش میسپارد و همه را میبیند. و مهمتر اینکه آنچه میبیند و میشنود فقط ظاهر مسئله نیست، لایههای ناشناخته شخصیتها و پیچیدگی مناسبات انسانی نیز است.
دوره پسین کار زریاب دیدن و شنیدن انسان و جهان به گونهای دیگر است: از طریق تاریخ. به استثنای دو سه داستان کوتاه و بلند وی در این دوره، باقی نوشتههایش همه درگیر امر تاریخیاند. و اما او به تاریخ چگونه مینگرد؟ به دو شیوه: یا میخواهد نقدش کند و یا با آن برخوردی نوستالژیک دارد. «گلنار و آیینه» و «مارهای زیر درختان سنجد» را سرنمون این دو گرایش میتوان دانست. اولی با پرداختن به یکی از وجوه تاریخی – فرهنگی کابل گذشته در پی بازیابی برههای است که زریاب تا واپسین نفس به از دست رفتن آن نگاهی دریغآلود داشت و دومی با احضار پی در پی مار و کودک و پیرمرد میخواهد تاریخی را نقد کند که معجونی از افسانه و سالوس است.
پرداختن به وجه نوستالژیک امر تاریخی در کار زریاب اما به دقتی بیشتر نیاز دارد. یکی هم به این دلیل که او خود بخشی از گذشتهای را که در جستوجوی آن بود زیسته بود و جرقهای را در آن میدید: شکلگیری دردناک آن چیزی که او طبقه متوسطش مینامید. اما این دولت مستعجلتر از آن بود که بتواند آن طبقه را به واقعیتی پایدار بدل کند. زریاب با عنایت تمام به برخی از ارزشهای سنتی اجتماعی و شیفتگیاش به آنها سرسختانه دنبال این واقعیت مدرن نیز بود. و این درست همان نکتهای است که راه او را در تئوری از چپگرایان همعصرش جدا میکرد.
درباره گرایش او به حزب دموکراتیک خلق پیش از این چیزهایی گفته شده است، درباره احترامش به مارکس خود بارها سخن زده است، در بخشی از «چارگرد قلا گشتم…» با تکراری حسرتآور نوشته است «مارکس، ای پیامبر بیامت»، با این همه بنیاد فکری او یکسره با آنچه مارکسیستها میگفتند تفاوت داشت: او در هیچ حالی حاضر نشد جهان خیامی – کافکایی خویش را با آرمانشهر مارکسیستی معاوضه کند. به همین دلیل، در عصری که همتایانش پابرهنه و نفسسوخته دنبال افشای دشمنی تاریخی بورژواها و کارگران افغانستان بودند، رهنورد زریاب از ملال انسانی مینوشت، از پوچی و تکرار، و نیز از خاموش شدن آن جرقه امید. در واقع، او همان قدر که مارکس خوانده بود منتقدان او را هم میشناخت. شناختش از روح ادبیات نیز مانع آن میشد که به عوض داستان جزوههای تبلیغاتی رهاییبخش بنویسد.
گفتم روح ادبیات و ناگزیرم به نکتهای اشاره کنم که در زمینه تاریخی – فرهنگیی که زریاب در آن میزیست اهمیت آن کمتر از اهمیت پیشکسوتی او در ادبیات داستانی افغانستان نیست. و آن اینکه زریاب، به رغم اینکه میدانست از سدهها به اینسو شعر یگانه مشخصه ادبی ما است، از همان آغاز به سراغ داستان رفت. در این میان گاهی جستار و یادداشتهای پژوهشی نیز نوشت، به خاطرهنویسی هم دست یازید، ولی شعر نگفت. دلیل این امتناع هر چه باشد، منکر این نکته نمیتوان شد که رهنورد زریاب بسیار پیشتر از امروز دانسته بود روح جهان مدرن نه شعر که داستان – و یا دقیقتر بگوییم: رمان- است. به جستارها، خاطرات و پژوهشهایش نیز از همین منظر میتوان نگریست. و مهمتر از همه اینکه تا واپسین نفس، تا آنگاه که در بستر احتضار از ناتمام ماندن «زن بدخشانی» شکوه میکرد، به شناخت خویش پابند ماند.
این نوشته نمیتواند بدون اشاره به برگشت زریاب از مهاجرت پایان یابد. تاریخ چهل و اند ساله مهاجرت ما تاریخی بیرحم بوده است، هیولایی که همواره فرزندان خودش را خورده است. دیاسپورای افغانستان در غرب به همین دلیل جماعتی خاموش است، خاموش و هراسان و گریزان از خود و آونگان. زریاب اما از جمع آنهایی به شمار میرفت که اگرچه چند سالی اینجا در غرب معلق بود، هرگز راضی نشد به تمامی خاموش شود و یا از خود بگریزد. و درست به همین دلیل به افغانستان برگشت، برگشتی که آغازی دوباره بود. حضور زریاب در سالهای پس از طالبان در کابل نه تنها شور دوباره نوشتن را در او برانگیخت که نسلی را نیز با گذشته پیوند زد.
اهمیت این نکته زمانی برجسته خواهد شد که به تاریخ شفاهی معاصر خود توجه کنیم: تاریخی که پس از روی کار آمدن رییس جمهور داوود تا حالا تنها به یک اصل وفادار بوده است و آن همانا گسست است. برگشت زریاب برای نسلی از نویسندگان افغانستان جبران این گسست بود.