شکایت ناصر خسرو از حکمتیار به نزد دانای طوس!
«حکیم بلخ» را شکایتی افتاد ز دست «حکمتیار» نامی از روستانشینان جنوب خراسان قدیم به نزد حکیم فرزانه، ابوالقاسم فردوسی طوسی… و خسرو خسروان سخن، حکیم، ناصر خسرو قبادیانی بلخی، چنین لب به گفتار بگشود:
فردوسیا، طوسیا، عجب روزگارانی پدید آمده است!
دانای طوس که چشم به حکیم بلخ دوخته بود، گفت: سلامت باد مر آن شهسوارِ « لفظ دری» را…! خسروا! چرا من شما را چنین آشفته میبینم؟
حکیم بلخ آهی از نهاد برکشید و چنین گفت: مپرس ای نگاهدارنده و پالاینده زبان سره و پاکِ پارسیِ دری! که من بسیار به تنگ آمدهام از این همه بیمبالاتی و خودسری… به فغان آمدهام از کسی، که مر یاریِ «حکمت» را در خراسان مدعی است و ندانسته هر از چندگاهی، سنگ جهالت به فلاخن تهیمغزان بیحکمت میگذارد. پارهای از ایام است که فرزندانم را از گفتن آنچه که من در پیش از ده سده و اندی از سدههای سدید سخنوری، بر زبان راندهام، باز میدارد… و او کسی است که نه معنای «شهروند» داند به نیکی… و نه معنای «چادر» بفهد صحیح. و چنین گوید که «چادر» لفظی است مر پارسیان را و باید که «خیمه» بگفتن ورا… که این لفظ، لفظِ «دری» است و درست. و حتا پذیرای حرف من نیز نیست که من پیش از این به وی گفته بودم:« از سنگ بسی ساختهام بستر و بالین/ وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر»…. و این در حالی است که من «در کلام فارسی، امروز شخص اولم» و فسوسا که او، اینک «عقل» را به کناری نهاده و بر گُردهی توسنی بیلجامِ تعصب و تجاهل، چنان پا میفشارد و تازیانه میگوبد که گویی «دانای کُل» است و عقل چهل وزیر زبر دست دارد…
در جواب حکیم بلخ، دانای طوس چنین گفت: حکیما! خسروا! سخنورا! چه گویم ز آنانی که قدر سخن ندانند و «…این قیمتی دُرِّ لفظ دری» هرگز به جان و دل، ننیوشند… اینان از تبار آنانیاند که رنج سالیانِ درازِ این بندهی خاکی را به باد فنا دادهاند… و دردا و «دریغا که رنجم همه باد گشت»، و من «بسی رنج بردم در این سال سی/ عجم زنده کردم بدین پارسی»؛ ولیکن آنانی که قدر گفتار ما را ندانند و ندانند و ندانند.. مطمئن باشند که به گفته ابن یمین:« در جهل مرکب ابدالدهر بمانند»… و در حالی که بغض گلوی مبارکش را میفشرد، با اشاره به حوادث اخیر چنین گفت:
….و اکنون که فرزندان تو را «همه دشت از ایشان تنِ بیسر است/ زمین بستر و خاک شان چادر است»، در این برههای از زمان که جز سیاهی و تباهی، چیزی به چشم نمیخورد، بغیر از خدای عزّ و جلّ کسی را ندارند که فریادرس شان گردد…از خداوند منان خواهندهام که این بلای خانمانسوز از سر شان برگیرد…
سرانجام، هنوز دعای خیر دانای طوس به انجام نرسیده بود که صدای مهیب انفجارهای پیاپی در گوشه و کنار خراسان بزرگ مجال گفتوگو و همدلی را از آنان گرفت و دیگر در میان آنهمه خون و دود و آتش، جز نالهها و زنجمورههای برخاسته از عمق درد و درماندگی، آواز کسی به گوش کسی نرسید… اینجا بود که یکبار دیگر، و آخرین بار، نجوای پردرد و رنج «حکیم بلخ» از نای خشکیدهی زمان در گوشِ جانِ خراسانیانِ زخمی از جور نابخردان، اینگونه طنینانداز گردید:« من آنم که در پای خوکان نریزم/ مرین قیمتی دُرِّ لفظ دری را…»
داکتر فضایلی- خبرگزاری دید