شکست اسلام سیاسی و پویایی تفکر ملی در افغانستان
اگر اسلام سیاسی را منهای اسلام سنتی بگیریم، منهای امام ما ابوحنیفه (رح) بگیریم یعنی اسلام سنتی را معیار قرار بدهیم ولاغیر، اسلام سیاسی همین حالا هم نه پویایی دارد، نه برنامه و نه هم محبوبیت. به طور ساده باید گفت این اسلام سیاسی برخلاف اسلام سنتی نتوانست تشکیل حکومت بدهد.
اسلام سیاسی اصطلاح نسبتاً جدیدی است که غرب آن را در برابر اسلام سنتی عنوان کرد. شاید در همان افق نگاه از بالا یا به زبان دیگر در بستر تحقیرآمیز اوریانتولوژی.
در دهههای بیست و سی در ایران عهد پهلوی و در غرب اواخر قرن بیستم این اصطلاح بیشتر باب شد؛ به عنوان یک گفتمان نه چندان مسلط در همان دهه چهل خورشیدی رژیم سکولار پهلوی را با نیم نگاهی به مدرنیته، به چالش کشید. این شبه گفتمان در کشورهای دیگر نیز در پی آن شد که هویت اسلامی در محراق پراتیک سیاسی قرار بگیرد و در نهایت با جلو زدن از بنیادگرایی و رادیکالیزم اسلامی، در مقام یک «دال برتر»، سلطه خود را بگستراند. نیز با تفکیک ناپذیری دین از سیاست، حکومت اسلامی تاسیس کند.
به هر انجام! اسلام سیاسی(اردوگاه راست) و سویتیسم(اردوگاه چپ) به ترتیب در چهرههای اخوانیزم و جریانهای خلق و پرچم و شعله جاوید و چند گرایش سیاسی مستقل دیگر، وارد میدان شدند. هر دو جریان«راست» و«چپ» اندیشههایی را از خارج وام گرفتند. آثار اخوانالمسلمین مصر(حسنالبنا و سیدقطب) و آثار تقی ارانی، ایرج اسکندری، خسروروزبه، احسان طبری و دیگر چپهای ایران منابع اصلی تئوریک این دو جریان بودند. کشورهای سوسیالیستی تکیهگاه سیاسی و معنوی اردوگاه چپ را میساختند و اسلام سیاسی-اخوانیزم(اردوگاه راست) نیز از جانب کشورهایی حمایت میشدند و منابع مالی دریافت میکردند. در این مرحله، مشکل اسلام سیاسی این بود که در میان مسلمانان سنتی پایگاه مهمی نداشت. بدشانسی دیگر این جریان (اخوانیها) همزمان بودن شان با ناصریزم در مصر بود. جمال عبدالناصر رهبر مصر، به دلیل مبارزات شجاعانه علیه استعمارگران اروپایی به ویژه انگلیس، تاکید بر ملی شدن کانال سویز، مبارزه پیگیر بر ضد رژیم صهیونیستی به نماد قدرت و افتخار مسلمانان جهان، جنبشهای ضد استعماری و جنبش عدم انسلاک تبدیل شده بود. در آن روزگار به واقع یا به شایعه، افکار عامه این بود که جنبش اخوانالمسلمین مصر در خدمت استعمار انگلیس قرار گرفته است و علیه ناصر جوان و آزادیخواه توطئه میکند. و این اخوانیها دشمنانیاند که برضد جنبشهای آزادیبخش، جنبشهای دموکراتیک و حرکت استقلال طلبانه اعراب میرزمند و این جنبشهای حق طلبانه را تضعیف میکنند. یک چنین شایعهای یا حقیقتی مهر خطرناک بر جبین اخوانالمسلمین مصر بود که به شدت از محبوبیت آن در مصر و از محبوبیت پیروان آن در کشورهایی مثل افغانستان فرومیکاست. مخالفت با ناصر به اعتبار جنبش اخوان المسلمین در سطح جهانی و پیروان آن در افغانستان ضربات سختی وارد کرد. وقتی که ناصر در اثر ایست قلبی درگذشت در افغانستان ماتم ملی اعلام شد، مردم اشک میریختند و طبعاً در کشورهای اسلامی دیگر نیز وضعیت چنین بود. مضاف بر آن، کودتای نافرجام اخوانیها یا همان اسلام سیاسی بر ضد ناسیونالیست مسلمانی مثل سردار محمدداوود(کودتای نا موفق پیروان اخوانالمسلمین علیه جمهوری داوود خان در سال ۱۳۵۴)، شایعه ضد ملی بودن این جریان را در اذهان مردم مسلمان بیشتر تقویت کرد.
این هر دو اردوگاه چپ و راست را باید در افق تاریخی آنها مورد مطالعه قرار بدهیم. نگاه صرفاً ایدیولوژیک مانع فهم درجه اثرگذاری این دو جریان در دهه سی، چهل و پنجاه میشود. مطالعه تاریخی نشان میدهد که چپ در آن سالهای بنیادین به مراتب محبوب تر از جریانهای دست راستی اخوانی بود و از لحاظ سازمانی نیر منسجم تر به میدان آمده بود. متکی به این امکانات بود که چپ توانست با یک کودتای برق آسا قدرت سیاسی را در افغانستان به دست بگیرد. و این در حالی بود که کودتای اخوانیها با شکست مواجه شده بود. «چپ» اقتدار خود را حدود چهارده سال با نظم تمام حفظ کرد و یک دولت مدرن تشکیل داد.
عدهای، امروز بدون تحلیل درست از«پویایی اسلام سیاسی و ناپیدایی جریان چپ» و به نوعی از افول تفکر ملی سخن میگویند. مشکل تئوریک این نوع تحلیلهای سطحی این است که جریان چپ افغانستان را با کل اسلام سنتی برابر میگذارند و مقایسه میکنند و بعد «ضرورت ناپیدایی چپ» را از این تحلیل ساده انگارانه، بی هیچ پروایی، استنتاج مینمایند و طبل پیروزی میکوبند. دین مقدس اسلام یک میلیارد و هشت صد میلیون پیرو دارد. بنا بر این، چپ افغانستان در مقایسه با اسلام (اسلام سنتی) رودخانهای در برابر اقیانوس است. پس منظور ما این گونه مقایسهها نیست، میخواهیم بگوییم که اردوگاه چپ در دهههای چهل و پنجاه خورشیدی در کشور ما قویتر، منسجمتر، بابرنامهتر و محبوبتر از گروههای متشکل به نام اخوانیها بود. وقتی از پیروزی و محبوبیت «چپ» نسبت به «راست» در این دههها سخن میگوییم قطعاً مبارزه و رقابت میان این دو جریان سیاسی را لحاظ میکنیم -احزاب چپ در برابر احزاب اخوانی را. نه چپ را در مقایسه با کلیت اسلام سنتی.
اگر اسلام سیاسی را منهای اسلام سنتی بگیریم، منهای امام ما ابوحنیفه (رح) بگیریم یعنی اسلام سنتی را معیار قرار بدهیم ولاغیر، اسلام سیاسی همین حالا هم نه پویایی دارد، نه برنامه و نه هم محبوبیت. به طور ساده باید گفت این اسلام سیاسی برخلاف اسلام سنتی نتوانست تشکیل حکومت بدهد. مدعیان آن مبتلا به فسادمالی و سیاسی شدند و در محاق قرار گرفتند. و با کوشش برای انتقال قدرت از خود به فرزندان شان قدرت را که حق مردم است میراثی نمودند. هم اکنون دست پروردگان لیبرال-دموکراسی برافعانستان حکومت میکنند نه گروههای متعلق به اسلام سیاسی. یک مثال کوچک میآورم. مثلاً رای داکتر زلمی رسول لیبرال-دموکرات در انتخابات گذشته بیشتر از رای استاد سیاف، از رهبران اسلام سیاسی بود.
حالا خوشی یک عده از این پیروان اسلام سیاسی این است که انتخابات را دوتن از رهبران اسلام سیاسی یعنی حکمتیار و عبدالله عبدالله بردهاند. در انتخابات ۱۳۹۸ اسلام سیاسی نبرده است شخصیتهایی مانند جنرال دوستم، محمد خلیلی، محمد محقق، انوارالحق احدی و جناب سید منصور نادری از داکترعبدالله حمایت کردند. اما این رای، رای به اسلام سیاسی نیست. این رای معطوف به اندیشههای قومی، ذات قدرت و در عین حال ترس از دم و دستگاه شوونستیی داکترغنی است. یک عده قابل شماری هم خیال میکنند عبدالله عبدالله تاجیک است و همرزم «قهرمان ملی» است پس باید به او رای داد. این جا هم اسلام سیاسی مطرح نیست؛ باز رای قومی است. هر چند اگر عبدالله عبدالله قدرت را به دست بگیرد که محال است، در شجره نامه حاکمان افغانستان نوشته میشود:عبدالله عبدالله پشتون از ولایت قندهار.
در مورد جناب حکمتیار هم باید گفت که این رهبر اسلام سیاسی رایاش کمتر از رای غنی لیبرال-دموکرات است. در عین حال، باید گفت اگر این میلیونها دالر و حمایتهای باداران در اختیار یک کاندیدایی مثل آقای تورسن هم میبود، رایاش بیشتر از رای حکمتیار میبود.
یکی از شیفتگان اسلام سیاسی که از «پیروزی حکمتیار»، شادی مرگک شده است از کشف عجیب خود میگوید، در افغانستان اسلام برنده است(نقل به مضمون). مثل این است که کسی بگوید بچههای خردسال در انگلستان انگلیسی گپ میزنند و در هندوستان مودی هندو در رقابت با یک مسلمان پیروز شده است یا مثلاً در برما بوداییها از مسلمانان بردهاند. در یک کشور اسلامی مثل افغانستان این که ریس جمهوری مسلمان باشد، چیزعجیب است؟
حقیقت این است که اسلام سیاسی شکست خورده است و این اسلام سیاسی تاب مقاومت در برابر اسلام با تعبیر طالبان و اسلام بنیادگرا را هم ندارد.
فاجعه و عقب گشتی که در ایام کوتاه اقتدار پراگنده گروههای پراگنده اسلام سیاسی بر افغانستان گذشت، کمتر از مصیبتی که در دوران به اصطلاح کمونیستهای خلق و پرچم بر مردم ما گذشت، نبود. این اسلام سیاسی هم دستاوردی نداشت جزجنگ و ویرانی. تنها چیزی هم که به برکت مجاهدتهای مجاهدین ساده و کوششهای خستگی ناپذیر قهرمانانی مانند احمدشاه مسعود بزرگ (قهرمان ملی)، در شکل و شمایل آزادی به دست آمد، به وسیله همین مدعیان اسلام سیاسی در بازارهای پول و فساد و سرمایه و ماموریت، و البته نه اقتدار، لیلام شد. و از چاله به چاه افتادیم. اگر افتخاری هم است که است، مربوط به هزاران هزار مجاهد صادقی است که بدون چشم داشت به قدرت و ثروت رزمیدند و اکنون هم نان و آبی و خانه و سرپناهی ندارند. به جای استعمار شوروی حالا چندین کشور دیگر بر ما مسلط شدهاند، آزادی ما را سلب کردهاند و همین اسلام سیاسی اکنون در خدمت کشوری مانند امریکا درآمده است که بیتالمقدس را به پایتخت اسراییل تبدیل کرد و مسلمانان را در تمامی خاور میانه و افغانستان به خاک و خون کشاند.
به جریان های معروف به «شعله جاوید» و«مُساوات» وغیره نمیپردازم. اما آن چه مربوط به تفکرملی و طیفهای گوناگون آن میشود، باید بگویم بیانصافی است اگر آنها را نیروهایی در خدمت فاشیزم بدانیم. فاشیزم، بحث دیگری میطلبد و اما آن جریانها که دشمنان شان با وجود صدها بار توضیح ما، هنوز به عمد و قصد و یا از سر جهل آن را«ستم ملی» و «ستمیها» مینامند و یک خط و سند هم دال بر رسمی بودن این اسم برای این جریان ندارند، ملیترین و مستقل ترین جریان سیاسی شش دهه پسین افغانستان بوده است. پیروان این جریان، پیگیرترین، پاکترین و صادقترین مبارزین و انقلابیون راه تحقق عدالت اجتماعی، ملی و طبقاتی بودند، آنها بودند که در برابر ظلم و ستمگری قومی شجاعانه سینه سپر کردند و با بیان آشکار اهداف خود شوونیستها را در تمامی جبههها به مبارزه طلبیدند و به آنها پنجه در پنجه افگندند. رهبران جریانهای ملی گرایی در زندانهای رژیم وابسته به شوروی، شکنجه گردیده به جوخههای اعدام سپرده شدند. آنها طیفهای گوناگونی را تشکیل میدادند.
آن عاشقان آزادی و عدالت، یک گام در برابر دشمن عقب نشینی نکردند و درخت عدالت خواهی را با خون خود چنان آبیاری کردند که داعیه، اندیشه و آرمانهای بزرگ و بلندشان هم اکنون به برکت مبارزات پیگیر و کوششهای تئوریک و عملی ما و جوانان ما به گفتمان سراسری میهنی مبدل شده است. بحثهایی مثل جمهوری دموکراتیک فدرال، بحث هویت و زبان(فارسی گرایی) و خراسان خواهی و غیره به لحاظ نظری چنان ورزیده شدهاند که دیر یا زود تاریخ نوین افغانستان/خراسان را رقم خواهند زد. البته خیلی از مسایلی که ما امروز مطرح کردیم در دهههای سی و چهل تئوریزه نشده بود، اما ما آن تجربههای عملی را بازخوانی علمی کردیم و افقهای معرفتی آن را گشایش دادیم. خیلی مسایلی که ما در دو دهه پسین مطرح کردیم و انگشت گذاردیم در چپ و راست سالهای سی و چهل مطرح نبودند. تنها چیزی که برجسته بود طرح مسئله ملی بود و تمام. بگذریم. شکی نیست (که) اسلام دین ما است و عدالت از مفاهیماساسی این دین است. قاعده نفی سبیل و حدیث اعتلا در مبارزه با فرانو استعمار هم مورد نظر و هم پشتیبان مبارزات دلیرانه جریانهای عدالت خواه و آزادی بخش در برابر سلطه شرق و غرب بوده و میباشد.
آن شیرهای شرزه در برابر رژیم شوروی و عوامل داخلی آن «نه» گفتند مرگ و شهادت را شجاعانه پذیرفتند. و اکنون این ما هستیم که در برابر امریکا و هر اشغالگری «نه» میگوییم، تا آزادی و عدالت را پاسداری کنیم. همین اکنون هم جوانان برخاسته از همان پایگاه اسلام سنتی و طیفهای ملی گراییاند که در برابر اشغالگری و بیعدالتی نه میگویند ورنه مدعیان اسلام سیاسی صبحانه خود را با اشغالگرها صرف میکنند و از این دوستی مفتخر اند.
آری! جریانهای عدالت خواهی را، هم مدعیان اسلام سیاسی به جوخههای اعدام سپردند و هم کمونیستهای پیرو شوروی. دلیل آن روشن بود نوکر و مزدور هیچ کشوری و جریان خارجی نبودند برای همین هیچ خارجی کمک شان نکرد، هم از «راست» ضربه خوردند و هم از«چپ».
آری! داس ستم، بیرحمانه مزرعه آزادی خواهی را درو کرد، اما آنها نخشکیدند ریشههای شان سبز و سبز تر شد. باقی ماندند، نابود نشدند و هم اکنون در میدانهای مبارزه حضور فعال دارند.