شکلهای زندگی؛ صد و پانزده سال پس از چخوف
درست است که چخوف در آثارش ناکامی، نامرادی و بنبست محیط اطرافش را نمایان میسازد و از سستی روشنفکران و ناکارآمدی و رکود و درجازدن آنها پرده برمیدارد و طبیعتاً چنین مضامینی نمیتواند غم و اندوه پدید نیاورد، اما اینهمه چخوف نیست
«چه چیز زندگی جز آهنگ نام آن میتواند دلپذیر باشد؟» ۱
گورکی خاطرهای از چخوف تعریف میکند که روزی زنی نزد چخوف رفت و شروع کرد به سبک چخوف حرفزدن: زندگی خیلی خستهکننده است، همه چیز تیره و تار است.
مردم، دریا، گلها به نظر من سیاه میآیند. هیچ آرزویی در دل ندارم، روحم در رنج و عذاب است، مثل این که کسالت دارم. چخوف با اطمینان جواب داد: بله مریض هستید به زبان لاتینی مرض شما را «مورس فرا دلتوس» * میگویند. اگرچه چخوف با کنایه پاسخ زن را میدهد، اما در سخنان زن حقیقتی نهفته است. حقیقت همانی است که چخوف آن را در نوشتههایش به نمایش درمیآورد.
فلسفه چخوف در زمانه خود و در میان اسلاف بزرگ خویش همچون داستایفسکی، تورگینف، تولستوی و… نخستین فلسفهای است که بر گرد انزوا و ناتوانی از تصمیمگیری و فلج درمانناپذیر نیروی اراده چرخ میخورد. چخوف در آثارش هر بار از جنبهای به ناکامی و نامرادی شخصیتهای داستانیاش در موقعیتهای متفاوت میپردازد.
نمایشنامه «سه خواهر» نمونهای از آن است؛ سه خواهر- الگا، ماشا و ایرینا- یازده سال قبل از این به همراه برادرشان آندره و پدرشان سرتیپ پروزورف از مسکو، محل زندگی خویش به شهر نظامی بزرگی در روسیه شرقی نقلمکان کردهاند. نمایش از جایی آغاز میشود که یک سال از مرگ پدر گذشته است.
ماندن این سه خواهر در این شهر، در شرایط فقدان پدر، دلیل و معنی خود را از دست داده است، اضافه بر آن خاطرات زندگی در مسکو و اشتیاق سوزان برای بازگشت به آنجا، چنان روح و جسم آنان را تسخیر کرده که زندگانی در این شهر را ناممکن کرده است. «الگا: … احساس میکنم جوانیام و نیروی بدنیام، روز به روز و قطره به قطره ترکم میکند، فقط رویایی در ذهنم شکل میگیرد و هر روز مشخصتر میشود.
ایرینا: باید رفت به مسکو، خانه و اثاث را فروخت و برای همیشه اینجا را ترک کرد.
الگا: بله باید رفت به مسکو، سریع و خیلی زود».۲
نوستالژیکشدن سه خواهر، یعنی زندگی با خاطرات گذشته و طلب همان خاطرهها در رؤیاهای آرمانی در نهایت به انصراف از کنش متقابل و تنهایی منتهی میشود. تجربه انزوایی چنین همراه با تبعات آن از مضامین چخوفی است که آن را به بهترین شکل ارائه میدهد.
«دایی وانیا» نمونهای دیگر، اما درخشان از نمایشنامههای چخوف است. چخوف در «دایی وانیا» به زندگانی مهمل و بیخاصیت دانشمندی به نام سِربریاکوف میپردازد که از مواهب یک زندگی عالی و شهرت جهانی برخوردار است که شایسته آن نیست. او که بت پترزبورگ است کتابهای علمی توخالی مینویسد که مادرزن پیرش با اشتیاق میخواند.
این تظاهر به دانشمندبودن در ابتدا دایی وانیا را نیز تحت تأثیر قرار میدهد به طوریکه او را مردی بزرگ فرض میکند و احترامی در شأن یک دانشمند برای وی قائل میشود، اما به تدریج ماهیت سِربریاکوف روشن میشود؛ او مرد بیخاصیت و متظاهری شناخته میشود که استحقاق این همه شهرت و رفاه را ندارد، آن هم در حالی که آدمهای بسیار مستعدتری مانند دایی وانیا و دکتر آستروف محکومند که در انزوا و تنهایی نابود شوند.
اوج نمایش «دایی وانیا» هنگامی است که سِربریاکوف تصمیم به فروش ملک اجدادی همسر مرحومش که سهمی نیز از آن ندارد میگیرد، زیرا میخواهد در کشوری مانند فنلاند به تحقیقات علمی بپردازد. در میان اطرافیان سِربریاکوف کسی که زودتر به میانمایگی او پی میبرد، دایی وانیا است.
دایی وانیا تأسف سالهایی را میخورد که خود را وقف فعالیتهای فکری سِربریاکوف کرده و همچنین حسرت عشق یلنا را میخورد که گرفتار ازدواج بدون عشق با سِربریاکوف شده است، در صورتی که یلنا میتوانست همسری مناسب برای خودش باشد.
دایی وانیا که زندگی خود را تباهشده میپندارد با اقدام سِربریاکوف برای فروش ملک پدری، طاقتش به پایان میرسد و تصمیم به کشتن سِربریاکوف میگیرد، اما گلوله شلیکشده سِربریاکوف را نمیکشد و کار بیثمر میماند. فضای خانه بعد از سوءقصد دایی وانیا به سِربریاکوف ملتهب میشود، اما به تدریج فضایی عجیب حاکم میشود که آن را با کلام نمیتوان توضیح داد، شاید تنها موسیقی بتواند فضایی را که چخوف آفریده توضیح دهد.
آخرین نمایشنامه چخوف «باغ آلبالو» است. موضوع «باغ آلبالو» فروش اجباری یک ملک است؛ ملکی که به گفته لوپاخین، زیباترین ملک دنیا است، اما به خاطر بیفکری و سستی صاحبانش از بین میرود. جالب آن است که صاحبان باغ به راحتی و حتی با عجله، باغی را که زندگی و آیندهشان به آن بستگی دارد از دست میدهند و به راحتی نیز اندوه آن را فراموش میکنند.
ظاهر شکوهمند, [۰۲٫۱۱٫۲۰ ۰۶:۳۸]روزی که ملک را در شهر به مزایده میگذارند، لیویا (مالک باغ آلبالو) همگان را به مجلس رقصی در عمارت اربابی دعوت میکند تا هراس از آن چیزی را که قرار است پدید آید از خود دور کنند. در طی این ماجرا هیچ اتفاقی نمیافتد، هیچ کشمکش و یا عملی رخ نمیدهد، اصلاً بیکنشی است که نمایش را متشنج میکند و به تنش نمایش منتهی میشود.
** آدمهای «باغ آلبالو» مانند سایر نمایشهای چخوف نه پیروز میشوند و نه شکست میخورند. به واقع تصمیمی برای هیچ کار ندارند. بدینسان آنچه «باغ آلبالو» را شاهکار میسازد، تضاد میان کیفیت موضوع و کیفیت کمیک شخصیتهایی است که موضوع را به اجرا درمیآورند.
بدفهمی درباره «باغ آلبالو» بیشتر از سایر نمایشهای چخوف است؛ بسیاری آن را صرفاً بیان اشرافیت زوالیافتهای میپندارند که دورانش سپری شده است؛ اشرافیتی که بنا بر زوال تاریخیاش قادر به درک درست و ارزیابی صحیح از موقعیت پیشآمده نیست، بنابراین رفتاری غیرقابل فهم از خود بروز میدهد.
«روزنامههای جناح راست چخوف را به علت گزینش مضمونی پیشپاافتاده سرزنش میکردند و روزنامههای جناح چپ بر او خرده میگرفتند که تراژدی اجتماعی ساخته و از تماشاچیان انتظار داشته که هیچ تبسمی بر لب نیاورند» ۳.
اما اینهمه سوءتعبیر درباره «باغ آلبالو» نیست. از متداولترین سوءتعبیرها تراژیک تلقیکردن آن یا لااقل کمدی تلقینکردن «باغ آلبالو» است. انگار هیچ کسی آن را کمدی نمیدید، درحالیکه چخوف در یادداشتهایش درباره «باغ آلبالو» بهخصوص بر کمدیبودن این نمایش از حیث مفهوم تأکید میکند، او دراینباره از قبل ایده خود را بیان میکند: «نمایشنامه بعدیام که مینویسم حتماً خندهدار خواهد بود دستکم از حیث مفهوم» ۴ و باز در همان یادداشتها تأکید میکند که «این نمایشنامه درام نیست بلکه کمدی است» ۵ و از این نیز گله میکند که «چرا دائماً در پوسترها و روزنامهها نمایشنامه مرا درام مینامند؟» ۶
واقعیت آن است که در وهله نخست «باغ آلبالو» و همینطور نمایشهای دیگری که چخوف ارائه میدهد، برخلاف نظر وی مضمونی کمیک ندارند و تماشاگر بلافاصله مضمون کمدی آن را درنمییابد. اما پس از مدتی و با تأمل و دقت در نمایش است که میتوان پی به ایده چخوف و صحت نظر او برد و آنگاه اهمیت عمیق هریک از آن نمایشها را بهمثابه ایدههای چخوفی درباره زندگی و هستی دریافت؛ ایدههایی که صرفاً منحصر به چخوف است.
درست است که چخوف در آثارش ناکامی، نامرادی و بنبست محیط اطرافش را نمایان میسازد و از سستی روشنفکران و ناکارآمدی و رکود و درجازدن آنها پرده برمیدارد و طبیعتاً چنین مضامینی نمیتواند غم و اندوه پدید نیاورد، اما اینهمه چخوف نیست، چخوف یک استثنا است؛ و در مورد وی به تعبیر دقیق ژرژ استاینر، همواره با پدیدهای اسرارآمیز مواجه میشویم.
«هرکس بهجای چخوف چنین روشنبینی تلخی داشت از آفرینش، آفریدهها حتی آفریدگار ناامید میشد، اما در نوشتههای چخوف پدیده اسرارآمیزی اتفاق میافتد، خواندن کوچکترین اثر او آرامش میبخشد. از فرازهای ساده و پرنغمهاش گونهای نرمی تراوش میکند، گویی خواننده یا تماشاگر این آثار، فراتر از هر قضاوتی در مورد سیاهی دنیا و آدمها به جنبش زندگی، زمانی که میگذرد، پیری که از راه میرسد و به مرگ اجتنابناپذیر رضایت میدهد» ۷.
این حس چخوفی که در خواننده به جای میماند به جهانبینی چخوف و نگاه او به هستی بازمیگردد، به نظر چخوف زندگی در اساس طبیعتی آیرونیک دارد و زندگی با طبیعت آیرونیک خود میتواند سرچشمه ایدههایی بیشمار باشد.
در طبیعت آیرونیک زندگی همواره تناقضی اساسی وجود دارد که از اساس رفع ناشدنی است: نوعی استیصال دائمی که درونمایه طنز است. در این تلقی چخوفی از زندگی اساساً نیازی به فراتر رفتن از زندگی وجود ندارد، گو اینکه درد و رنجی در زندگی به نحوی معمایی همواره بر جای میماند که کلام از توصیف آن عاجز میماند، اما به کمک نغمههای چخوفی که به موسیقی شباهت دارد میتوان به گونهای دیگر، بهگونهای غیرتراژیک، به آهنگ زندگی، حتی به تنوع دردها و رنجهای آن که پایانی ندارد، آری گفت. «الگا: (خواهرهایش را بغل میکند) آه که نوای موسیقی چه شادیآور است، چه دلگرمکننده.
آدم را به زندگیکردن تشویق میکند. آه خداجان! زمان خواهد گذشت و ما این دنیا را برای همیشه ترک خواهیم کرد، ما را از یاد خواهند برد… کسی نخواهد دانست ما چند نفر بودیم. اما رنجهامان برای کسانی که پس از ما خواهند آمد تبدیل به شادی خواهد شد» ۸.
پینوشتها:
*چاخان کردن، اغراقگویی
**در نمایشنامه «در انتظار گودو»ی بکت نیز با بیکنشی شخصیتهای نمایش (ولادیمیر و استراگون) مواجه میشویم. فیالواقع این بیکنشی ولادیمیر و استراگون است که کنش اصلی نمایش را، که در نهایت به تنشی نمایشی منتهی میشود، میسازد و از این نظر شباهتی به تم نمایشهای چخوف دارد.
۱) ضربالمثلی چینی
۲، ۸) سه خواهر، آنتوان چخوف، ترجمه پرویز شهدی
۳) چخوف، هانری تروایا، ترجمه علی بهبهانی
۴، ۵، ۶) تنفس در هوای تئاتر، علیاکبر علیزاد، رضا سرور
۷) ژرژ استاینر، ترجمه خجسته کیهان