عید در افغانستان به بوسهای میماند که در یک فلم ژانر جنگ اتفاق میافتد
عید در افغانستان به ربودن بوسهای در یک فلم ژانر جنگ میماند، بوسهای که عاشقی از معشوقش در دم پنجره قطار و هنگام اعزام به جبهه میرباید: عیدتان مبارک!
فردا عید فطر است. پس از یک ماه روزه گرفتن منطقی است که چند روزی مردم خوشحال باشند. شادی کنند و جشن بگیرند. یک ماه روزه داری تعطیلات خوب معنوی برای مسلمانان است و با سپری شدن آن دوباره زندگی واقعی و روزمره آغاز میشود. اما در کشوری که نزدیک به ۵۰ سال درگیر بحران است، مردم به سختی نیازهای روزانه «تنها شکم» خود را فراهم کرده میتوانند و ناامنی و تورم هر روز آنان را مانند دانههای گندم در آسیاب فشار میدهد، لطف چندانی ندارد.
دیروز عصر رفته بودم شهر برای انجام کاری، جاده مقابل وزارت اطلاعات و فرهنگ از کنار رودخانه کابل تا سر زیرزمینی و همین طور پل باغ عمومی پر بود از بساط فروشندگان میوه خشک برای عید. میوه فروشان در دو ردیف کنار هم جا گرفته و برای خریداران میوههای خشک گوناگون، شیرینیهای با طعم و حلاوت متفاوت، فرآوردههای بریانی و چاکلیتهای رنگارنگ را عرضه میکردند. بازار مکارهای بود. هرنوع میوه خشک و شیرینی یافت میشد، فراوانی بود. فروشنده و بساط بسیار و خریداران بی شمار. در آن گیرودار و جنب و جوش دو جوان با هم درگیر شدند. گویا مشتری این یکی را آن یکی قاپیده بود. این دو جوان چنان دشنام ناموسی نثار همدیگر میکردند که پدیده نجیب بروت باید میآمد و زانوی تلمذ با گُر و دستمال پیش آنها میگذارد و چند تا دشنام فرا میگرفت. آن دو جوان تصویری کوچک از کلیت بحران کشور در نظرم جلوه کرد. جنگ بر سر هیچ. هرچه بود اما زود تمام شد، بگذریم….
میگفتم که بازارها گرم بود و فراوانی موج میزد، اما چیزی که دیده نمیشد، خوشحالی و ذوق زدگی فرا رسیدن عید در چشم و دل مردم بود. مردم میآمدند و از قیمت مثلاً پسته میپرسیدند؛ زمانی که فروشنده میگفت کیلویی ۱۷۰۰ افغانی، خریدار در بلاتکلیفی عجیبی قرار میگرفت. شاید باور نمیکرد که بهای میوه خشک این قدر بالاتر از جیب خالی مردم باشد.
انجیر خشک را بها پرسیدم، فروشنده کودکی بود ۱۰-۱۲ ساله، همسن پسرم بود محمد. چشمان تیر و دستان کار بلدی داشت. زبان جذب مشتری را خوب آموخته بود. پسر کار بود. دونوع انجیر نشانم داد. گفت: کاکا یکی کیلویی ۴۰۰ افغانی و دیگری ۴۵۰ افغانی.
خشکم زد. ۱۰۰ افغانی را انجیر خریدم.
با خود فکر کردم(فکر که نه، بیشتر چرتی شدم) سنت نامیمون هموار کردن دسترخوان در عید و چیدن ده گونه میوه و آب میوه و شیرینی در آن چه بر سر مردم میآورد. با یک حساب سرانگشتی خرج دسترخوان عیدی یک خانواده متوسط در کشور دست کم ۲۰ هزار افغانی میشود. بگذریم از مصارف دیگری مثل خرید گوشت و لباس و پیزار نو.
کرایه موترهای پل باغ عمومی- پل سرخ نیز دو برابر شده بود. معمولاً ۲۰ افغانی است، ولی تا رانندگان دیدند که سواری زیادی است و موتر کم، کرایه را افزایش دادند. این تنها مورد از ظلم نیست. فروشندگان هم چنین میکنند، اگر مثلا بادام در پیش از رمضان کیلویی ۳۰۰ افغانی باشد، همان بادام در شب و روز نزدیک عید میشود کیلویی ۵۰۰ افغانی.
از بغلان و غزنی و فراه و هلمند و قندهار و بلخ و بدخشان نیز خبرهای بدی میرسد. جنگ شدیداً جریان دارد و خونهای بسیاری ریخته شده است. گویی جهنم از خجالت خاموشی اختیار کرده است. هنوز خون دخترکان مکتب سیدالشهدا خشک نشده و مادران کابل باور نکردهاند که از فاجعه نزدیک به یک هفته گذشته است.
این از ناامنی و ناداری این دو یار و رفیق گرمابه و گلستان ما مردم در طول تاریخ که بگذریم، کرونا هیولای دیگری است که دست در دست ناامنی و فقر داده و برای مردم دندان و چنگال نشان میدهد. در کشوری فقیر، با زیرساختهای ضعیف پزشکی ناشی از بحران پنجاه ساله، کرونا هم جولان میدهد و قربانی میگیرد. گویا وزارت صحت هشدار هم داده که اگر مردم در ایام عید در تجمعات اشتراک کنند، آمار قربانیان به طور خطرناکی افزایش خواهد یافت. شک ندارم که مردم رعایت نمیکنند. مردمی که هر روز با ناامنی و فقر تا دروازه مرگ میروند و بر میگردند، چه ترسی از کرونا خواهند داشت؟
عید در چنین خطه و سرزمینی اصلاً منطق ندارد، همان گونه که دیگر مراسمها و مناسبتها منطق ندارد، عید در چنین سرزمینی، فقط یک معنی میتواند داشته باشد: نقطه سر خط از یک بدبختی تا بدبختی دیگر.
در پل سرخ از موتر پیاده شدم. وقتی به محل اقامتم رسیدم، گپ خرید میوه برای عید به میان آمد و دوستی گفت که در منطقه شمالی، شوراهای قومی فیصله کردهاند که هیچ کس نمیتواند در عید بیشتر از خرما و قند تهیه کند. خوشم آمد، کاش ساری باشد و مثل کرونا کل کشور را بگیرد.
یادمان باشد که عید در افغانستان به ربودن بوسهای در یک فلم ژانر جنگ میماند، بوسهای که عاشقی از معشوقش در دم پنجره قطار و هنگام اعزام به جبهه میرباید: عیدتان مبارک!