قدرت امریکا پس از خروج افغانستان دوباره احیا شدنی است؟
میتوان از این تجربه سه درس آموخت. نخست، در میان مداخلهگران استعماری و پسااستعماری، امریکا بیش از همه به دلیل چشمپوشی از تاریخ، فرهنگ و ارزشهای کشورهای هدف عملکرد ناکارآمدی داشته است
جسیکا تی. ماتیوس
فارن افرز
پس از جنگ سرد، امریکا در پی یک نقش جهانی برای خودش، رویکردهای متفاوتی را دنبال کرده است. این کشور نخست در نقش «کشور بدون جایگزین» وارد عمل شد و سپس نقش یک شکلدهنده و قطب اصلی یک نظم جهانی لیبرال را ایفا کرد، سپس به بازیگر اصلی «جنگ علیه ترور تبدیل شد، سپس در قالب اقدامات گوناگون به حمایت و ترویج دولتهای دموکراتیک پرداخت (از جمله تغییر رژیم با استفاده از زور) و سرانجام در ستیز بین دولتهای دموکراتیک و استبدادی، رهبر جناح دموکراتیک شد.
به طور کلی، واشنگتن بهشکلی فزاینده به استفاده از توان نظامی وابسته شد و به دلیل عدم استفاده از دیپلماسی هماهنگ، اعتمادش به این ابزار در رویارویی با دشمنان را از دست داد.
خطرات جدی جنگ سرد باعث شد درباره جایگاه جهانی امریکا ناسازگاریهای عمیقی پیش بیاید. یک گروه معتقدند که منافع امریکا جهانی است و خواهان رهبری سلطهجویانه و اغلب یکجانبه این کشور در بیشتر زمینه ها هستند. گروه دیگر باور دارند که منافع امریکا ملی است و در مسیر تامین این منافع باید از رویکردی مشارکتی استفاده کند.
مینکسین پی (Minxin Pei)، کارشناس مسائل سیاسی در سال ۲۰۰۳ به بررسی پیشینه مداخلات نظامی امریکا که با هدف تغییر رژیم انجام شده بود، پرداخت تا ببیند که آیا ۱۰ سال بعد از خروج نیروهای امریکایی دموکراسی هنوز در کشورهای هدف برقرار بود یا خیر. طبق یافتههای مینکسین پی، که از ۱۶ مورد فقط ۴ مورد موفقیت آمیز (آلمان، جاپان، گراناندا و پاناما) وجود داشت.
این موارد موفقیتآمیز از مداخله امریکا ویژگیهای مشترک متعددی داشتند از جمله هویت ملی قدرتمند، ظرفیت بالای کشوری، درجه بالایی از یکپارچگی قومی، برابری اجتماعی – اقتصادی نسبی و پیشینهای هر چند کوتاه از حاکمیت کارآمد قانون. اختلافات عمیق قومی و مذهبی و همچنین همسویی با نخبگان حاکم بدنام و منفور، به ویژه در صورت رایج بودن درجه بالایی از فساد در میان آنها، از جمله عوامل مخرب بود.
با توجه به آنچه گفته شد و با نگاهی به تحولات اخیر میتوان به روشنی دریافت که افغانستان هیچ یک از ویژگیهای قابل پیشبینی برای برقراری موفقیت آمیز دموکراسی از طریق مداخله نظامی امریکا را نداشته بلکه از تمام ویژگیهای پیشبینی شده برای شکست این اقدام برخوردار بوده است. افغانستان ده سال بعد به یک دموکراسی تبدیل نخواهد شد، نرخ شکست امریکا در این کشور ۸۶ درصد است.
میتوان از این تجربه سه درس آموخت. نخست، در میان مداخلهگران استعماری و پسااستعماری، امریکا بیش از همه به دلیل چشمپوشی از تاریخ، فرهنگ و ارزشهای کشورهای هدف عملکرد ناکارآمدی داشته است.
این نتیجه بیخبری و نادانی نیست. بلکه به این دلیل است که هنگام سیاستگذاریهای رده بالا، افراد دارای دانش مرتبط در اتاق حضور ندارند. معمولاً، در سیاستگذاریها تاریخ و فرهنگ به عنوان زمینه یا پیشزمینه در نظر گرفته میشوند و نه به عنوان عواملی که تعیین کننده موفقیت یا شکست است. همانند آنچه در افغانستان اتفاق افتاد.
دوم، آنچه در افغانستان روی داد به دلیل نبود اطلاعات خوب نبود. در طول تاریخ، رایجترین دلیل شکست اطلاعاتی، ناکامی رهبران نظامی و غیرنظامی در گوش دادن به چیزی بوده که نمیخواستند بشنوند.
…….(قسمتی از متن حذف شده است)
آموزه سوم این است که سیاستگذاران امریکایی برای رسیدن به اینکه یک ماموریت غیرقابل انجام است نمیتوانند به ارتش و توان نظامی تکیه کنند. ارتش نمیتواند تعیین کننده درستی و عاملی برای راستیآزمایی یک ماموریت باشد.
بنابراین، نخستین گام امریکا در رویکردی متفاوت به سیاست خارجی، بازنگری در ایده «استثناگرایی امریکایی» است. نابرابری شدید درآمدها، کاهش پویایی بین نسلها، سیاستهای بهشدت دوقطبیشده، تبعیض نژادی، استقبال گسترده از تئوریهای توطئه، ناپدید شدن وظایف مدنی و تردیدهای موجود پیرامون شرایط کنونی دموکراسی – انتقال صلحآمیز قدرت از طریق انتخابات – در داخل امریکا باعث شده است که «قدرت مثالزدنی ما» زیر سوال برود.
امریکا نیز زیر سوال رفته است. از زمانی که ایالات متحده در اواسط دهه ۱۹۹۰ شروع به سرپیچی از تعهداتش در سازمان ملل و سایر آژانسهای بینالمللی کرد، سیاستهای خارجی این کشور باعث تضعیف ظرفیت دنیا در حل مشکلات جهانی شده است. اگر استثناگرایی این است، یک دنیای جهانی شده و پیوسته، به آن هیچ احتیاجی ندارد.
امریکا برای بهبود جایگاه جهانیاش باید چندین باور دیرین را کنار گذارد. یکی از این باورهای نادرست این است که نادیده گرفتن کشورهای دیگر – رویگردانی از به رسمیت شناختن کشورها یا گفت وگو با نمایندگان آنها – شکلی مفید از رهبری است.
اسناد و شواهد روشن – از کیوبا، ایران، افغانستان و سایر کشورها – نشان میدهد که این اقدام بیش از همه به ایالات متحده آسیب میزند؛ دیپلماسی را در جایی که بیش از همه به آن نیاز است، از کار میاندزد؛ اعتماد مورد نیاز برای از بین بردن اختلاف ها را کاهش میدهد؛ و ضرورت پادرمیانی واسطهها در دشوارترین و شکنندهترین مذاکرات را ایجاد میکند.
وابستگی بیش از حد به تحریمها، به ویژه تحریمهای یک جانبه، نیز بیفایده هستند و باید آنها را به شدت کاهش داد.
واشنگتن همچنین باید بپذیرد که سیاستها، هزینهها و لفاظیهای خودش بیش از همه باعث تقویت این باور شده که تعهدات نظامی تنها راه موثر تعامل خارجی امریکا هستند. بیست و پنج سال عملیات تقریبا مداوم امریکا باعث شده جهان همواره منتظر مداخلات امریکا باشد، برای سنجش جدیت امریکا از این مداخلات نظامی به عنوان معیار استفاده کند و در میان دوستان و متحدان این گرایش را به وجود آورد که برای دفاع خودشان هزینهای کمتر از حد نیاز صرف کنند.
سرانجام، امریکا باید سیاستهایش درباره ارتقای دموکراسی را مورد بازبینی اساسی قرار بدهد. ایالات متحده همواره طوری رفتار میکند که گویی دموکراسی «نظام سیاسی پیشفرض» است. برخلاف این گرایش، دموکراسی مستلزم جمعیتی باسواد و نسبتاً یکپارچه و نهادهایی است که شکلگیری آنها یک قرن یا بیشتر طول میکشد.
پایهگذاری دموکراسی مستلزم تعهدی چندین دههای است، همانند آنچه انگلیس در هند و امریکا در کوریای جنوبی انجام داد. اما امروزه هیچ کشوری از اشغالگری خارجی دیرپا استقبال نمیکند. در داخل امریکا نیز فقط زمانی از این تعهدات حمایت خواهد شد که تعیین منافع راهبردی مهم کشور بدون اشتباه انجام شود.
منتقدان خروج امریکا از افغانستان به دلیل عدم «شکیبایی راهبردی» به نکتهای که افکار عمومی امریکا دیر زمانی است به آن رسیده، توجه نمیکنند: اینکه در جنگ افغانستان هیچ منافع راهبردیای وجود نداشت. برغم تلاش مداوم ایالات متحده، دموکراسی با زور برقرار نمیشود.
این باور هم که دموکراسی در معرض حمله گسترده استبدادگرایی قرار دارد، باید مورد بازنگری قرار بگیرد. تقسیمبندی جهان به این شیوه، امکان رویارویی موفقیتآمیز با مشکلات جهانی – از جمله عدم اشاعه تسلیحات هستهای، تغییرات اقلیمی، سلامت جهانی، جرایم سایبری و ثبات مالی – را کاهش میدهد. کشورهای استبدادی بسیاری وجود دارند که همکاری فعال آنها مورد نیاز خواهد بود.
این تغییرات به شکلگیری سیاستی خواهد انجامید که طبق آن بین ابزارهای نظامی و غیرنظامی توازن ایجاد خواهد شد؛ خویشتنداری بیشتری برای شروع مداخلات نظامی و خردمندی بیشتری برای اجرای این مداخلات به کار خواهد رفت؛ اهمیت بیشتری به ضرورت و پتانسیل ابزارهای چندجانبه داده خواهد شد؛ استقبال کمتری از اقدامات یکجانبه – و اغلب در راستای دفاع از خود – خواهد شد؛ و حساسیت بیشتری برای پیشبرد دموکراسی در جاهای دیگر شکل خواهد گرفت. کوتاه سخن اینکه، تغییرات گفته شده به هژمونی مورد علاقه ایالات متحده پایان خواهد داد.