مادر جان خدا حافظ!
حدیث و مدینه دیگر زنده نبودند و به دیار آرامش شتافته بودند. مادر که نایی در بدنش نمانده بود مرتب چیغ و داد میکشید و خدا خدا میگفت. پدر دیگر توان نداشت اشک بریزد و آب دیدگانش خشک شده بود.
صبح زود از خواب برخاست و با عجله به آماده کردن صبحانه برای مدینه و حدیث مشغول شد. ته دلش احساس خوبی نداشت و نمیدانست چرا، ولی انگار دردی بود که تمام وجودش را میفشرد. غذا آماده بود و مادر با عجله بهسوی اتاق فرزندانش رفت تا آنان را از خواب بیدار کند.
ــ حدیث جان، جان مادر بخیز که مکتبت ناوقت میشه. مدینه جان زودشو که ناوقت شده، صبحانه آماده است جان مادر.
ــ چی مادر، بان چند دقه دگه هم بخوابم خیره.
ــ نی بچیم زود باش که مکتب ناوقت میشه زودشو.
حدیث و مدینه با دلخوری و بیحوصلگی از خواب برخاستند، انگار دلشان نمیخواست مکتب بروند، اما با اصرار مادر پس از شستن دست و صورت، غذای مختصری میل کردند و برای رفتن به مکتب آماده شدند. مادر دستان پر مهرش را بر سر و صورت فرزندان کشید و گونههای شان را بوسه زد. بوسههایی که فراق و جدایی در بر داشت. حدیث با خندههای کودکانهاش صورتش را به صورت مادر نزدیک کرد:
ــ مادر جان امروز میخواهم خیلی زیاد ببوسمت، خیلی دوستت دارم مادر جان مه.
از آنسو مدینه که چادرش را مرتب میکرد، با شوخیهای کودکانه برادرش را خطاب کرد.
ــ حدیث! مه از تو کرده زیاد مادرم ره دوست دارم، تو دروغ میگی، مه مادرمه زیاد دوست دارم.
ــ نی نی. مادرم از مه است و مه میدانم که امروز وقتی از مکتب برگشتم، برایم برگر آماده میکنه برای تو نه.
ــ جان مادر وقتی برگشتید برای هردوی تان برگر آماده میکنم. جنگ نکنید. بروید که مکتب دیر میشه.
صبح عجیبی بود. مادری که برای بهتر شدن آینده فرزندان، آنان را به مکتب فرستاده و کمکشان میکرد که خوبتر علم و دانش فراگیرند و هیچگاه حاضر نبود که فرزندانش غیرحاضری کنند، دلش نمیخواست که آنان را از خود جدا کند، ولی مجبور بود به قضای روزگار تن دهد. یکبار دیگر حدیث و مدینه را باعشق مادریاش بوسید و خداحافظی کرد.
مدینه دست برادرش حدیث را گرفته بود و از کنارههای سرک بهسوی مکتب در حرکت بود. هر دو از خوابهای شیرینشان و محبت شان به مادر و پدرشان سخن میگفتند تا این که حدیث به خواهرش گفت: راست بگو تو از درس خواندن لذت میبری؟
ــ بلی حدیثی خواهر. درس خواندن روشنی است و پدر و مادر امید کرده و ما را به مکتب فرستاده تا درس بخوانیم تا در آینده بتوانیم زندگی خوب و آرامی داشته باشیم.
ــ ولی مره خسته میکنه. استاد زیاد سرم قار میشه.
ــ خو تنبل هستی دگه. درس نمیخوانی باز میگی که استاد سرم قار میشه.
ــ خیره خواهر جانم! مه توره زیاد دوست دارم همرایم کمک کو که در ریاضی لایق شوم.
ــ چرا نی! حتماً امروز وقتی از مکتب برگشتیم، درس ریاضی توره مرور کرده و حل میکنیم.
ــ دوستت دارم خواهرم.
ــ من هم..
ناگهان صدای مهیبی تمام ساحه را تکان داد. گویی قیامت قیام کرده است. هر سو دود و آتش زبانه میکشید و انگار ساحه به جزیره وحشت تبدیل شده بود. زنی که پاهایش قطع شده بود. مردی که رودههایش بیرون زده بود. جوانی که دیگر نفس کشیدن را فراموش کرده و در بین سرک افتاده بود. اما خدای من حدیث و مدینه کجا شد. فضا اندک اندک رنگ اصلی خود را بهدست میآورد، جسد دو کودک غرقه در خون در کنار جاده نمایان شد که لبخندهای شان هنوز هم محو نشده بود، اما روحشان از بدن پرواز کرده بود و دیگر زنده نبود. آری آن دو کودک حدیث و مدینه بود که جسدهای بیجان شان در کنار هم افتاده بود.
از آنسو، مادر با شنیدن صدای انفجار دلش فرو ریخت، نمیدانست چه کند، برود یا بماند، اما مرتب خدا را در دل یاد میکرد و سلامتی حدیث و مدینه را میخواست. به خودش نفرین میفرستاد که چرا کودکانش را به مکتب فرستاد. دیری نگذشت که صدای دقالباب دروازهشان بلند شد. هراسان به سمت در دوید و آن را باز کرد، اما ناگهان خشکش زد و چون جسد بر زمین نشست. شوهرش در حالی که جویبار خون از چشمانش سرازیر بود جسدهای فرزندانش را آورده بود.
حدیث و مدینه دیگر زنده نبودند و به دیار آرامش شتافته بودند. مادر که نایی در بدنش نمانده بود مرتب چیغ و داد میکشید و خدا خدا میگفت. پدر دیگر توان نداشت اشک بریزد و آب دیدگانش خشک شده بود. دو کودک قربانی اعمال خونخواران شدند. آنان نتوانستند در صنف حاضر شوند. نتوانستند پس از برگشت به خانه برگری را که مادرشان آماده کرده بود، میل کنند.