مهمانی بی بازگشت؛ باران گلوله و تسبیح سرگردان پدر!
ما یعنی همین جمعیتی که محکوم به گرسنگی هستیم، اما رهبران به ما توصیه میکنند که اگر نان در بازار نیست کلوچه بخورید اما لب شکایت باز نکنید که خائن میشوید و وطنفروش!
مهمانانی که نمیدانستند به کدام سفره دعوت شده بودند، مهمانانی که فراموش کرده بودند پیش از آمدن، همسر و فرزند و مادرانشان را برای آخرینبار در آغوش بگیرند. فراموش نکرده بودند که بیخبر بودند از آخرینها. بیخبر بودند از سفر بیبازگشت، بیخبر بودند و حواسشان نبود تا برای آخرینبار، «آسمایی» را نگاه کنند، بیخبر بودند و حواسشان نبود تا برای آخرینبار با نسیم «باغبالا» به خوشبختی فکر کنند، خوشبختی؛ آری همین خوشبختی ساده که سالهاست از سرزمینمان کوچ کرده، همین خوشبختی ساده، همین خوشبختی ساده که روزگاری در «باغبالا» با آنها ترانه میخواند، همین خوشبختی ساده که روزگاری به قرص نان سادهای و قصهای سادهتر با مادربزرگ خلاصه میشد.
تلویزیون را دیشب و امروز نگاه میکردم. امروز که دومین سالروز شهادت دوستان همکارم در «موبیگروپ» بود. دومین سالگرد چهارشنبه سیاه که به یکشنبه رسیده بود. یادم آمد که دو سال پیش در چنین شبی، من هم مثل خانواده دهها تن از انسانهای جان به لب در پیش هوتل کانتیننتال، در شفاخانه استقلال بودم و شاهد جاندادن عزیزانم. دو سال پیش در چنین شبی به اندازه سالها پیر شدم، در شمارش آمار قربانیان به میزان هر عدد یک سال به سنم اضافه میشد. در یافتن و درست کردن جدول مجروحان و شهیدان، دانه به دانه با نوشتن هر نام خاطرهای در ذهنم منفجر میشد. دیشب و امروز و هر لحظهای که انفجاری صورت میگیرد، من به ناگاه به آن شب پرتاب میشوم. شبی که فهمیدم انفجار چه طعم تلخی دارد.
کانتیننتال! کانتیننتال! نامی که حالا برای خانوادههایی طعم تلخ دوری را خواهد داشت، مثل «دهمزنگ» و «شاهشهید» و «دارالامان» و «وزیراکبرخان» و «قلعه فتحالله» و «تبیان» و «مسجد امام زمان» و «چهارقلعه» و هر نامی که مانند تاپه بر سینه خیابان و خاک این شهر خورده است.
آمار اصلی این حادثه اشتباه است، آمار اصلی این حادثه بیشتر است، باید مادران و همسران و فرزندان و دلدادهگان را نیز به آنها اضافه کنی، باید خبرنگاران را به آن اضافه کنی؛ خبرنگارانی که آخر هر حادثه میمیرند و زنده میشوند در شمارش صحیح، میمیرند و زنده میشوند در شمارش کم و دروغین وزارت داخله و آمار اصلی شفاخانهها. این حادثه زخمیان بسیار دارد. زخمیان این حادثه ما هستیم، قلب داغدار ما! ما یعنی همین اهالی جان به لب افغانستان و کابل، ما یعنی همین جمعیت محکوم به مرگ که قربانی تقدیرهای خودخواسته در بازی قدرت رهبران حکومت میشویم، ما یعنی همین جمعیت محکوم به «قضا و قدر» که قربانی دخالت دیگران میشویم، ما یعنی همین جمعیت تا ابد مظلوم که محکوم به شنیدن حرفهای رهبرانیم که حال ما خوب است و اوضاع بر وفق مراد، اما اشکال ندارد هرچه بمیریم!
ما یعنی همین جمعیتی که محکوم به گرسنگی هستیم، اما رهبران به ما توصیه میکنند که اگر نان در بازار نیست کلوچه بخورید اما لب شکایت باز نکنید که خائن میشوید و وطنفروش!
این شعر را به روح بلند مهمانان ابد کانتیننتال تقدیم میکنم:
مهمانان آمده بودند
خوش و دلتنگ
یادشان رفته بود آخرین بوسهها را
فراموش کرده بودند
آخرین آغوش را
فراموش کرده بودند
آخرین نسیم پریشان کابل را
آمده بودند و نشسته
نشسته روی میزها
میزهایی که بعد از سرو غذا
مرگ را به آنها تعارف کرد
گلولهها را روی بشقابها تقسیم کردند
سهم هرکس به میزان دلتنگی
سهم هرکس به میزان رویای خوشبختی
سهم هرکس به میزان بیقراری
آهای
ماه بلند «باغبالا»
پشت پنجره سرک نکش
دنبال کدام معشوق جنگ میگردی
خواب کدام معشوقه را پریشان میکنی
آهای!
آهای باد پریشان آسمایی
آمدهای خبر کدام عطر را
به شیشه اتاق مادر برسانی
آمدهای طعم کدام مرگ را
در خیابان بپاشی
تلویزیون روشن است
هر لحظه خبری تازه میرسد
کابل امشب با گلوله میرقصد
و مادر
با هر شلیک
مقتلی جدید میخواند
پدر تسبیح میگرداند
صد و یک گلوله سرگردان را
از سینه پسرش دفع میکند
اما زورش انگار
به باران گلوله و انفجار نمیرسد
اینجا کابل
هوا بارانی
ابرها
در سینه ما بغض کرده
مصطفی هزاره