هفت و هشت ثور دو رویداد، با یک نتیجه
رهبران مجاهدین نیز طی اعترافهایی مدعیاند که وقوع جنگهای داخلی و ارتکاب جنایتهای تکان دهنده از سوی اعضای مسلح گروههای مجاهدین، وقایع و رویدادهایی بود که کنترول و مدیریت آن از جانب آنان خارج گردیده بود
۷ ثور ۱۳۵۷ با انجام کودتا بر ضد جمهوری محمد داوود خان، افغانستان وارد مرحله تازه و تحول آفرین و تنش زا گردید. کودتاچیانی (حزب دموکراتیک خلق افغانستان) که رهبری این رویداد را بعهده داشتند، هدف خود را از براندازی جمهوری محمد داوودخان پایان بخشیدن به حاکمیت سلسله محمدزایی و شکستن انحصار حاکمیت و انتقال قدرت به «خلق» اعلام کردند.
به اعتراف عناصر محوری کودتای ۷ ثور، هر چند آنان دارای آرمانهای والایی برای نجات کشور از عقب ماندگی و استبداد، به سوی ترقی و پیشرفت داشتند؛ اما روند تحولات آنچنان سریع و بیرون از کنترل گردید که مسیر کودتا کاملاً به بیراه رفت. آنچه پس از به قدرت رسیدن حزب دمکراتیک خلق افغانستان در کشور رویداد، چیزی نبود که میخواستند و هرگز تصور آن را نمیکردند؛ آنان مدعیاند که در متن سلسله حوادثی قرار گرفتند که شرایط برگشت را از آنان سلب ساخته بود.
۸ ثور ۱۳۷۱ حکومت داکتر نجیبالله که آخرین بازمانده حزب دمکراتیک خلق افغانستان و تجاوز اتحاد شوروی (سابق) در کشور، توسط مجاهدین و مبارزینی ساقط گردید که بیش از دو دهه در برابر حاکمیت حزب دمکراتیک خلق و حضور نیروهای اتحادشوروی (سابق) در کشور جنگیدند و ادعای برپایی «حکومت اسلامی» را داشتند.
انتقال قدرت از حکومت دکتر نجیبالله به مجاهدین هرچند در ظاهر به صورت مسالمتآمیز صورت گرفت، اما در ادامه، قضایا به سمت و سویی کشانده شد که شدت وگستردگی و خشونت و جنایت آن در تاریخ افغانستان هرگز سابقه نداشت. رهبران مجاهدین نیز طی اعترافهایی مدعیاند که وقوع جنگهای داخلی و ارتکاب جنایتهای تکان دهنده از سوی اعضای مسلح گروههای مجاهدین، وقایع و رویدادهایی بود که کنترول و مدیریت آن از جانب آنان خارج گردیده بود. آنان در این باره بیشترین اتهام را به توطئه چینی و دسیسه عناصر وابسته به رژیم سابق و دخالت برخی کشورهای بیرونی نسبت میدهند.
اما واقعیت چنین است که اساس و بنیاد هردو رویداد ۷ و ۸ ثور هر چند با ایدئولوژیهای متفاوت، در جهت تغییر اوضاع و نظام سیاسی و یک ضرورت تاریخی و اجتناب ناپذیر اجتماعی بود؛ اما بنابه دلایل و علل گوناگون، به ویژه فقدان اندیشه و تفکر ملی هم در جناح حزب دمکراتیک خلق و هم در جناح احزاب جهادی، وابستگی آنان به قدرتها و کشورهای بیرونی، ضعف رهبری سیاسی، تعلقات ارتجاعی و واپسگرایانه قومی و سمتی، جزم اندیشی ایدئولوژیک، چند دستگی و عدم انسجام داخلی احزاب یاد شده سبب گردید که آرمانها و ایدههای به ظاهر «نجات بخش» شان در پرتو ایدئولوژیهای «مارکسیستی و اسلامی» به فاجعههای تکان دهندهای منجر گردد که مردم افغانستان بیشترین صدمه و زیان جانی، مالی و اعتباری را متحمل گردند و تا هنوز هم پیامدهای آن قابل مشاهده است. کشور به مرزهای متعدد داخلی و حاکمیت خودسرانه فرماندهان و زورمداران محلی تقسیم گردد، زیرساختهای نیم بند اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نابود شود، منابع و سرمایههای مادی و معنوی کشور به تاراج رفته و یا محو شود، مرکزیت کشور داری به کلی از هم پاشید، روحیه قومگرایی و سمتگرایی روز به روز اوج گرفت، جایگاه و اعتبار افغانستان به عنوان یک کشور در منطقه و جهان سقوط نمود، تفکر و برداشتهای افراطی و سنتهای قبیلهای عقبگرا زنده گردد، افغانستان بدل به مرکز و خوابگاه تروریزم جهانی و منطقهای گردد.
بدون کمترین تردید که عوامل و دخالتهای بیرونی در بروز چنین شرایطی نقش داشته، اما نمیتوان همه برفها را بر بام دیگران انداخت؛ رهبری حزب دمکراتیک خلق و احزاب جهادی از فقدان توانمندی و نبود برنامه اساسی خود را برائت دهند و از پذیرفتن مسئولیت عواقب مسیری را که گشوده بودند بگریزند. عاقلترین شیوه و بهترین گزینه این است که بجای اهتمام به افتخارات واهی و توجیه کارکردهای نادرست و فاجعه بار گذشته، نسبت به گذشته نگرش انتقادی و عبرت آموز داشته باشند و دیدگاهها و مواضع خود را برای ساختن آینده بهتر کشور و پایان دادن به وضعیت نامطلوب کنونی دوباره خوانی و بازسازی نمایند.