همسرم! اگر «جهالت» مرا انتحار کرد…
(مرد ناامیدی که به همسرش نامه نوشت)
همسر عزیزم، نَفَس جان! سخن معروفی از سقراط است که میگوید:« نزدیکترین چیزها مرگ است و دورترین چیزها، آرزوهاست.» از کجا معلوم که فردا یا پسفردا «جهالت» نیز مرا «انتحار» کند. به ویژه در این «فغانستان». بنابراین، برایت چند توصیه دارم نفس جان. اگر جهالت مرا انتحار کرد، اینها را در نظر بگیر و اگر زنده ماندم، با تمام توان و نیرو در کنارت میمانم؛ فرزندانِ با دانش تقدیم جامعه میکنیم؛ با هم درس میخوانیم و کار میکنیم و برای پیشرفت خود و جامعه مان تلاش میکنیم.
۱- نفس جان، میدانی که موها و کومههایت را خیلی دوست دارم! هوش کنی که در مرگ من موهای زیبایت را نکنی و به کومههایت خراش نیاندازی. یادت هست که ما در طول زندگی بر همدیگر چیغ نمیزدیم، تنها قهر میشدیم و برای چند دقیقه گپ نمیزدیم؛ اگر سر قبرم آمدی و دیدم که موهایت پریشان و کومههایت خط خطی شده بود، باز سرت قهر میشوم و با تو گپ نمیزنم! فهمیدی؟
۲- نفس جان، پس از مرگم، شاید برادرانم داوطلب با تو ازدواج کنند و سرپرستی تو و پسرم را به عهده بگیرند، اما لطفاً این پیشنهاد را نپذیر، زیرا برادرانم از بهر ننگ زمانه و یا از برای آرامش روح من با تو ازدواج کنند، اما در دل از این کار شاید خوشنود نباشند؛ شاید کسی را دوست داشته باشند و نتوانند اظهار کنند. پس لطفاً نگذار که آرزوی یک جوان، با پیکر همسرت یکجا دفن شود.
۳- نفس جان، پس از مرگم به نام من یا به نام پسرم نپایی! با هرکه دلت خواست… با هرکه دلت خواست، ازدواج کن و به زندگی عادیات ادامه بده و شاد باش تا روح من نیز شاد باشد. میدانی که جگرخونیات را تحمل نمیتوانم. شاید یادت باشد، شبهایی که غذا نمیخوردی چقدر پریشان میشدم!
۴- نفس جان، سرپرستی پسرم را نیز خودت به عهده نگیر؛ شاید همسرت ظاهراً خودش را خوشنود بنماید، اما از تهِ دل به این کار راضی نباشد؛ پس نگذار که روح من نارام شود.
۵- پسرم را به یتیمخانه بسپار و گاه و بیگاه احوالش را داشته باش، اما سال یکبار ازش خبر بگیر. به مسئولان یتیمخانه تاکید کن که او را همیشه با علم و دانش و فن آراسته نگه دارند.
۶- نفس جان، هر سال که به دیدن پسرت رفتی، خیلی برایش محبت نده. شاید لج کند و ترا نگذارد که بروی؛ یا لج کند که با تو برود! کمی سنگدل باش و پس از دیدنش، رهایش کن و سوی خانه و زندگیات برو. اگر این کار را نتوانستی، کودکان بیسرپرست را به یاد آور که نه مادر دارند و نه پدر! و نه کسی که دست نوازش به سرش بنوازد. در این دنیا اگر اندکی سنگدل نباشی، زندگیکردن برایت دشوار است.
۷- نفس جان، اگر کاکاها و مامایش خواستند سرپرستی پسرم را به عهده بگیرند، از آنان سپاسگزاری کن، اما نپذیر. بگذار پسرم آزاد و بیمنت بزرگ شود. از آنان بخواه که برای دیدن پسرت به یتیمخانه بروند تا با این کار دست نوازش به یتیمهای بیکس نیز کشیده شود. اگر آنان خواستند کمکاش کنند، بیهیچ منت، و برای فراگیری علم و دانش و فن، مقدار پولی به حساب بانکیاش واریز کنند و به خودش نیز نگویند.
۸- نفس جان، به مربی یتیمخانه بگو که با پسرم نامهربانی نکند؛ تو میدانی که او با این کار آشنایی ندارد. برایش بگو که در غذا دادنش شتاب نکند؛ او حین بازی غذا میخورد. برایش بگو که در خواباندنش نیز عجله نکند؛ خودش میخوابد. اگر پرسید که پدرش کجاست، تا چهار-پنجسالگیاش بگوید که پدرش ستاره شدهاست و هر شب ظاهر میشود تا گوشهیی از آسمان تاریک را روشن کند؛ اما پس از آن که شش – هفت ساله شد، برایش بگوید که پدرش را «جهالت» کشت! برایش بگوید که بکوشد جاهل نماند و با «علم و دانش و فن» از «جهل» انتقام پدرش بگیرد.
۹- نفس جان، اگر زنده ماندم، با تمام توان و نیرو در کنارت میمانم؛ فرزندانِ با دانش تقدیم جامعه میکنیم؛ با هم درس میخوانیم و کار میکنیم و برای پیشرفت خود و جامعه مان تلاش میکنیم.
با مِهر و امید به آینده
علیشاه ظریفی