وقتی هنر به بیراهه رفت!
هرچند هنر با پس زدن آن لباسهای شرمگین و نجس در دورههای مختلف تاریخی خود، خود را نشان داد و چهرهی زیبا و هدایتگرش را با آن نور الهی به جهان نشان داد، اما باز هم بیم آن میرود که دوباره آن لباس شرمگین و بدنام را به او بپوشانند و سر بازارها او را لیلام کنند. چنانکه میبینیم…
هنر در عینحال که یک وجهه خاص تخصصی دارد یک وجهه کاملاٌ عام و انسانی دارد. برخلاف بعضی از علوم دیگر که تنها در حیطهی محدود تخصص خود کاملاٌ محدود هستند و دیگران حق ابراز نظر در مورد آن را ندارند، به عنوان مثال، کیمیا چنین است، فزیک چنین است، ریاضی چنین است، اما مخاطب هنر تمام انسانها هستند، در عینحال که خود هنر یک فن و یا تکنیک هم هست.
اگر به تعریف هربرت رید از هنر معتقد باشیم هنر یعنی «کوششی برای آفرینش صور لذتبخش» یعنی آنچه به انسان لذت میبخشد. اگر شما یک اثر هنری را چه شعر، نقاشی، مجسمهتراشی، فیلم، موسیقی… میبینید یا میشنوید اگر به شما لذت بدهد، یعنی هنر و علتی که باعث شده آن به وجود بیاید، لذت بوده است. شماری از فلاسفه، ارزش هنر را لزوماً به لذت (Pleasure) یا تمتع(enjoyment) حاصل از آن دانسته و بدین ترتیب عقیده داشتند، خوب نامیدن یك اثر به همان معناست که بگوییم اثری لذتبخش است یا خوشایند (agreeable). از جمله دیوید هیوم، عقیده داشت كه آنچه در هنر اهمیت دارد، «خوشایندی» آن است. اما این اشتباه بزرگیست، اگر ما معتقد به لذت در هنر باشیم، لذتی که از هنر به ما دست میدهد موضوعی است که به احساسات ما مربوط میشود نه هنر. میان هنر و لذت، ارتباطی «ضروری» وجود ندارد و خوب دانستن یك اثر هنری، هرگز به معنای آن نیست كه خوشایند است و لذت و تمتعی به همراه دارد. آیا مولانا اشعارش به قصد لذت و تمتع خلق کرده است؟ مسلماً نه. بنابراین لذت و تمتع، نمیتواند معیار كلی و فراگیر برای ارزشگذاری بر روی آثار هنری باشد، اما اینکه ارتباط لذت و هنر چگونه است برای آن نباید لذت را دستهبندی کرد، باید از نوع متمایزی از لذت سخن بگویم و آن لذت «زیباییشناسانه» نام دارد كه متمایز از لذات حسی و تجربی و جسمانی است. رومن اینگاردن، فیلسوف لهستانی، در مورد لذات زیبایی شناسانه میگوید:« ویژگی خاصی دارند كه از آن خود آنهاست و متفاوت با لذاتی هستند كه از غذایی خوشگوار یا هوای تازه و یا استحمامی دلپذیر به ما دست میدهد.»
اما زمانی کانت از هنر حرف میزند آن را چنین بیان میکند:
« به درستی فقط باید تولید از طریق اختیار، یعنی از طریق ارادهای كه عقل را مبنای فعالیتهای خود قرار میدهد، هنر نامیده شود. زیرا اگرچه دوست داریم، محصول زنبوران (ساختمان منتظم سلولهای مومی) را اثر هنری بنامیم، اما این فقط بر سبیل تمثیل، هنر است؛ به محض اینكه احساس كنیم، كارشان بر هیچ گونه تعمق عقلی مبتنی نیست، بیدرنگ میگوییم، محصولی از طبیعت(غریزه) است و به عنوان هنر آن را فقط به خالقشان نسبت میدهیم.»
از نظر كانت در فعالیت هنری، عقل و احساس مكمل هم هستند. در فرآیند خلق یك اثر هنری هم چون دیگر مصنوعات بشری، عقل و اراده محور قرار میگیرد و به همین جهت معماری انسان هنر نامیده میشود، ولی كندوی زنبوران، اثر هنری تلقی نمیشود.
بنابراین هنر از كار كردن و عمل كردنی كه صرفاً از روی غریزه صورت میگیرد، متمایز است. از طرفی دیگر از علم و دانش هم جداست؛ چرا كه هنر نحوی توانستن است. ولی علم، دانستن است و در نهایت، كانت، هنر را از پیشهوری هم كه همواره بهواسطه مزدی كه در پیدارد، صورت میگیرد، جدا میداند؛ چه در علم و چه در پیشهوری همواره غرض و غایتی نهفته است؛ حال آنكه اثر هنری هرچه بیشتر باید در بیغرضی به زیبایی طبیعی نزدیكتر باشد و غایت هنر، خود هنر باشد نه چیز دیگر. کانت پیشنهاد میکند که هنر باید طبیعت را سرمشق خود قرار دهد. همین دیدگاه كانت در قرن نوزدهم میلادی، تحت عنوان رویكرد هنر برای هنر، رواج پیدا كرد و جنبشهای نوینی را در عرصه هنر، بنیان گذاری كرد. طبق نظر كانت، هنر واقعی، هنری است كه از اغراض و تاثرات و هیجانات دور باشد و هرگز برای مقاصد سیاسی، اقتصادی و برای خوشایند دل مخاطب خلق نشود. از آنجا كه طبیعت، ناشی از قواعد و جبر نبوده و تصنعی نیست، یك اثر هنری هرچه به طبیعت نزدیكتر باشد، سرگرم كنندهتر است.
و این دقیقا نکتهای است که افلاطون و باقی حکمای یونانی آن را میکوبند و از آنجا که هنر را امری تقلیدی میدانستند و معتقد بودند؛ بنیان هنر بر تقلید است. مثلاً بازیگر روی صحنه نمایش رفتاری را تقلید کرده و پیکرتراش در ساخت مجسمه از طبیعت تقلید میکند. لذا گفته میشود افلاطون به بیرون راندن هنرمندان از مدینه فاضلهاش نیز رای داده است و اصولاً حکمت را با هنر در تضاد میدانستند.
به هر حال، اگر دوباره از کانت شروع کنیم، باید گفت که رویکرد هنر برای هنر دقیقاٌ مانند این میماند که بگویم غذا برای غذا! اینکه یک آدم از صبح تا شب کار کند و رنج بکشد و هزار درد را تحمل کند بعد غذایی به دست آورد و آن را نخورد و رو به روی غذایی دیگر بگذارد! هنر همیشه برای باز تاب دردها و رنجها یا زیباییها و خلاقیتهای مشترک انسانی برای کمال هرچه بیشتر انسان بوده است. یا به تعبیر لئو تولستوی: هنر، صرفاً تولید آثار دلپذیر نیست. مهمتر از همه، لذّت نیست؛ بلکه وسیله ارتباط انسانهاست برای دوام حیات بشر و برای سیر به سوی سعادت فرد و جامعه انسانی. پس ضروری و لازم است؛ زیرا افراد بشر را با برانگیختن احساساتی یکسان، به یکدیگر پیوند میدهد.»
یا چنان که علی شریعتی در باره هنر مینویسد؛ هنر یک مقوله دینی است و یک حقیقت متعالی و مقدس است که نجاتبخش بشریت است و همچنین یک رسالت مافوق مادی و متعالی و صد در صد انسانی دارد… هنر عبارت است از کوشش انسان برای برخوردار شدن از آنچه باید باشد، اما نیست.
و اما بحث اینکه چرا افلاطون هنر را تقلید و حکمت را با هنر در تضاد میدانست بیدلیل نبود. در زمانی که هنر تنها برای سرگرمی طبقه سرمایهدار به کار میرفت و مجسهسازی و نقاشی جز برای لذت و در گرو اصالت لذت بودن چیز دیگری نبود، باید هم با چنین برخوردی که خلاف حکمت است، برمیخورد. اما اشتباه افلاطون در اینجاست که این هنر، هنریست که به بیراه رفته یا به تعبیری دیگر فریبیست که لباس هنر پوشیده نه خود هنر، درست برعکس، هنر تقلید از طبیعت و عالم محسوس نیست، بلکه تقلید از ماوراء محسوس است و ماوراء طبیعت، تا طبیعت را همچون آن بیاراید و اظطراب و تنهاییهای خود را و از همه بزرگتر نیاز به تکامل او را تحقق بخشد و اینگونه است که هگل میگوید؛ هنر در طول تاریخاش از عینیت و مادیت به طرف ذهنیت و به طرف معقول بودن، عقلی بودن و ذهنیت تکامل پیدا میکند.
دلم میخواهد پا شوم بروم، بروم به جایی که در آن به راستی در جای خودم باشم، جایی که با آن سازگار شوم، اما جای من هیچ کجا نیست، من زیادی هستم!(تهوع)
این حرف سارتر است که سخت معتقد به جایی است غیر از اینجا؛ جایی که انسان در آن زیاده نباشد، جایی که انسان را درک کند و در خود بپذیرد، اما چنین دنیایی را باید ساخت و به آن پرداخت و این رسالت هنر است که ما را به آن نزدیک کند. چنانچه تولستوی، هنر و ادبیات را از عالیترین تجلیات جمال الهی و به وجود آورنده عالیترین لذتهای روحی و معنوی برای انسان، تعریف میکند. و کانت، شاعری را والاترینِ هنرها میپندارد و میگوید؛ شعر، غذای روح و فکر آدمی و آموزنده است.
اما کدام شعر کدام ادبیات؟
در ماهیت ادبیات، گفته شده که: ادبیات، عبارت است از آن گونه سخنانی که از حد سخنان عادی، برتر و والاتر بوده است و مردم، آن سخنان را در میان خود، ضبط و نقل کردهاند و از خواندن و شنیدن آنها دگرگونه گشته و احساس غم و شادی یا لذّت و اَلَم کردهاند. هرچند ادبیات و هنر از هم جدا نیستند، اما به خاطر اینکه ادبیات یک حوضهی بیشتر تخصصی شده و سروکار آن بیشتر با اجتماع و مردم بوده است آن را در دانشگاهها یا مکانهای دیگر تحت نام ادبیات درس میدهند، وگرنه ادبیات جزوی از هنر است و از آن جدایی ندارد. شاعران، با لطف طبع و احساسات دقیق، و نویسندگان چیرهدست، با قدرت اندیشه و نیروی تخیل و به کارگیری بدیع زبان، جلوه و معنای خاصی به کلام بخشیدهاند و با نفوذ در فکر و جان خواننده، آنان را در غمها و شادیهای یکدیگر شریک کردهاند(چنانچه تولستوی وظیفهی آن را اینگونه میدانست) و گاه با ارایه آثار ادبی متنوعی چون: شعر و ترانه، فیلمنامه، داستان، رمان و نمایشنامه، علاوه بر عاطفه و احساس، آگاهیها و افکار و تجربیات خود را نیز منتقل کرده و جامعه را همدل و متحد ساخته و موجب پیشرفتهای بزرگ مادی و معنوی شدهاند؛ بدین طریق، گاه چنان تاثیر ماندگاری به جا گذاشتهاند که موجب دگرگونی و تعالی اخلاق و فرهنگ نسلها شدهاند.
چرا بیشتر شعرهای غمگین انسان را بسیار تحت تاثیر قرار میدهد تا شعرهای شاد و خندهآور، چرا بیشتر فیلمهای سرشار از شادی کمتر روی ما اثر میگذارد تا فیلمهای تراژیدی، جواب همینجاست، این «غم» همان شکوههای ما از این دنیای مادی است و آن را نامکمل میداند و از جهانی که باید باشد اما نیست حرف میزند. «غم» یعنی اضطراب، نگرانی، درد و رنج آنچه که باید باشد اما نیست، و در مولانا نیز درد آنچیزی است که نیست و اینگونه است که میگوید:
گفتند: یافت مینشود جستهایم ما
گفت: آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
هرچند هنر با پس زدن آن لباسهای شرمگین و نجس در دورههای مختلف تاریخی خود، خود را نشان داد و چهرهی زیبا و هدایتگرش را با آن نور الهی به جهان نشان داد، اما باز هم بیم آن میرود که دوباره آن لباس شرمگین و بدنام را به او بپوشانند و سربازارها او را لیلام کنند. چنانکه میبینیم؛ امروزه هنر موسیقی بیشتر در خدمت طبقهی پولدار درآمده و برای آنها میرقصد و فیلمها نیز بیشتر به بعدهای صوری میپردازد تا به حقیقتی که باید باشد.
مهدی سرباز – خبرگزاری دید