کابل در قرنطین؛ خیابانهای پر از تعلیق و ترس و تنهایی!
در خیابان هستم. حس تعلیق و تنهایی و سکوت در هم آمیخته است. جادهای که در همین چند روز پیش یکی از مزدحم ترین مناطق کابل بود، اکنون تبدیل شده به کوره راه سکوت و تعلیق؛ حسی توام با اضطراب و ترس. ترسی که از موجودی به شدت کوچک بر میخیزد.
صبح زود از خانه میبرایم. هوا بهاری و ملایم است. آفتابی است و انتظار روز خوبی میرود، ولی همین که از کوچه به خیابان میرسم تازه به یادم میآید که همه جا در تسخیر کرونا است، موجودی که «اشرف مخلوقات» را به چالش کشیده است.
ساعت پیش از هشت است صبح است. همه ناگزیر به کار در خانه شدهاند. من نیز میخواستم در خانه کار کنم ولی، وقتی لبتابم را روشن کردم که بیبنم خبرها از چی قرار است، انترنت آن قدر ضعیف بود که حتا برای یک دقیقه هم وصل نشد. از برق هم که همیشه خدا در برچی نیست چه عرض کنم. از خانه به خیابان زدم.
در خیابان با خود مونولوگ داشتم: شاید به قاطعیت گفته بتوانم که نامنظم ترین برق در جهان، سیستم توزیع برق برچی (غرب) کابل است.
در خیابان هستم. حس تعلیق و تنهایی و سکوت در هم آمیخته است. جادهای که در همین چند روز پیش یکی از مزدحم ترین مناطق کابل بود، اکنون تبدیل شده به کوره راه سکوت و تعلیق؛ حسی توام با اضطراب و ترس. ترسی که از موجودی به شدت کوچک بر میخیزد.
نیروهای امنیتی تنها موجودات ذیروحی هستند که در جای جای خیابان به چشم میخورند. حس میکنی از خطوط قرمز رد شده و قوانین حکومت نظامی را زیر پا گذاشتهای. با دیدن پولیس دلم میزند. با خود میگوید حتما برخورد بدی خواهند کرد. کارتم را به گردنم انداختم و به راهم ادامه دادم.
همین که کمی پیشتر رفتم چند پولیس یک جایی گفتند: کجا به خیر!
گویی جنایت کاری باشم که در برابر قانون قرار گرفته باشد. سخت ترسیدم و می خواستم فرار کنم ولی نگار گیر افتاده باشم. میخکوب شد.
پس از لحظاتی، طولانی بود انگار. طولانی تر از آن که در واقعیت میگذرد. به خود آمدم و گفتم: دفتر میروم.
پولیس خندید.
پولیس گفت: تمام ادارات رخصت است.
گفتم کارمند رسانه هستم ما رخصت نیستیم و باید کار کنیم.
گفت: کار داری( شاید پولیس هم از دیدن من یکه خورده بود و نمیدانست چه بپرسد)
گفتم آری.
کارتم را نشان دادم و اجازه داد بروم.
گفتند مواظب خودت باش که شرایط خیلی خطرناک است منم خداحافظی کرده به راهم ادامه داد.
در ادامه راه به پل سوخته رسیدم. به نظرم عجیب بود این ساحه، بارها از آن گذشته بودم و نوعی معتاد آن بود. هیچگاه چنین خلوت و خالی ندیده بودم. این بار چیزی دیگر بود انگار. مات و مبهوت بود پل سوخته.
وقتی رسیدم موترهای آتشنشانی و زرهی مقامات دولتی خیلی زیاد بود. گویی تنها موجودات زمین رنجر است و پولیس.
نزدیک تر رفتم، باز هم اجازه ندادند که نزدیک شوم. گفتم خبرنگار هستم و کارتم را که دیدند، اجازه دادند نزدیک شوم.
پیشتر که رفتم، دیدم که چند تن از مقامات بلند پایه کابل با موترهای ضد گلوله و یک تیم امنیتی خیلی مجهز در ساحه است و با رسانه ها صحبت میکنند
پاکبانان شهرداری هم بودند. نیروی ویژه خط اول مبارزه با کرونا در خیابانهای شهر- گویی تصمیم بر این بود که همه جا ضد عفونی شود.
چند عکس گرفتم. میخواستم بیشتر عکس بگیرم ولی اجازه نیافتم. وضعیت به شدت شکننده و اضطراب آور بود. به راهم ادامه دادم تا به دفتر برسم.
از آنجا به گولایی دواخانه رسیدم- میعادگاه عاشقان و دلباختگان غرب کابل. مثل ساحات دیگر خالی بود. از عاشقان خبری بود نه از خیل عظیم دستفروشان و رانندگان و سر و صداهای شاگردان موترها.
به راهم ادامه دادم. نزدیکها ده صبح شده بود. اکنون از نسیم ملایم سحری خبری نبود. هوا به شدت گرم شده و نور و گرمای آفتاب اذیت کننده بود.
پل سرخ هم خالی از سکنه بود. گویی بادی آمده و همه را با خود برده است. پل سرخی که قلب تپنده روشن فکری کابل است. سرزمین کافهها و فرهنگ و هنر و ادبیات و فلسفه و اندیشه….
قرنطین به شدت و حدت حکومت نظامی اجرا میشود. اکنون در کوچه ششم کارته سه هستم. نزدیک دفتر. داخل میروم. به کار آغاز میکنم.
در دفتر با خود گفتم: موجودی کوچک «اشرف مخلوقات» را این چنین زمین گیر کرده است. به خود نیشخند زدم.