کشتار در کاج؛ پلاستیک را باز کردم، جسد خواهرم را دیدم!
رسول شهزاد
خبرگزاری دید: کشتار فجیع دانشآموزان در آموزشگاه کاج در غرب کابل رویدادی بود که احساسات همه مردم را بر انگیخت و توجه عام را بار دیگر بر حملات تروریستی این چینین معطوف کرد. این کشتار آنچنان هولناک بود که تاکنون روایتهای زیادی از آن منتشر شده و هنوز ناگفتهها پیرامون آن بسیار است.
این گزارش، روایت برادری است که دنبال جسدش خواهرش شفاخانه به شفاخانه گشته و سرانجام او را در میان پلاستیکی یافته است.
حوالی ساعت هشت صبح بود زنگ تیلفونم به صدا در آمد، یکی از نزدیکان ما تماس گرفته بود پاسخ دادم، گفت: کورس کاج را زده ببین شکیلا کجا است.
با شنیدن این جمله دستانم سست شد، لرزه بر اندامم افتاد و چند لحظه فراموش کردم که کجا هستم. فوراً با شکیلا تماس گرفتم، یک بار دو بار سه بار ولی هرگز صدای بیب تماس با شکیلا را نشنیدم. بیشتر نگران شدم و خودم را به خانه رساندم، مادرم تا آن لحظه خبر نداشت، سراسیمگی و نگران بودن مرا که متوجه شد پرسید: حسین چی شده، گفتم چیزی نشده، اصرار کرد که خیریت است که این طوری رنگ از چهرهات پریده، ناگزیر جواب دادم: مادر در کورس کاج انفجار شده و تیلفون شکیلا خاموش است. با شنیدن این خبر ناگوار مادرم با هر دو دست بر صورتاش زد و فریاد زد که چرا هنوز خانه نشستید، بروید و شکیلا را گرفته خانه بیاورید.
اولین بار به شفاخانه عالمی واقع در پلخشک دشت برچی رفتم، آنجا گفتند که تاکنون از قربانیان به این شفاخانه نیامده است. فوراً در ذهنم خطور کرد که باید به شفاخانه علی جناح بروم. با عجله سوار موتر تونس شدم، ولی راننده این موتر بیخیال و بدون هیچ دغدغهای صدا میزد: پل سوخته پل سوخته. ازش خواهش کردم که حرکت کند گفتم بسیار ضرور کار دارم، راننده ناراحت شد و گفت لالا برو دربست بگیر کرایه ۶ نفر پیسه تیل نمیشه.
نگران بودم، دستانم عرق کرده بود، مسیری که همه روزه از آن رفت و آمد میکردم امروز انگار ده برابر طولانی شده است. تصور میکردم موتر ایستاد است و من به شفاخانه نمیرسم، احساس میکردم که زمان متوقف و همه چیز ساکن و بیجان شده است. تیلفون را میدیدم که شاید شکیلا تماس بگیرد، هر قدر منتظر ماندم تماس نگرفت دوباره شماره شکیلا را دایل کردم و این بار نیز پراتور شبکه گفت شماره مورد نظر از دسترس خارج است.
به شفاخانه علی جناح رسیدم، تجمع مردم که همه شان به جستجوی عزیزان شان آمده بودند زیاد بود. نیروهای طا-لبان مردم را به دروازه دخولی نزدیک شدن نمیماندند. در میان این افراد زنان و مردانی را دیدم که به شدت گریه میکردند و زیر لب زمزمه داشتند که خدایا خیر باشد خدا کند خوب باشد.
تلاش تمام کسانی که به جستجوی عزیزان شان آمده بودند نتیجه نداد، در آن زمان تعدادی از جوانان به صورت دسته جمعی به شفاخانه نزدیک شدند و گفتند که آماده هستند تا برای زخمیان انفجار خون اهدا کنند. نیروهای طا-لبان به آنها نیز اجازه ورود ندادند.
بلاخره با سپری شدن چند ساعت طا-لبان اجازه دادند که خانوادههای قربانیان به شفاخانه داخل شوند. با سرعت خودم را به دهلیز شفاخانه رساندم و از یک جوان که چپن سفید پوشیده بود، فهمیدم که داکتر است. از او پرسیدم لالا زخمیها در کدام اتاق است. به اتاقی که روی دروازه بخش عاجل نوشته بود اشاره کرد. به سوی اتاق دویدم وقتی داخل شدم زخمیان زیادی را روی تختها دیدم که داکتران با سرعت تمام در حال رسیدگی به آنها بودند. صدای گریه و ناله زنان بالای سر عزیزانشان شنیده میشد. مادری را دیدم که بر چشمان دخترش بوسه میزد و میگفت خدایا شکرت.
تمام تختها را دیدم، همه بودند ولی شکیلا نبود استرس و ترس من بیشتر شد. با سرعت بیرون شدم و به سوی اتاقی که در آن قربانیان جان باخته را آورده بودند رفتم. با داکتری که دم در ایستاد بود مواجه شدم از او اجازه خواستم تا داخل بروم و میان اجساد دنبال شکیلا بگردم. بعد از سوال و جواب داکتر که میگفت: چه نسبتی با شکیلا داری، بخش مریضان را جستجو کردی؟
وقتی به اجساد نگاه کردم، پاهایم سست شد. دهانم خشک شده بود، میلرزیدم مثل برگ درخت پاییزی، چشمانم سیاه و تاریک میدید. با وحشت زیاد به سوی اجساد رفتم تمام عزمم را جزم کردم و پارچه سفید را از روی یکی از قربانیان کنار زدم، همین طور تمام جان باختگان را دیدم در میان شان دختران جوان و زیبایی که صورت شان میدرخشد بود. بعد از بررسی تمام جان باختگان بیشتر از پیش نگران شدم.
وقتی از شفاخانه علی جناح بیرون شدم درمحوطه شفاخانه کسی را دیدم که با تیلفون صحبت میکرد و میگفت ساجده اینجا نیست. وقتی صحبتاش تمام شد پرسیدم، آیا قربانیان را به شفاخانههای دیگر نیز بردهاند. گفت بلی چون تعداد قربانیان زیاد است در بسیاری از شفاخانهها منتقل کردند.
با سرعت بیرون شدم و تصمیم گرفتم به شفاخانه استقلال بروم. به شفاخانه استقلال رسیدم و بازهم اتاق زخمیان و اجساد را جستجو کردم بازهم از شکیلا خبری نبود. بعد از استقلال به سوی شفاخانه ایمرجنسی حرکت کردم. به ایمرجنسی رسیدم مسئولان ایمر جنسی به هیچکس اجازه ورود نمیدادند. به یکی از مسئولان گفتم: فقط میخواهم مطمین شوم که خواهرم را اینجا آوردهاند یا خیر. او لیستی از جان باختگان و زخمیان را برایم آورد و گفت بیبن کسی که دنبالش هستی در این میان است یا خیر. به سرعت تمام هر دو لیست را بررسی کردم ولی نام شکیلا در میان شان نبود.
در آن لحظه مغزم قفل شده بود نمیدانستم چکار کنم، به کجا بروم، چطوری بروم. احساس میکردم که به جسد متحرک مبدل شدهام و احساس ضعف و ناتوانی میکردم.
تصمیم گرفتم که به طب عدلی بروم. وقتی به طب عدلی رسیدم از کسانی که آنجا تجمع کرده بودند پرسیدم که قربانیان را به اینجا آوردهاند؟ یکی پاسخ داد بلی آوردهاند. به در ورودی نزدیک شدم و اجازه داخل رفتن گرفتم. وقتی داخل طب عدلی شدم. در قدم اول بخش زخمیان را جستجو کردم. در میان زخمیان خبری از شکیلا نبود. به اتاقی که در آن اجساد قربانیان را جمع کرده بودند رفتم. همین که داخل شدم، دیدم آنچه را نباید میدیدم. چشمم به کفشهای شکیلا افتاد، من شکیلا را از کفشهایش شناختم. خودم آن کفشها را برایش خریده بودم. باز هم به خودم روحیه میدادم و تلقین میکردم که شکیلا زنده است شاید کس دیگری باشد. با ترس زیاد پلاستک را باز کردم جسد بی روح خواهرم را دیدم.